12/31/2006

منکران هولوکاست و دوستاران فاشیسم بخوانند

مرگ کسب و کار من است.
روبرمرل – ترجمه احمد شاملو
کتاب زمان – چاپ چهارم 1369
اینان از شما نمی خواهند حقایقی را که می گویند باور کنید بلکه می خواهند آنچه را که می گویند حقیقت بپندارید. و به این خاطر آنان را که دارای وجدان و خردک شعوری هستند، لایق عضویت در اس.اس. نمی دانند. و شعارشان این است که " شرافت شما، وفاداری به فورر( پیشوا ) و وظیفه شما اطاعت از اوامر است."
بی گمان تا کنون فیلمهایی از قبیل پیانیست، زندگی زیباست، فهرست شیندلر و ... را دیده اید. و من قصد دارم معرفی کتاب را از همین نکته شروع کنم که در تمامی این آثار سینمایی ما از دید یک جهود وارد گتو یا اردوگاههای مرگ آلمان نازی می شویم و زندگی سراسر نکبت و شوربختی آنها را در لابلای وقایع تاریخی دنبال می کنیم. اما در اینجا ما با " رودلف لانگ" شخصیت اصلی کتاب ( که گرته برداری بی عیب و نقصی است از شخصیت تاریخی رودلف فرانتس هوس، رئیس اردوگاه بیرکه ناو و طراح روشهای فجیع و مکانیزه کشتار یهودیان) مراحل شکل گیری تفکر فاشیسم را در جمهوری وایمار دنبال می کنیم و وارد ارتش سِری و مخوف اس.اس. و ایدئولوژی مالیخولیایی حزب ناسیونال سوسیالیست هیتلری می شویم. و در قالب خاطرات این شخص تاریخ فاشیسم را از پیدایش تا فرجام آن دنبال می کنیم. ما با شخصیت کتاب وارد آشویتس-بیرکه ناو( دهشتناکترین اردوگاه مرگ در زمان جنگ جهانی دوم ) می شویم و از تلاشهایش برای رسیدن به آمار کشتار ده هزار واحد(!) در روز انگشت حیرت به دندان می گزیم و در غالب افکارش پشتوانه اجرایی این ایدئولوژی را در می یابیم. ما در خلال تک گویی های رودلف سیر تحول و به دام افتادن انسان ها را در دام ایدئولوژی فاشیست به وضوح می بینیم و در آخر در تمام اردوگاه به همراه رودلف از بوی گوشت سوخته به حال تهوع می افتیم و از زجه های جگرخراش محکومان به مرز دیوانگی می رسیم و در پایان نیز باز در کنار رودلف چنان از انسانیت تهی می شویم که جنایات فجیع خود را چیزی جز اطاعت از اوامر مافوق نمی دانیم و در مقابل ادعای دادستان مبنی بر کشتار سه و نیم میلیون یهودی در کمال خونسردی رقم آن را تصحیح و آن را دو و نیم میلیون واحد(!) اعلام می کنیم.
-----------------------------------------------------------
می خوام اگه بشه معرفی کتابا رو در ستون سمت چپ دائمی کنم . اگه نظری دارین بگین.

12/27/2006

زمستان از دور

مدتی ست که اخبار برف و زمستان از جای جای این مرز و بوم 2500 ساله به گوش می رسد و در بسیاری از شهرها مردم یلدای واقعی تری را به جشن و سرور نشستند و فردای آن روز را دمار از تپه های اطراف شهر خود در بیاوردند. اما در اینجا ما چه بسیار هوای سرد و آسمان ابری و ابرهای سیاه و سرخی آسمان را در شب دیدیم و چه بسیار پیش بینی ها کردیم و چه وعده وعید هایی به خود دادیم و چه قرارهایی گذاشتیم و چه کرایه هایی که به تیوپهای آپاراتی محل ندادیم و هر روز با لباسهای گرم و مجهز بیرون آمدیم و ( ما که نداشتیم ولی ) دوستان مرتب کفش کتانی پوشیدند و مبلغی را بابت پارو کنار گذاشتیم و حتی گاهی اوقات از مسائی پرهیز کردیم، باشد که بیمار نشویم و فرصت از دست نرود. اما...هرچه ما پیگیر موضوع شدیم و خواستیم حریف را در مقابل کار انجام شده قرار دهیم نشد که نشد. گویا حریف را دست کم گرفته بودیم و تا حدودی بیش از اندازه برای خود اختیار قائل شده بودیم. او هم به طوریکه از شواهد امر برمی آید از موضوع مطلع شده بود و تا جایی که امکان داشت به تمسخر این گروه بینوای مشتاق برف می پرداخت و هر از گاهی بوم نقاشی خود را آماده بارش تصویر می کرد و تازه پاره ای اوقات بر خلاف خسّت و ناخن خشکی اش چند دانه ای هم از باب دست انداختن و منتر کردن ما فرو می بارید و بعد انگشت شصتش را به حالت خاصی به سمت ما می گرفت. این شد که ما نیز به قانون وصف العیش، نصف العیش پیگیر اخبار رسیده از دیگر شهرها شدیم و کما فی السابق از دور شاهد عیش و نوش دیگران.

12/24/2006

فردیت مدرن

شماره شناسنامه؟ کد ملی؟ کد پستی ده رقمی؟ شماره تلفن ثابت؟ شماره تلفن همراه؟ آدرس و شماره پلاک؟ نمره خودرو؟ شماره کارت اعتباری؟ پسورد کارت اعتباری؟ شماره حساب بانکی؟ انتخاب یک عدد چهار رقمی به عنوان نام کاربری؟ در نظر گرفتن یک عدد حداقل شش رقمی به عنوان کلمه عبور؟ انتخاب یک عدد هشت رقمی به عنوان هویت! انتخاب یک شماره ده رقمی به عنوان ملیت! انتخاب بزرگترین عددی که در ذهنتان می گنجد به عنوان رنجی که در زندگی می کشید! انتخاب کمترین عدد مثبتِ قابل تصور به ازای کسانی که حرفتان را درک می کنند! انتخاب نحس ترین شماره به عنوان ابراز تنفر! یک عدد مقدس برای بیان عشق! عددی آهنگین برای بروز دادن احساسات! بابا یکی بپرسه اسمت چیه؟ حرفت چیه؟ دردت چیه؟ یکی پیدا نمیشه لااقل بگه چه مرگته لامصب؟ دِ آخه همه یه اعتبارمون شده همون کارت اعتباری! اِ... همه مون شدیم یکی یه گونی پسورد! اسم رمز! کلمه عبور! یکی پیدا نمیشه قبل و بعده گرفتن پسورد یه لبی تر کنه، بگه فلانی... که حداقل آدم اسمش یادش نره. یکی نیست بگه آخه اخوی، حیونا رو با اسم و رسم می شناسن بعد اونوقت آدما رو با شماره؟!!!
می خوام بدونم فردیت مدرن یعنی همین؟!

12/17/2006

زمین از عَزب قهر میکنه

اینجوری که من فهمیدم، زندگی سه جور برگ بره آدما رو می کنه. نعمت اولیشه که یه چیزیه از مقولهِ ی جف شیش یا آس رو آس ِبرگِ اول، وختی بانک طرف رو خوندی یا جمع کردن ده لو خوشگله با یه تکِ گشنیز. این همونیه که عوام شانس صداش می کنن. نقمت دوّمیه این بَرگاس که چیزیه تو مایه های یک هیچ عقب بودن و شرط یه جفت جوراب یا یه شرت و زیر پوش رو واگذار کردن یا در نهایت یه دس مارس شدن و یه پیتزا دادن که خلق اللّا به این می گن بز آوردن یا سر شانس نبودن. اما امان از سومیه اینا که چیزی نیست جز نکبت. دم پر این مورد که می یای دیگه قسمت و تقدیر و پیشونی نوشت و قضا و قدر و خواست خدا و دیگر ِ این اباطیل جواب نمی ده که هیچی بهتر از لفظ نکبت نشون دهنده عمق فاجعه نیست. الغرض یکی از این برگای سوم که واسه خیلیا رو می شه، دوره ایه که در ظاهر فقط یه صفت کوچولو می یاد جلو اسمشون: "فلانی دمه بخته" . گول ظاهرشو نخورین ها! که این صفت دو رو که در جِلوَت،جلو اسم آدم می شینه و "بخته" تلفظ می شه، در خَلوَت می ره پشت آدمو اتفاقن مثله تخته می شه و گاهی اوقات چنان از پشت انسان رو در آغوش میگیره که مسلمان نشنود کافر نبیند. توی این دوره هر غلطی که بلانسبت از شما سر بزنه می ذارن به حساب اینکه: دیگه وختِشه. وای به حالت اگه به هر دلیلی مدتی بی اشتها بشی. امان از اون روزهایی که حس و حال درسّ و حسابی نداشته باشی و دیگه خونت پای خودته اگه رفت و آمدت به خونه بی قاعده بشه و یه چیزی رم بهت بگن و فراموش کنی. اینجاس که دیگه با یه لشکر زبون هم نمی تونی به جنگشون بری. خدا از آدم عزب خوشش نمی یاد. /خدا هیچ سری رو به همسر نذاره. معلوم نیس کیه که اینطور بچه رو از خوراک انداخته و پاک بی حواسش کرده. زمین با آدم عزب قهر می کنه./خدا هیچ خونه ای رو بی بلا نذاره. طفلی شاید کسی رو نداره که براش آستین بالا بزنه. و این همون چیزیه که فقط می شه بهش گفت نکبت.

12/10/2006

نامه اداری یا قصه بی بی گوزک؟

باید برای تقاضای یه ترم فرجه به دانشگاه نامه بدم. هر چه اومدم نامه اداری بنویسم نشد که نشد و آخرش این از آب در اومد. می خوام نظر شما رو جویا بشم و شاهین ترازو به هر طرف( نامه اداری یا همین ) که بود همون کارو بکنم. پس از گفتن نظرتون دریغ نکنین شاید گره از کار ما هم باز شه و از این چاه ویل ِدانشگاه بیایم بیرون.
------------------------------------------------------------------------------
بعد از عرض ادب خدمت اعضای محترم کمیسیون، می خوام اساعه ادب کنم و بگم که من نه بلدم نامه اداری بنویسم، نه با این بوروکراسی خشک اداری مشکل من بره شما روشن می شه، اینه که گفتم حرف دلم رو صاف و ساده بزنم به امید اینکه تو قیل و قال این شهر شلوغ صدای من هم به گوش شما اساتید محترم برسه. اگه فرصتی در تورق پرونده سیاه اینجانب داشته باشین، غالب علل تعلل در اتمام این دوره اجباری رو در نامه ای که برای اعاده به تحصیل تقدیمتون کردم، مفصل شرح دادم و فقط اونچه می تونم اضافه کنم اینکه اگه با چنگ و دندون به این مهندسیه وصله پینه ایی که دارم می گیرم چسبیدم، این نیست که خیال برم داشته که می تونم از قِبَلش آب و رنگی به زندگیم اضافه کنم ، بلکه-همانطور که بهتر از من مطلعید-تنها به این دلیل است که در این مملکت وانفسا بدون مدرک توی سرم هم نمی زنند چه رسه که آدم حسابم کنند و علاوه کنم که با حساب برنامه نیم بندی که زمین و زمان رسیدن به اتمامش را مانع می شن، این حقیر باید در پایان سال شیشم این دور باطل را ختم می کردم که همان یه ترم تعلیقی مانع از اون شد و همین موضوع دلیلی شد تا دوباره مصدع اوقات بشم تا تقاضا کنم یک ترم دیگه به این مزاحم هفت ساله فرصت جبران مافات بدین و شر اینجانب رو از خودتان کوتاه کنید.والسلام.

12/05/2006

ما داریم پیش میریم یا پس؟

چندی پیش کتاب " یادداشتهای زیرزمینی" اثر داستایوسفسکی را گرفتم. صفحه اولش این جمله نوشته شده بود. چاپ سوم – 1343. این کتاب در ده هزار نسخه در چاپخانه کاویان به طبع رسید. یاد گفته اشخاصی افتادم که راجع به افزایش سطح آگاهی مردم نطق می کنن، مقایسه کردم با تیراژ هزار / هزار و صد نسخه کتاب در حال حاضر در کنار جمعیت هفتاد میلیونی در مقابل جمعیت اون قدیمها. باخودم گفتم باز هم گلی به گوشه جمال قدیمی ها. از عوام گرفته تا روشنفکرشون. بگذریم که از نظر ما چطور آدمهایی بودن ولی مثل مادری که دست بچه شرش رو می گیره و بزور به سمت حمام می برش، اونها هم... اون روزها همه جلال رو می شناختن. از دلاک محل تا دکتر ، از دختر دم بخت تا پیرمرد پیزوری. شریعتی کیا بیایی داشته. فرید ملتی رو سر کار گذاشته بوده. این روزها سطح کار خیلی بهتر شده. ما تو ترجمه خشایار دیهیمی داریم. عبدالله کوثری و مهدی سحابی داریم. تو فلسلفه بابک احمدی، رشیدیان، بشیریه، سیاوش جمادی و خیلی های دیگر. اما می خوام بگم اینها رو چن درصد مردم می شناسن؟ چن درصد کتابهاشون رو می خونن؟ ------------- یکی از ناشرین می گفت یه کتاب خاطرات برای مجوز برده ارشاد که نویسنده اش تو مشهد بوده. بررس گفته : این طرف این همه کار کرده یه زیارت امام رضا نرفته، این چه جور آدمی بوده؟ یاد جمله ای افتادم که باید از تو کتاب یه بابای دیگه حذف می شد( البته سال 75 ) :چنان مشتی بر میز کوبید که لیوانها به رقص آمدند.

11/27/2006

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

شلوغی سالن انتظار بی جهت مضطربش کرده بود. تا رسیدن به میز منشی مدام سعی می کرد که صدای کفشش توجه کسی را جلب نکنه، اما بی فایده بود. سردی نگاه مردم را روی صورتش احساس می کرد. - سلام. - دکتر برای امروز وقت ندارن، مگر اینکه وقت قبلی داشته باشین. شاید احساس کرد که هرکس نامه را در دستش ببیند از محتویاتش با خبر می شود که آنگونه با احتیاط آن را به دست منشی داد و همانطور که دست لرزانش را پس می کشید با نگاهِ ملتمسانه ای که مخاطبش را دعوت به رازداری می کند منتظر عکس العمل او باقی ماند. - اه. شماها رو بره چی می فرستن اینجا. نمی دونین که من باید هر دفعه ... اصلا این حرفها لازم نبود. همان نگاهِ متهم کننده کافی بود تا مثل گلوله ای تمام برج و باروی یک روح آزرده را در هم شکند. خود را در مقابل چشمان مشتی غریبه، برهنه حس می کرد. مثل همیشه همه توان خود را صرف بستن سدی در مقابل چشمانش کرد و چون روحی معذب به سوی پناهگاهش پرکشید. غرور جریحه دارش تنها با صدای بسته شدن در، چشمانِ بی تابش را محتاج ِباریدن یافت. صدای ناآشنای خود را در تمام فضای اتاق شنید که فریاد می زد: تحمل بیماری به مراتب آسانتر از تحمل بار اتهام است... من حتی از حس همدردی اطرافیانم محرومم...
این بی عدالتی ست، این...

11/22/2006

افکارم کلمه نمی شوند

می گن نوشتن سخت نیست، اما رسوندن اون مفهومی که توی ذهنته کاره بعیدیه. چقدر دوست دارم وقتی به مرز جنون میرسم، وقتی افکارم کلمه نمیشن تا به اطرافیانم بفهمونم که من چه مرگمه، وقتی صدام می لرزه از بس توضیح میدم و بعد بابا برمی گرده که من فکر می کنم تموم کردنه دانشگاهت در اولویته تا بتونی به زندگیت یه سروسامونی بدی. وقتی فکر می کنم برای اولین بار تونستم همه چیز رو بگم و تازه مامان با تعجت می گه حالا مگه نیچه خودش کی بوده. چقدر دوست دارم توی این موقیعتها یکی دستش رو بندازه دور گردنم و در حالی که سرش رو تکون می ده،بگه : هی رفیق، می فهمم چی می گی. برای چند لحظه از شر این کلمه ها که هیچوقت بار معنایی لازم رو ندارن و جدیدا اصلا معنی ندارن رهام کنه و چنان از چشام به ذهنم نفوذ کنه که در حد یه نفس راحت کشیدن بار این صلیب لعنتی رو به دوش بگیره. چقدر این روزها دوست دارم با اون رفیق قدم بزنم.

11/12/2006

تکه های ِجورچین ِمن کجاست؟

از همان روز که بشر هستی خود را در اندیشیدن یافت و از خواب ِغفلت ِتاریخی ِخود بیدار شد، آیینه ِتمام نمای ِحقیقت از آسمان رها شد و بر سر ِسنگی ِزمین فرود آمد. هزار، هزار تکه شد. هر تکه راهی کوتاه و دراز پیمود و در گوشه ای آرمید. ابر و باد و مه و خورشید و فلک چنان حجابی بر این تکه ها افکندند که دیگر تیزبین ترین چشمها را نیز یارای یافتنشان نبود. و بدین گونه، جهان از حقیقت خالی و از حقایق ِکشف ناشده پر شد. خرد ِمغرور ِآدمیان به امید یافتن حقیقت به گمانه زنی پرداخت که حاصلش چیزی جز بحران نبود. بحران هویت...معنویت...اخلاق...بحران و باز هم بحران. و در این نقطه عطف، تاریخ را نوبت به ما رسید که چون کودکان گرداگرد هستی خود می گردیم تا تکه های ِجورچین ِخود را بیابیم و معصومانه امیدواریم تا دوباره حقیقت را یکپارچه ببینیم. و اما رها کردن چشمها از زنجیرهای خواب، برای نسل ِما در این است که دریابیم دیگر دست هیچ بشری به تمام ِحقیقت نمی رسد. بیداری ما در این است که دریابیم همه ِحقیقت خود را تنها به همه ِما نشان خواهد داد. هویتِ من تنها در کنار توست که شکل می گیرد. تنها حضور تو و داوری های توست که ضرورت ِاخلاق را برای من رقم می زند. و تنها با هم بودن است که اذهان پریشان ما را وامی دارد تا وجود و ماهیت را به کناری زند و لحظه را غنیمت شمارد.

11/08/2006

چه باید کرد؟

بیش از همه در تاریخ "لنین، فرزند ناخلف مارکس و سلَفِ جنایتکار ِ بزرگ، استالین " این جمله را تکرار کرد. کسی که در توهماتِ جزم اندیشانه اش سعادت را برای مردم به ارمغان آورده بود و راه را برای رسیدن تاریخ به غایت متوحهشانه اش هموار کرده بود. سعادتی از جنس ترور ، خفقان ، گولاگ* ، فقر ، وحشت و ... و اما اینجا و اکنون، کم نیستند مجنونین از بند رسته. کسانی که دنیا را به تمامی برای خود می خواهند و واقعیت را تنها از دریچه منجمد و بسته یِ اذهانِ تاریک خود می نگرند، ره پویانِ راه ایدئولوژی. لعنت بر سانسور. لعنت بر فیلتریسم. لعنت بر تمام دشمنان اینترنت.( کلیک کنید ) ----------------------------------------------- در پاسخ به سوال دوستان:گولاگ شبکه ای از اردوگاههای کار اجباری زندانیان بود که در سرتاسر نواحی عظیم و لم یزرع اتحاد شوروی گسترده شده بود. در زمان حکومت استالین، یک دهم از شهروندان شوروی بخشی از زندگی خود را در اردوگاههای کار اجباری به سر بردند، شرایط زندگی در گولاگ بسیار نامساعد بود و بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند.

11/03/2006

در عصر افول فراروایتها

انسان می تواند در گوشه پرت یک اتاق با دیوارهای کرم – قهوه ای ، با سیگاری روشن بر روی صندلی ِ پشت پنجره بنشیند و زندگی را مانند شیئ داغی مدام از این دست به آن دست کند تا نه دست بسوزد نه شیئ بیافتد و بدین گونه سه سال تمام ، سال آخر دانشگاه باشد و هنوز احساسش را در اختیار آواز شجریان یا پینک فلوید قرار دهد، شبی چند در مرکز درمانی به شغل شریف پذیرش اشتغال داشته باشد و در کنار اینها کتاب بخواند. چیز بنویسد. فکر کند. متناقض حرف بزند و حتی گاهی نیچه و مولوی را باهم بخواند. جهانی بیاندیشد و در عین حال از آب غیر شرب آب انباری در کویر آب بنوشد. شاد باشد ولی مشکی بپوشد، حتی شاید گاه گاهی بخندد. پوچ گرا باشد و به تاریخ انقضا مواد غذایی اعتقاد داشته باشد، حتی شاید در ماشین کمربند ایمنی را هم ببندد. روان پریش باشد اما فلسفه بخواند. روزی یک پاکت سیگار بکشد ولی خود را انسان سالمی بداند. می تواند درون گرا ولی متهم به رفیق بازی باشد. آری، انسان می تواند تنها کافی است...

10/28/2006

من از مصاحبت آفتاب می آیم

عبور باید کرد و هم نورد افقهای دور باید شد و گاه در رگ یک برگ خیمه باید زد، عبور باید کرد و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد. خاطره ای از سفر کویر - لطفا کمی صبر کنید به علت فیلتر شدن سایت فلیکر مجبور به برداشتن لینک عکسها شدم. متاسفم، نه بخاطر عکسها بخاطر همه چیز...

10/20/2006

Is there any alternative

روزی که اولین کتاب رو تو کتابخونه گذاشتم و به قفسه های خالی نگاه کردم، با خودم گفتم : شما ها که پر بشین چی به روز من اومده؟ حالا کلی کتاب رو میز تلنبار شده و من از داستایوفسکی فقط شب تا بوق سگ بیدار موندن و صب تا لنگ ظهر خوابیدن و بقیه روز با خودم پُت پُت کردن رو یاد گرفتم . مردم گریز بودن رو از کافکا به ارث بردم و با خودم می گم : حرف زدن فقط مانع فکر کردن می شه. اما به اینها خلاصه نمی شه چون بیگانه و سقوط و زنده ام که روایت کنم و مرگ قسطی و سفر به انتهای شب و ... آدمی از من ساختن که غیر از ولگردی و بی هدف زندگی کردن و ... کار مفید دیگه ای از دستم بر نمی یاد. هر چند نوابغ وطنی هم در این ماجرا دخیل اند و همش به خودم می گم به من چه که امواج با قطبش دایروی یا خطی چه خصوصیت هایی دارن. من دغدغم ادبیات و فلسفه است. خب دلیل منطقی خوبی هم هست که لیسانس آدم هفت سال طول بکشه. البته فکر نکنید آدم می تونه جنس دوم بخونه و فمینست نشه یا ژرمینال و سهم سگان شکاری و شاملو بخونه و به چپ گرایش نداشته باشه و ما و مدرنیت و حاجی بابای اصفهانی رو بخونه و دلش به حال انحطاط زبان فارسی نسوزه و دو قرن سکوت رو بخونه و از اعراب بیزار نشه و معمای هویدا رو بخونه و هر چی به دهنش می یاد به خلخالی و همکارانش نگه و جهانبگلو بخونه و وضعیت اسفبار مملکت رو درک نکنه یا فکر نکنید آدم می تونه نیچه و نماز رو باهم بخونه. خلاصه اش کنم که در آخر هم همه این سردرگمی و گیجی رو توجیه می کنم و می گم بابا مولانا هم همه عمرش رو تو ابهام زندگی کرد و هیچ وقت به یقین نرسید. می کشدم می به چپ، می کشدم دل به راست
وه که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی بگو

10/13/2006

محلهِ پیرمردها

مکانی دنج همراه با صدای سیرسیرکها در اطراف و صدای محو شهر در دوردست، معروف به محله پیرمردها، واقع در دل پارک ملت، وعده گاه تازه من و تنهایی در بی خاصیت ترین ساعاتِ واپسین روزهایِ ماهِ رمضان، بعد از افطار، که مسلمین همه فرو رفته در رخوتِ شکم چرانی ها در حالتی میان خواب و بیداری مشغول تماشای دروغهای از پیش تهیه شده به منظور فاسد کردن اذهانی که مطلقا نیازی به این عمل ندارند چرا که فساد از این بیشتر برای آنها متصور نیست. و همراه این صحنه بارانی از اجسادِ برگها، معلق میان زمین و آسمان، در چنگ بادِ بی هدفِ پاییزی که آنها را با خود به هر سوی می کشد، بیهوده به این امید که بتواند جنایت خود را از دیده هایِ عابرانِ حیران و خاموش این ساعات پنهان نماید. و من نشسته بر نیمکتی تنها که کمترین رفاه و آرامش جسمانی را نیز از میهمان خود دریغ می دارد. شاید آزرده از این که تنهایی او را بر هم زده ام تا از آنِ خود را بازیابم. و در دستان سرما زده ام کتابی( شاید خاطرات خانه مرده گان ) از نابغه ای، مطرودی یا زخم خورده ای از زندگی در زیر شاخه نوری بی حوصله در جدالی همیشه گی با شیطنتِ شاخه هایِ درختانِ این سرزمین که مانند دیگر عناصرش عزم جزم کرده اند تا لحظه لحظه ی تنهایی و آرامش و تفکر را از همه دریغ دارند و تلاشی برای تمرکزی که ره به جایی نمی برد. دفتری و قلمی
و فرو رفتن در لاک خود.

10/08/2006

من هم میخوام ارتفاع کم کنم

اصلا شاید تو بتونی ، ولی من نمی تونم . تا موی رگهام دارن از خودشون خویشتن داری نشون می دن. تا مغز استخونم داره از فشار این بار خرد می شه. ولی آخه تاکی ؟ اصلا چرا؟ وقتی این همه آدم ، همه همرنگ جماعت شدن ، من و تو این وسط چی می گیم؟ می خوایم دنیا رو عوض کنیم؟ یکی می گفت: برای عوض کردن دنیا باید همه باهم متحد بشن، ولی در اون صورت دیگه نیازی نیس دنیا رو بهم بریزی. پس چی ؟ چرا ما باید هر لحظه از عمرون رو زندگی کنیم ؟ این همه خودآگاهی برای چی؟ چرا ما نباید چن روزی رو مثل بقیه فقط زنده باشیم؟ اصلا مگه میشه زندگی کرد ولی پاک بود ؟ مگه میشه خوب بود ولی زنده موند؟ مگه میشه روح رو به شیطون نفروخت ولی سرنوشتو رام کرد؟ مگه میشه پابند اصول بود و به جایی رسید؟ شاید پاکی فقط یه توهم باشه! شاید من و تو هم داریم فقط به میل خودمون رفتار می کنیم و اصرار داریم مثل بقیه بگیم حقیقت همینه که ما بهش اعتقاد داریم؟! شاید واقعا من و تو بخاطره اینکه از هر گند و کثافتی خوشمون نمی یاد، بیمار باشیم؟! شاید از سر تنبلی دائما داریم کتاب می خونیم؟ من و تو چون بی عرضه ایم این حرفها رو می زنیم. اگه تو اراده داشتی چار ساله مهندسیت رو می گرفتی. ولی اصلا اینها هیچی. گیریم همه چی درست و ثابت شده ست. اما من هم می خوام چن روزی مثل لِنی* ارتفاع کم کنم. می خوام به قول اون بیام رو سطح صفر بالای گه. این به کجای کار دنیا بر می خوره؟! اصلا بر بخوره . به من چه. تا کی باید به قول گوته این نیروی شرّو در درونم ببینم و فقط کارهای خیر بکنم؟! تا کی باید وقتی یه هلو نشسته عقبه تاکسی، جلو بشینم و تا آخر هی خودم رو فحش بدم که تو عرضه هیچی نداری و منتظری تا دستت رو بگیرن بذارن لای...چی داری می گی؟! خفه شو. عذر می خوام باز من افسارم رو دادم دست این عوضی. راستش میخوام بدونم اونی که در اندورنم داره صب تا شب مسخره ام می کنه و به بی عرضه گی و پخمه بودن و تنبلی و خنگی و ترسو بودن و هزار جور انگ و ننگ دیگه متهمم می کنه،اونی که مدام باحرفهایی مثل نوشته های بالا با من کلنجار میره، کیه؟ می خوام بدونم واقعا شاملو تونسته این کارو بکنه؟ " نه آب اش دادم نه دعایی خواندم، خنجر به گلویش نهادم و در احتضاری طولانی او را کشتم. " می خوام بدونم شما با اون چیکار میکنین ؟ مرا دریاب من زارم. هنوز از خود در آزارم. ----------
* شخصیت کتاب " خداحافظ گری کوپر" – رومن گری.

10/03/2006

بزودی تمام زیر و بم انسان قابل محاسبه خواهد شد

تا حالا شده تعداد دفعاتی رو که در طول یک روز به ساعت نگاه می کنی بشمری؟ شده بعضی روزها بگذرن و تو یه بار هم یادش نیافتی که الان ساعت چنده؟ یا برعکس با نگاهت به دست و پای ساعت بیافتی که دِ زودباش، تنبل، دیونه ام کردی؟ می خوام یه فرمول بسازم تا از این به بعد بدونی هر روزت چقدر توی خاطرت می مونه. اگه نگاه کردن به ساعت رو بگیریم حوزه زمان و خاطرات را بگیریم حوزه فرکانس، هر چی سیگنال تو حوزه زمان کش بیاد تو حوزه فرکانس جمع می شه و برعکس. اگه صد در صد تو حافظه موندن رو بگیریم 1
حالا امروز اینقدر تو حافظه ات می مونه: یک تقسیم بر تعداد دفعاتی که به ساعت نگاه کردی. آره دقیقا همینی که فهمیدی : هر چی امروزت سریعتر می گذره، یاد و خاطره اش تو ذهنت پایدارتره و هرچی کندتر می گذره به نسبت معکوس اش، خاطره اش سریعتر از ذهنت پاک می شه. به همین دلیله که من هیچی از گذشته یادم نمی یاد، چون هر روزش یه سال برام طول کشیده.

9/26/2006

شوخی

- من که از اول گفتم این شوخی ِ خوبی نیست. نگفتم صادق ؟ - چرا تو گفتی. اما حالا که چی؟ بهرحال ما این کارو کردیم و الان مرتضی رو باباش تو خونه حبس کرده - تازه پسرخاله اش می گفت چند روز پیش مجبورش کردن بره آزمایش خون بده. وقتی می فهمن هیچ خبری نیست...وای... مرتضی دیگه هیچ وقت ما رو نمی بخشه. - چرا همتون جا زدین؟ مگه ما نمی خواستیم با این نامه مرتضی رو بترسونیم که دیگه اینقد با هرکی هرکی نخوابه؟ ما واسه خودش نگران بودیم. الانم من میگم با هم بریم دم خونه شون و بگیم این کار ما بوده. می گیم اشتباه کردیم و از دل مرتضی هم یه جوری در می یاریم. - می گی باباش بذاره ما باهاش حرف بزنیم؟ - باباشم بذاره مرتضی قبول نمی کنه. ... - انوش تو زنگ بزن. باز تو رو از ما بیشتر می شناسن. - آره. هر جا کارت گیر می کنه همین رو می گی. باز تو خوش تیپ تری... باز تو قوی تری... - خب دیگه حالا زنگو بزن. دماغتم نبر اون جلو ، ایفون تصویری دارن. - تو دیگه خفه شو . خودش با اون... - سلام خانم عباسی، ببخشین مرتضی خونس؟ - انوش خان شمایین! چه خوب شد اومدین. صبح از آزمایشگاه زنگ زدن ، آدرس یه مرکز مشاوره رو دادن و گفتن مرتضی بره اونجا... با باباش از صبح رفتن، تلفن هر دوتاشونم خاموشه. شما می تونین برین یه خبری بگیرین؟ انوش که دستاشو گذاشته بود رو صورتش و رفته بود کنار . من همه تلاشمو کردم که صدام نلرزه و بلند گفتم: - بله خانم عباسی. الان همه میریم ...پدر و پسر و کت بسته میاریم تحویلتون می دیم. مامانِ مرتضی هنوز داشت تشکر می کرد که ما همه نشستیم رو لبه باغچه و هاج و واج به هم نگاه می کردیم و حتی من همونجا یه سیگار درآوردم. باد طوری می وزید که هیچ کبریتی روشن نمی موند.

9/23/2006

ناز ِ زندگی در نیاز ِ فرد

دوران محکومیت سه ماهه در انفرادی با شرایط سختِ : خشکسالی، گرما و رسالت بیهوده کولر آبی با آن صدای قاطع ِ بی تخفیف اش ، روی هم روزی 6 ساعت کتاب، 6 ساعت بطالت، 6 ساعت سیگار، 6 ساعت کابوس و در کنار همه اینها روزانه 24 ساعت بی حوصله گی و بار پروژه ای که دور از شما خر از تحمل آن سر باز می زند و ریاضت هایی به غایت سخت تر از ریاضیات مهندسی* گذشت و در واپسین روزهای فصل از برای یادآوری رسم و آیین و شیوه زندگی آدمیان با عفو ملوکانه ای به میان ایشان بازگشتم و از میان دیده و شنیده ها این نکته را در خور بیان یافتم که: ناز ِ زندگی در نیاز ِ فرد = ثابت دیدم هر چه این علیا مخدره خود را از کسی بیشتر دریغ می دارد، او حریص تر به دامانش چنگ می زند. شاید به دستور این بیت اینگونه عمل می کنند که گفته اند: میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز کند شما نیاز کنید امید که این سخن کسی را درشت نیاید ولی اگر از نظرات ما جویا باشید، حقیر احساس می کند که: زندگی دیو سیرت تر و کریه صورت تر از آن است که دلبری بداند. ما که بیتِ پسین را به بیتِ پیشین ارجح می دانیم: جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی آید. بگذریم ما را چه به این فلسفه بافی ها، برویم سر خود بگیریم که اردوگاه کار اجباریِ پاییز منتظر است و امروز را با شکوفه ها به جشن نشسته اند. --------- * اگر آن ابلهِ زبان شناس یا زبان شناس ِ ابله – شما بگویید همان فردید – زنده بود شک نکنید که می گفت ریاضی از ریشه ریاضت آمده و به همین دلیل اینقدر سخت است. در این مورد مقاله " اسطوره فلسفه در میان ما" را از کتاب " ما و مدرنیت" ( داریوش آشوری) مطالعه کنید.

9/21/2006

نشد بشکافیم ولی شد بشناسیم

گفتیم حالا که دستمون به این فلکِ کمتر از سگ نمی رسه از سگ کمتریم اگه تا خود صبح نشینیم و یه طرح نو برای این قبرستونِ افکارمون در نیاندازیم. ---------------------------------- پ.ن. البته اینطوریام نیست ها . پاش بیوفته فلکَم می شکافیم ولی نقداً یه جورهایی همچی خوابمون می یاد که اگه فلکَم بشکافمون ، صدامون در نمی یاد.

9/17/2006

یک قدم من، یک قدم تو

گفتند از روزی که خواست تو را به راه راست هدایت کند، خود، راه را گم کرده. تنگ حوصله و بی پروا شده بودم. " مگر شما چه کرده اید! جز گرد کردن میراث خواری چند و لعن و نفرین عده ای بدرقه راهتان. به خویش واگذاریدم که بهشت موعودتان مرا خوش نمی آید. ما آزادی در جهنم را، از بندگی در بهشت مقبول تر یافتیم." گفتند پس از نماز، چنان در خویش فرو می رود و حتی اشکی چنان می ریزد که خانه را مهی از اندوه در بر می گیرد. هوا سنگین می شود آنگونه که نفسهامان تنگی می کند و بغضمان می ترکد. مگر با او چه گفتی؟! و چگونه؟! چشمانش همچنان پرسان بود. سیزیف را به خاطرش آوردم، بهت زده شد. " در جوابش گفتم، من به کوه می روم تا قدری آرامش برای خوارک هفته ام شکار کنم. چرا دستی به دستم نمی دهید تا نه از دور، که از درون دنیایم را ببیند؟ " گفتند آنقدر به پدر بزرگ خیره می شود که او نیز در قابش سر به زیر می اندازد و در سکوتی به وسعت یک عمر، ساعت شماطه دار، تاب و توان حرکت را از کف می دهد. پس گفتم: " یک قدم من، یک قدم تو " اما اکنون فکری ام که چه کنم. کوه، درد ِ بیست و چند سال بودن را تسکینی آنچنان نیست و دوام و قوامش را تاثیری در خور نه. حال اگر آن نگاهِ سوزان، پرسان که : " پسر، چه بود آنچه گفتی سایه اش به فراخی ِ خستگی ِ شست سال بودن است؟ کو، کجاست آنچه گفتی جبرانش هنوز دیر نیست؟" حتی اگر به جا هم گفته باشم، باز می ترسم چرا که من طاقت نگاهی به عمق شست سال حسرت را ندارم. نمی دانم چه کنم.

9/14/2006

اگر ما را نبود این بند

ما رفیق نیمه راهت بوده ایم ای شرق نیک می دانیم وز همین رو بس خجل، بس شرمساریم ما کلاه خویش چسبان بوده ایم ای شرق نیک آگاهیم وز همین رو بس غمین و بس گنه کاریم لیک می دانی همچنین هم نیک آگاهی که ما هم دستمان بسته است که ما هم پایمان در گل که ما هم در میان چار دیواریم ناچاریم... ناچاریم...

9/10/2006

خواستن، توانستن است

اگر مي خواهي هميشه نادان باشي، در پي فلسفه زندگي باش. اگر مي خواهي هميشه غمگين باشي، در پي علت شادي باش. و اگر مي خواهي هميشه تنها باشي، در پي همسر ايده آلت باش.

9/06/2006

هرج و مرج در آخر فصل

وردیهای ذهنم در حال میل کردن به بینهایتند و احساس می کنم حد خروجی آن در فاصله اپسیلنی از صفر نفسهای آخر را می کشند. روزنامه، هفته نامه، ماهنامه، گاهنامه... کتاب، مجله، مقاله و حتی گهگاهی یک کاغذ مچاله روزها می خوانم و شبها کابوسشان را می بینم. چنان از خویش بی خویشم که خواهرم را خانم فلانی خطاب می کنم و به زن همسایه می گویم : جان و از ترس شوهرش پا به فرار می گذارم. من با ارسطو چه تفاوت دارم که او تنها آثار افلاطون را خواند و فیلسوف شد و من باید هر چه از سه هزار سال پیش نوشته اند بخوانم تا بی سواد نباشم. این روزها چیزی نیستم جز هرج و مرج. ------------------------------------------ چند پسر بچه در پارک، رکاب زنان آواز می خواندند: زن بلای جونه مرده هر کی زن نگیره مرده

9/03/2006

پاییزِ زودرس

از اونجایی که هیچی تو این مملکت سر جای خودش نیست، فصل پاییز هم از اواسط شهریور شروع می شه. روزهایی که درست از وقتی چشم باز می کنی، متوجه می شی حوصله ات به شدت سر رفته. آروز می کنی کاش اصلا بیدار نمی شدی. اما کار از کار گذشته. باید بلند بشی و هی دور اتاق دور بزنی و زمین و زمان رو فحش بدی. کارهایی که باید انجام بدی مثل یه ارتش از جلو ذهنت رژه می رن و تو حالِت از خودت داره بهم می خوره. یاد نظریه انیشتن می افتی که می گفت : وقتی دستت رو می کنی توی آب داغ زمان برات کندتر از همیشه می گذره. حالا انگار برهنه پریدی تو استخر آب داغ. زمان متوقف شده. می ری باتری ساعت رو عوض می کنی شاید یه ذره زودتر بگذره. اما نه. انگار به عقربکهای ساعت یه وزنه به سنگینی تمام بی حوصلگی های تو آویزونه. سکوت داره تو گوشت ساکسیفون می زنه و تو دوست داری همین الان با تشریفات عزرائیل رو دعوت کنی به اتاقِت. کشتی اعصابت وقتی به گل می شینه که می بینی پاکتِ سیگارت هم خالیه و از اینکه می بینی دیگران مثل لشگر مورچه ها مشغول انجام دادن وظایف هر روزشون هستن، می خوای دیونه بشی. حالا وقتی می خوای یه پست جدید هم بذاری، از این بهتر محاله بتونی چیزی بنویسی.

8/28/2006

چه رسوایی بزرگی!

"تو نمی توانستی تابِ آنکس را داشته باشی که تو را می دید، که همیشه تو را می دید و لابه لای تو را، ای زشت ترین انسان! تو از این شاهد انتقام ستاندی" ( چنین گفت زرتشت-283 ) واقعا چه می توان گفت وقتی صحبت از راز شهرت یک نویسنده است اما در تمام کتاب حتی اشاره ای به یک داستان او هم نشده، از دردش حرفی به میان نیامده و راز تنهایی او کشف نشده و به جای اینها مکرر صحبت از غربزدگی ، بنگاههای شایعه پراکنی، اسلام ستیزی و بی هویتی است؟!!!

8/25/2006

ادعای پوچ

مثل همیشه بقیه پول سیگارم رو یه آدامس داد. در حالی که آدامس سفت و بی مزه رو زیر دندونهام فشار می دادم به عکس داخل بسته اش نگاه کردم . "نسل اینگونه دایناسورها 300 میلیون سال پیش منقرض شده است." به این فکر افتادم که کل تمدن بشری در مقابل عمر زمین مثل یک ثانیه از یک روز گرم و طولانی تابستونیه. یاد حرف یکی از این علما! افتادم که می گفت: "نه تنها به جوانان ما که به پیرها هم بگویید انقلاب مهدی را درک خواهند کرد." همینطور که سیگاری برای روشن کردن از پاکت در می آوردم و آدامسو روی زمینی که حداقل 300 میلیون سال از عمرش گذشته تف می کردم با خودم گفتم: این " آخر الزمان" هم فقط یه ادعای پوچ و بی اساسه.

8/14/2006

قفل زندگی

رَم بده اسبِ بخت ما نمک بزن به زخم ما ولی بدان تو ای زمین تو ای زمان اگر شب است روز ما اگر غم است یار ما وگر ز حد فزون شدست درد ما باز بدان تو ای زمین یقین بدان تو ای زمان برگ برنده دست ماست مرگ - کلید قفل زندگی - در انتظار حکم ماست نیش بزن، زهر خوران دشنه فرو کن هر زمان ولی بدان...

8/12/2006

از نگاه دیگران

عشق اگر همه چیز انسان نباشد پس هیچ چیزش نیست. -------------------------- گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت که تو مست نه ای رو که از این دست نه ای رفتم و سر مست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم ( مولوی ) -------------------------- پ.ن. : این است آنچه عشق را درد بی درمان می کند. گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق تیر باران است یا تسلیم باید یا حذر ( سعدی )

8/10/2006

از آمدنم نبود... وز رفتن من...

-اومدن... -اسفندی بیا اینجا. دِ، پسر اینکه دود نمی کنه اصلا . یه ذره اسفند بریز روش -قدمش خیر باشه... -به خونه خوش آمدی خانوم... -به مناسبت روز تولد حضرت پدر بزرگش اسمش رو محمد انتخاب کرده. -بر جمال نورانی اش صلوات... -در ضمن شام هم آماده اس . خانمها، آقایون برای صرف غذا بفرمایید طبقه بالا . ... -اومدن... -اومدن... -ابرام آقا اون گوسفند رو بزن زمین. -سلامتی عروس و داماد یه صلوات جوون پسند ... -به خونه خوش اومدی عروس گلم. -عروس پا انداز می خواد... -خدا به احترام این روز عزیر مبارک کنه،اینشالله -خانومها، آقایون برای صرف غذا بفرمایید طبقه بالا. ... -اومدن... -اومدن... -بچه بپر ببین این مداحه کجا رفت . بگو جلدی بیاد آمبولانس اومد. -شب اول قبر علی به فریادت برسه بلند صلوات بفرس... -به خونت خوش اومدی بابا ... -خوش به سعادتش که همچین روز عزیری از دنیا رفت. -آقایون، خانومها بعد از مراسم تدفین درهمین مکان برای صرف نهار منتظرتون هستیم. وسیله ایاب و ...

8/08/2006

تا همیشه

کنارم جای تو حسرت شود همراه من هر روز بجای جسم پاکت سایهِ شومِ غریبی می شود هم بسترم هر شب چه بی رحمی چه تنهایم کجایی؟

8/05/2006

خودت کردی که لعنت...

متن پیام دفتر نمایندگی ولایت مطلقه فقیه در آسمان به شکوائیه بازماندگان فاجعه قانا: و آنچه از رنج و مصائب بشما می رسد، همه از دست اعمال زشت خود شماست. در صورتیکه خدا بسیاری از اعمال بد را عفو می کند.* *: سوره شوری-آیه 30

8/04/2006

قصه ظهر جمعه

هنوزم سر همون موضوع هر جا صدای داد و بیداد می شنوم، بی قرار می شم. -آقاجون مامان کجا رفت؟ شاید کلاس سوم بودم. داشتم از ترس می مردم. نیگات که می کرد حس می کردی پوستت داره می سوزه. شاید اصلا بره همین رنگ پوستم تیره شده. اینقد که بد نیگا می کرد. -اگه یه بار دیگه اسم مامان رو... قلبم داشت از جا کنده می شد. با این حال جرات نداشتم تکون بخورم. باید حرفش تموم می شد. کنارش نشسته بودم و دستش رو ناز می کردم . هی ناز می کردم و هی یاد اون سیلی وحشتناک می افتادم. نیازی نبود خودم رو نگه دارم . چون از ترس اشکم در نمی اومد. صدای خواهرام از تو آشپزخونه می اومد. بلد نبودن آش درس کنن. هوای خونه اینقدر داغ شده بود که ریه هام داش می سوخت. -آقاجون تو رو خدا... پای آقاجون رو دیدم . مامان داشت زنگ می زد. خواهرم که افتاد کف آشپزخونه من خودم رو خراب کردم. تا عصری همون جا نشسته بودم. اصلا معلوم نبود که حتما گیلاسها رو خواهر کوچیکم کنده باشه. ولی آقا جون می خواس بره این کار، نارس شوهرش بده. اگه مامان جلو نمی اومد حتما الان خواهرم داشت زنگ می زد. رفته بود تو حیات درختها رو آب می داد. داشت با حوله صورتش رو خشک می کرد که مامان رو سر نماز دید. -کی در رو باز کرد؟ -من آقاجون، من. همه داشتیم گریه می کردیم. شاید بره همین از جمعه و آش اینقد بیزارم.

8/03/2006

در کار خویش مانده ام

زندگی با اولین کتابی که به دستم داد، مرا مجبور کرد که بیاندیشم. بیشتر بیاندیشم. اکنون سالهاست از این ماجرا می گذرد و من هنوز... بیشتر و بیشتر و بیشتر... اما حاصل این همه، آن شد که: دیگر نمی دانم چگونه باید زندگی کنم.

8/02/2006

برهان خلف

خدا باید از وجود شر در دنیا آگاه باشد چون داناست. خدا باید به رفع شر از دنیا علاقه مند باشد چون خیر خواه است. خدا باید بتواند دست شر را از دنیا کوتاه کند چون تواناست پس از اینجا نتیجه می گیریم که حتما در دنیا شر ( اسلحه، مواد مخدر، ایدز – که جزو بزرگترین قاتلان قرن هستند- بگذریم از عوامل طبیعی که گفتنی از سونامی ها بسیار است.) وجود ندارد.!!!

8/01/2006

آزادی از بزرگراه

برای بدست آوردن یک قطره استقلال/یک جرعه آزادی تا کجا که مبارزه نمی کنیم اما همین که آنرا بدست می آوریم خود را در میانه مردم گم می کنیم و آن را همرنگ شدن با جماعت می نامیم. پس چه سود از این آزادی اگر قرار است تنها بر اساس معیار های جامعه رفتار کنیم؟ آیا واقعا آزادی برای قشر خاصی از مردم است؟ آیا واقعا برای آزاد بودن باید بر خلاف معیارهای جامعه عمل کرد؟ پ.ن: این مغز تمام شد، یک مغز دیگر بیاورید.

7/31/2006

کابوس

زورق ام را به آب انداختم، بادبانها برافراشتم و رهسپار شدم. هنوز ساحل پیدا بود که نسیم بادبانهایم را با خود برد. پارو زدم... ساحل از دیده پنهان شد. کران تا کران آب بود و شور... افق تا افق واقعیت بود و تلخ... طوفان که شد همه جا شب بود. دریا موج موج به قایق آب می ریخت و من مشت مشت پس می زدم. زورق از هم پاشید. تخته پاره ها را چنگ زدم اما گویی قایق سرابی و تخته ها سایه ای ... تنها آب بود و طوفان... تنها باد بود و گرداب... شنا کردم... در میانه مردمان را می دیدم که سرابِ قایق را از دکل بالا رفته دست را سایه بان آفتاب خیالی، فریاد می کشیدند: - خشکی... - خشکی... من در ظلمات واقعیتم هیچ نمی دیدم. شب از نیمه گذشته بود که فریاد کشیدم: - کمک... - کمک...

7/30/2006

سوگند می خورم

زنجیر پاره می کنم امشب اگر دوباره آرامشم را هی زنی طغیان می کنم اگر خوابهای شیرین کودکی ام را به من باز نگردانی با توام ای نکبت ای زندگی ای کریه صورتِ دیو سیرت.

تصور کن

شاید اگر هیچ کتابی نوشته نمی شد ما نیز ... ... ... نظر تو چیه؟

7/29/2006

بوف

مگر در آشیان بوف مرا زاییده ای مادر؟ که بختم این چنین تیره ست؟ که چون بوفی درون لانه گریانم؟!!!

تردید

می اندیشیم نظریه می دهیم قانون می گذاریم مبارزه می کنیم و بر سر اهداف خود جان می دهیم تا دنیایی را بسازیم که دیگر نیستیم تا در آن زندگی کنیم. چیست در پس پشت این اندیشه ها اراده ها مقاومت ها و جانفشانی ها؟

7/28/2006

با کتابهایم

"آره خودم می دونم که خیلی زیاده. ولی اگه رمانهای زیادی رو خوندی. مطمئن باش یا فکر می کنم خسته ات نمی کنه." دست که تکون دادم، درشکه ایستاد و من به زور خودم رو یه گوشه بین اَنسی و کورا جا دادم و پاهام رو تا جایی که می شد جمع کردم که به تابوت اِدی نخوره، البته کَش تابوت محکمی ساخته بود، ولی خب برای بی احترامی به مرده و این حرفا نمی خواستم...بعد از یکی دو تا دست انداز که خوب جا افتادم سرم رو بالا کردم و چهره همشون رو از نظر گذروندم، می خواستم همون جا یکی رو به عنوان مقصر پیدا کنم و تا جایی که می تونستم بد و بیراه بهش بگم. شایدم حتی بزنمش. طفلی ها بعد از مرگ مادرشون همه یه جورایی زده بود به سرشون. این رو از چهرشون می شد خوند.(1) غرق همین افکار بودم که صدای کالسکه ای که از روبرو می اومد به خودم آورد و خوب که دقیق شدم، هوش از سرم رفت. پرنس میشکین با ناستاسیا فیلیپونا چیک تو چیک هم نشسته بودن و یه پیرمرد خنزرپنزری هم داشت کالسکه رو می روند. باورم نمی شد. همین چند روز پیش خودم تو مراسم عروسی پرنس با آگلایا شرکت کرده بودم. حالا وقتی همه بفهمن، خدا می دونه چی می شه! البته که شاید واقعا خدا هم ندونه چه اتفاقی می خواد بیافته. حتما خانم ژنرال از غصه این آبرو ریزی دق می کنه. (2) داشتم همین جور کالسکه پرنس و دنبال می کردم و به این فکر می کردم که من این پیرمردَ رو کجا دیدم که یکدفه یک ساختمان بلندی کنار جاده ظاهر شد و کسی که وقتی سرم رو بالا بردم دیدم دانیاله که داره داد و فریاد می کنه :(3) حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برین؟ چه غلطی می خواین بکنین که دیگرون نکردن؟ به بقیه که تو درشکه نشسته بودن نگاه کردم، انگار نه انگار. گفتم حتما با شماست دیگه، من که کاره ای نیستم. خب ببینین چی می گه . اما انگار همشون مرده بودن نه فقط مادره. هرچند با اون قیافه ای که این بیچاره ها داشتن، از هم اِدی هم بیشتر می شد انتظار پاسخ داشت تا اینها. تقریبا رسیده بودیم به نزدیکی های شهر وهران. خیلی برام جالب بود که شهر از بیابونهای اطرافم خشک تر و بی سر صدا تر بود. فقط صدای دو نفر که داشتن با هم بحث می کردن می اومد که وقتی گوش دادم ، صدای دکتر برناریو رو تشخیص دادم که به نگهبانها دستور می داد دروازه ها رو ببندن و تا وقتی شیوع طاعون متوقف نشده اجازه ورود و خروج به هیچ کس داده نشه. (4) جوئل بدون هیچ کنجکاوی خاصی راه دیگر رو انتخاب کرد و ادامه داد تا از توی شهر نخواد بگذره. اَنسی قوز کرده بود و فقط به تابوت نگاه می کرد. دیگر کلافه شده بودم. بلند گفتم اصلا شماها واقعی هستین یا شبحین. چرا هیچکدوم براتون مهم نیس دورو برتون چه خبره . کش آب دهنش رو انداخت رو چرخ درشکه و فقط گفت: تا دو روز دیگه بوش بلند می شه. فقط اگه اون سیاهی رو از دور نمی دیدم و توجهم رو به خودش جلب نمی کرد، حتما یه سیلی به خودم می زدم که مطمئن بشم خواب نیستم. دوباره تو اون آفتاب که عین روغن داغ داشت می ریخت رو سرمون چشم هام رو ریز کردم تا ببینم این کیه که این طوری با عجله داره نزدیک می شه. طوری راه می رفت یا می دوید، درست معلوم نمی شد، که انگار تو تمام جیبهاش پر از سکه اس. نزدیکتر که شد می خواستم پاشم و از گاری لعنتی بپرم بیرون که قبل از هر تکونی اَنسی بدون اینکه به من نگاه کنه، مچ دستم رو گرفت و طوری فشار داد که یعنی بشین، یا حداقل من اینطوری احساس کردم. ولی این اصلا قابل تحمل نبود، سیاهی که حالا نزدیک شده بود الکسی ایوانوویچ بود که داشت سراسیمه می دوید و به سمت ما فریاد می زد:بالاخره تو قمار برنده شدم. با این همه پول حتما دوشیزه پولینا به من جواب مثبت می ده نه به هیچ کس دیگه . همین طور که می رفت از تمام جیبهاش سکه می ریخت، ولی اون اصلا توجهی نمی کرد. (5) دیگر اصلا قابل تحمل نبود، هیچ مفهوم نبود اطرافم داره چه اتفاقی می افته. سرم داشت به دوار می افتاد . تابلوی کنار جاده رو دیدم که نوشته بود : نیو هُپ سه مایل. دیگر لحظه ای هم صبر نکردم و قبلش هم فکر نکردم، فقط یکدفه از درشکه پریدم پایین و پا گذاشتم به دویدن. آخه من اصلا نمی خواستم اونجا برم. به خودم و حواس پرتم فحش می دادم که از پشت سرم صدای کر کننده یک کشتی بخار رو شنیدم . داشتم قالب تهی می کردم که کشتی، اون هم وسط این برهوت. سر که برگردوندم دایی ادوار و خانواده سلین رو دیدم که داشتن طبق معمول با سه چرخه عتیقه دایی می رفتن بیرون شهر و از پشت سرشون هم بابای فردینان داشت با دوچرخه می اومد و مدام به همه فحش می داد. (6) برام نگه نداشتن، چون اگه معجزه دایی ادوار متوقف می شد، دیگه محال بود دوباره روشن بشه. دست دایی رو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و با یه پرش خودم رو تو بغل مامان فردینان حس کردم. سریع خودم رو درست کردم و دوباره یه گوشه خزیدم که زنیکه چلاق گمونم بخاطر این که از دست من ناراحت شده بود یه پس گردنی محکم نثار فردینان کرد. با چشم از فردینان عذر خواهی کردم که باعث کتک خوردنش شدم و اونم اشاره کرد که یعنی بی خیال. سر راه به هر زحمتی بود معرکه دایی رو یه جایی نزدیک ایستگاه قطار نگه داشتیم تا یه استراحتی بکینم که هر چی آشنا بود سرم خراب شد. از یه طرف والتر که بهت زده مثل اینکه انتظار نداشته هدویک این قیافه ای شده باشه مات و مبهوت دنبال هدویک که ظاهرا یه چمدون سنگین رو حمل می کرد، می رفت. (7) از اون طرف لئون که به زمین و زمان بخاطر اینکه قطار زودتر از اینکه اون بتونه سیگارش رو تموم کنه راه خواهد افتاد، ناسزا می گفت، همون چند تا کام رو هم زهرش کرد و رفت سوار شد و احتمالا دوباره شروع کرد به رویا بافی راجع به دیدار فرداش با سیسیل. (8) قیس(9) و یاکف پتروویچ(10)، همون کارمنده که عقده هاش مریضش کرده، داشتن باهم از کنار ایستگاه می رفتن. دیگه مطمئن بودم که بیدار نیستم، به جرات می شه گفت اگه تو قیس رو با کسی در حال حرف زدن ببینی، اون هم این یارو، حتما یا خوابی یا اگه بیداری یه چیزی مصرف کردی. تصمیم گرفتم دیگه با دایی سوار اون اسب جادویی اش نشم، هر چند فکر هم نمی کردم با اون همه پیچ و مهره ای که ازش ریخته هنوز بتونه راه بره. رفتم سمت پسرک و یه روزنامه ازش خریدم تا شاید بفهمم اینجا چه خبره. اول از همه این خبر به چشمم خورد: دوشنبه بعد از ظهر کارمندی به نام فرانکو مامبرینی حوالی منزلشان به گیجگاه پسرش که مبتلا به آتروفی مغزی بود گلوله ای شلیک کرد و سپس خودکشی کرد. پدر بلافاصله مرد ، اما پسر آنتونیو به اغما فرو رفت و دیروز ساعت 6:30 در گذشت. این عمل با موافقت خانواده صورت گرفته است. (11) همونجا نشستم رو زمین. دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم . روزنامه رو انداختم کنار که عکس ستون تاریخ نگارش توجهم رو دوباره جلب کرد. این طور نوشته بود که : "به همه : من اکنون می میرم و هیچ کس را متهم نمی کنم. سر پر گویی ندارم. مادرم، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این راه گریز نیست. اما برای من راهی دیگر نبود. لیلی، دوستم داشته باش. ... حساب من با زندگی تسویه شد. بیهوده است یادآوری کنم غم ها را ناکامی ها را و خطاهای متقابل را ، شادکام باشید." (12) برگرفته از نامه باقیمانده در کنار جسد شاعر روس که با شلیک گلوله ای به قلب خود، به زندگی اش پایان داد. هنوز جمله آخر رو تموم نکرده بودم که کمرم به شدت سوخت. با تمام توانی که برام باقی مونده بود سرم رو برگردوندم. فقط تونستم هاری هالِر رو ببینم که از فاصله ای دور و از یک بلندی به همه طرف شلیک می کرد. (13) چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم. ------------------------------------------------------------------- 1-گور به گور - ویلیام فاکنر 2-ابله – داستایوفسکی 3-استخوان خوک و دستهای جذامی – مصطفی مستور 4-طاعون – آلبر کامو 5-قمار باز – داستایوفسکی 6-مرگ قسطی – لویی فردینان سلین 7-نان سالهای جوانی – هاینریش بل 8-دگرگونی – میشل بوتور 9-سلوک – محمود دولت آبادی 10-همزاد – داستایوفسکی 11-حمایت از هیچ – هارتموت لانگه 12-مایاکوفسکی شاعر – لوناچارسکی 13-گرک بیابان – هرمان هسه

7/26/2006

سکوت

وارد اتاق که می شوم سر به زیر می اندازم تا شاهد تصویر چشمان قرمز از بی خوابی دیشب نباشم. سر به زیر می اندازم تا نگاه ملتمسانه درختان تشنه حیات در زیر آفتاب بی رحم تابستان آزارم ندهند. سر به زیر می اندازم تا ناگهان چشمانم بر روی دیوان شاملوی کف اتاق ثابت می ماند. بر می دارمش. سعی می کنم بلند بخوانم تا از شر سکوت اتاق خلاص شوم. - در به در تر از باد زیستم - در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید هنوز بلند می خوانم اما اتاق دوباره غرق سکوت است. - ای تیز خرامان! - لنگی پای من - از ناهمواری راه شما بود. آینه خون گریه می کند. درختان آب را ، جانانه فریاد می کشند.

دستم را بگیر

عمری است که با ساتور نیش و کنایه ها تهمت و تحقیر و تهدید ها دروغ و نیرنگ و فریب ها ریا و تظاهر و تزویر ها بسان پیچکی که گیاه را خفه می کند به جان انسانیت در حال احتضار افتاده ایم پس بیا ما- من و تو - در فرصتی که به کوتاهی گذر ابرهای پاییزی ست، مهربان تر از این باشیم. بیا از وعده های آسمانی دست بداریم و چشم بر زمین بدوزیم و فریاد یاری اش را بشنویم. بیا تا دوباره کودکی شویم و در کوچه باغهای زندگی به هر طرف سرک کشیم. بیا اگر شده حتی با شیرینی یک شعر، از مزه تلخ زندگی - این بودن بی حاصل – در دهان خود و همنوعانمام بکاهیم. بیا تا در حد توان ناچیز خود مانعی شویم، انقراض نسل آدم را. دستم را بگیر که در این راه تنهایی زجر آورترین مانع است.

7/25/2006

امروز، فردای دیروز

کسی بیشتر از همه به آینده احترام می گذارد که از همه بیشتر، به امروزش توجه می کند.

7/24/2006

پیش شرط

کاش می شد برای یک بار هم که شده پیش شرط ستاره ها را می پذیرفتیم برق تمام دنیا را قطع می کردیم و در آسمان شب به اتفاق مردم شهر با ستاره ها پای میز مذاکره می رفتیم.

7/23/2006

می شناسمت

درست از زمانی که تو را شناختم و روی از تو گرداندم هر روز و شب خود را چون روسپیان به من عرضه می داری اما گذشت آن زمانی که شب و روز در پی ات می دویدم برو که دیگر حنایت... که دیگر مشت ات... من دیگر به تو رو نم کنم ای زندگی

نیمکت ( داستان )

اگر درست به خاطر داشته باشم ، یکی از ملال آورترین غروبهای روز جمعه بود که برای اولین مرتبه دیدم اش. به علت حجم زیاد کار به عنوان کارشناس بیمه ، مدتی بود مجبور شده بودم تا تعدادی از پرونده ها را همراه داشته و تمام عصر را در اتاق کاری که در منزل به من اختصاص داده شده بود ، در عین اعتراضهای مداوم همسر و دخترم ، به آنها رسیدگی کنم. آن روز جمعه نیز پس از چند ساعت کار مداوم و خستگی عضلانی شدید و بی حوصله گی طاقت فرسای روزهای جمعه سیگاری آتش زدم و به کنار پنجره ای که پارک محله را در درون خود قاب کرده بود آمدم و برای اولین بار متوجه حضور او بر روی یکی از نیمکتهای فلزی پارک شدم. در وسط نمیکت نشسته ، پاها را روی هم انداخته، دستها را به دو طرف در دو سوی پشتی نیمکت باز کرده ، سر به سوی آسمان و دود سیگاری که بر لب داشت مثل ورد پیرزنکان از دهان او به سمت آسمان در پرواز بود. آرامشی در حرکات او موج می زد که گویی بر هستی خود وقوف کامل داشت. حضوری قاطع بر روی نیمکت فلزی پارک در غروب روز جمعه. از همان لحظه علاقه شدیدی در درونم نسبت به غریبه شکل گرفت. اما با چشمهایی که سالهاست تنها به دیدن فرمهای شرکت بیمه در فاصله ای نزدیک اکتفا کرده ، آن هم در غروبی که میدان دید آدمی رابه کمترین حد خود در طول روز می رساند، طلب جزئیاتی بیش از این کاری بیهوده بود. غرق این افکار و تلاش بیهوده سوزش انگشتانم سیگار خاکستر شده را به یادم آوردند. مثل همیشه ته سیگار را به سمت سطل زباله زیر پنجره در پارک انداختم و مثل همیشه این اختلاف ارتفاع چهار طبقه ای مانع از رسیدن آن به هدف شد. در حالی که از کنجکاوی بی دلیل خود گیج بودم به پشت میز برگشتم و به دسته بندی فرمها و وارد کردن اطلاعات مشترکین در رایانه مشغول شدم و فقط هنگامی که ضربه های نواخته شده به در ساعت صرف شام را اعلام کرد ، متوجه شدم که مدتی است دست از کار کشیده و در حالی که صندلی را بر روی پایه های پشتی آن متعادل و در دستم سیگاری را که قبل از گرفتن حتی یک کام به تمامی خاکستر شده بود نگاه داشته ام، به غریبه ای که در هوای خاکستری غروب بر من ظاهر شده بود، فکر می کنم. با تعجب از این بذل توجه به موضوعی پیش پا افتاده آن هم در میان گرفتاریهای سر سام آور شخی و اداری ، در حالی که از اتاق بیرون می رفتم نیم نگاهی نیز به پنجره انداختم که اکنون به آیینه ای بی حوصله بدل شده بود که تنها به بازنمایی کلیات اکتفا می کرد. روزها به این منوال گذشت و غریبه هر غروب در پارک و من در پشت پنجره به دیدار هم می آمدیم و من احساس می کردم که هر لحظه به او نزدیکتر و از دنیای خود دورتر می شوم ، انگار هر روز راس ساعت شش عصر دیوارهای اتاق یک قدم جلو می آمدند تا مرا در گور خود ساخته ام دفن نمایند. اینگونه بود که در یکی از این ساعات خاکستری شوق رسیدن به او و شریک آرامش لحظه هایش بودن سراپای وجودم را فرا گرفت. با وجود اینکه چیزی در درونم از شومی این تصمیم خبر می داد و می دانستم که او مثل سرابی ست که با نزدیک شدن از دستش خواهم داد، در یک لحظه خود را در حال دویدن به سمت در دیدم و بعد هم مسیر پله ها که پا بر هر کدام می گذاشتم در پس اش پله های دیگر مانند بچه های یک محله به حمایت اش می آمدند و انگار با این کار مرا از رفتن باز می داشتند. اما من چنان در خلصه فرو رفته بودم که هیچ به اطرافم توجه نداشتم و تنها می خواستم او را از نزدیک ببینم حتی اگر این کار به عواقبی شوم دچارم کند. به سرعت به دور محور پله ها می چرخیدم و همچنان به سمت او در پرواز بودم. اما هنگامی که از این هپروتِ تلاش برای رسیدن به او فارغ شدم ، خود را درهم و آشفته در مقابل چشمان بهت زده زنی سالخورده دیدم. دیگر نه تنها بین خواب و بیداری که بین بودن و نبودن خود مردد مانده بودم. خانمی که در ورودی آپارتمان طبقه چهارم ایستاده بود همچنان برای آرام کردن من اصرار داشت که خود داخل شوم و از نزدیک مشاهده کنم که اتاقِ رو به پارک آنها کاملا خالی ست و هیچ مردی با مشخصاتی که من داده بودم در آنجا مشغول رسیدگی به پرونده های شرکت بیمه نیست. خسته تر از آن بودم که از بیداری خود اطمینان حاصل کنم.سیگاری روشن کردم و از پله ها که اکنون مانند تابوتهایی در زیر پایم آرام بودند به سمت زمین سرازیر شدم.

دسته بندی

انسانها دو دسته اند. دسته اول شامل همه آدمهاست بجز تو. دسته دوم، تویی که گمان می کنی با همه فرق داری.

7/22/2006

بدیهیاتی به غایت مبهم

در جلسهِ باز ِ انجمن NA که دیروز برگزار شد خانومی اعتیاد را اینگونه تعریف کرد: اعتیاد عدم تعادل است در افکار ، رفتار و اعمال. پس از پایان سخنرانی چند دقیقه ای، حضار به تشویق ایشان پرداختند. اما در این بین هیچ یک از حضار به این فکر نیافتاد که : معنای این اصل بدیهی چیست؟ هیچکس نپرسید تعریف تعادل چیست؟!!! پ.ن.1: جلسه باز، جلسه ای ست که همه ( اعم از عضو و غیر عضو ) می توانند در آن شرکت کنند. در مقابل، جلسات بسته را داریم که حضور اعضا در آن پذیرفته شده است.

سایبر اسپیس

می بینی رفیق زندگی مدرن چی به روز ما آورده. کاری کرده که سفره دلمون رو هم باید تو Cyberspace پهن کنیم.

7/21/2006

کنایه

نمی دانم چرا با اینکه آسمان دلمان همیشه ابریست باز هم مشکل بی آبی داریم

روزگار

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

7/20/2006

انتظار سخت تر از مرگ

آه... مردن چقدر حوصله می خواهد!

7/19/2006

اتهام

آن سالها که من با خدا بودم یا شاید هم خدا با من بود، در دادگاه زندگی من تنها متهم بودم و اکنون که بی خدا هستم یا خدا بی من است، در این دادگاه من خود متهم و وکیل و قاضی و بازپرس هستم. از خود سوال می کنم، به خود پاسخ می گوییم، خود را تصدیق و باز رد می کنم. اما چیزی که در تمام این سالها یکسان و پابرجا مانده اتهام من است. یک وکیل زبده سراغ ندارید؟

7/17/2006

پیشرفت

اگر می خواهید در این سگدونی: سری در میان سرها در بیاورید. پله های ترقی را طی کنید. و در نظر دیگران انسان بزرگی شوید. آنچه نباید انجام دهید تفکر است. آنچه نباید نابودش کنید جهل است. آنچه نباید باز کنید چشم است. آنچه نباید به آن دل ببندید حقیقت است. آنچه نباید به دنبالش باشید واقیعت است. آنچه نباید خواهان آن باشید عدالت است. آنچه نباید طرفدار آن باشید حق است. آنچه نباید با آن همنشین شوید کتاب است. آنچه نباید در جستجوی آن باشید دلیل است. آنچه نباید از آن بهره ای داشته باشید دلرحمی است. آنچه نباید به آن پایبند باشید رفاقت است. آنچه نباید به داشتنش افتخار کنید صداقت است. آنچه نباید از داشتنش سرافکنده شوید رذالت است. آنچه نباید به آن محدود شوید پاکی است. آنچه نباید به همین مقدارش بسنده کنید دارایی است. آنچه نباید باشید انسان است. آنچه نباید نزدیکش شوید عشق است. و آنچه باید بیاموزید درویی است. آنچه باید نابودش کنید وجدان است. آنچه باید با آن هم پیمان شوید ظلم است. آنچه باید تظاهر به داشتنش کنید انسانیت است. آنچه باید از آن لذت ببرید انتقام است. آنچه باید به هر قیمتی به آن برسید قدرت است. آنچه باید به آن مسلح شوید سیاست است. آنچه باید از آن استفاده کنید دین است. آنچه باید به دنبالش باشید شهرت است. آنچه باید از آن بترسید مرگ است.

برچسب

برای پرهیز از چسباندن برچسب مزدور عامل بیگانه برانداز معاند غیر خودی بی دین ملحد مشرک منافق جیره خوار آمریکا و از همه مهمتر عامل استکبار جهانی در برپایی انقلاب مخملی در کشور از همه دوستان تقاضا می شود تا اطلاع ثانوی در به کار بردن الفاظ ضد رژیم زیر نهایت احتیاط را به عمل آوردند: دمکراسی دمکراتیک سوسیالیسم حقوق مدنی جامعه مدنی اپوزیسیون سکولاریسم روشنفکر جهانی شدن در عوض می توانید به واژگان زیر بسنده کنید: اسلام عدالت حقوق اسلامی متعهد حزب اللهی انقلابی آزادی اسلامی مردم سالاری دینی

7/16/2006

حقوق بشر

قدما گفته اند و ما نیز جمله بر این باوریم که : زندگی را دگمه بازگشتی متصور نیست. اما از این در حیرتم که گریز از لحظه های دهشتناک تنهایی را دگمه Fast Forwardی نیز برای آن پیش بینی نشده است. پس کجاست این حقوق بشر؟!!!

7/15/2006

عصر جمعه

حالا فکر کنم با این یکی دو تا پست حرف هم رو خیلی بهتر درک کنیم . حالا به شما هایی که تا اینجا موندین و خوندین و تحمل کردین می تونم با اطمینان بگم من درد مشترکم ، مرا فریاد کن حالا می تونیم دست دور گردن هم حلقه کنیم و حتی اگه شده ثانیه های متفاوتی رو برای هم رقم بزنیم. حالا و اینجا شاید بشه از خیل عظیم گفته هایی که همیشه نا گفته می موندن ، مشتی برداشت و بین همه تقسیم کرد و سهم خود را از ناگفته های بقیه گرفت حالا شاید بشه راه هایی رو که برای تنها رفتن همیشه خیلی طولانی بودن ، با دستهایی تو جیب و قدم زنون در کنار هم طی کرد حالا با هم می تونیم به نامردیهای زندگی که همیشه بی کوچکترین توجهی روی مدار خودش می چرخه و به اون آسمونش که آرزوهای ما رو ندیده می گیره و به اون باد و بورانش که از دلتنگیهای ما ترانه می خونه ، با صدای بلند بخندیم. حالا چشم در چشم هم می تونیم از سطح مسخره همین زندگی بگذریم و به عمق اش بریم و به اون زندگی ای دست پیدا کنیم که درباره اش گفتن زندگی با تمام پوچی آن زیباست حالا شاید اگه همه با هم گوش بدیم ، صدای دورترین مرغ جهان رو بشنویم حالا که شونه های همدیگرو داریم شاید خیلی راحت تر اشکهامون بریزه آره. و حالا که دور هم نشستیم ، شاید عصرهای جمعه یه ذره راحت تر بگذره

7/14/2006

معارفه 2

اینجا سگدونی...؟! آره. اینجا سگدونی اینجا آشویتس . اینجا گتو. اینجا سیبری . اینجا اردوگاه کاراجباری اینجا ویتنام . اینجا بولیوی. اینجا کره. اینجا گواتمالا . اینجا کنگو اینجا 16 آذر . اینجا میدان تین آن من. اینجا 18 تیر. اینجا انقلاب فرهنگی. اینجا میدان هفت تیر اینجا لنین . اینجا استالین. اینجا هیتلر. اینجا مائو اینجا موسولینی . اینجا صدام . اینجا پینوشه . اینجا ... باتیستا. اینجا کاسترو. اینجا اینجا نیو اورلئون. اینجا بم. اینجا رودبار. اینجا سریلانکا. اینجا سونامی. اینجا آفریقا اینجا هیروشیما . اینجا ناکازاکی. اینجا حلبچه ایجا تجاوز به 170 و چند کودک اینجا 11 سپتامبر. اینجا لندن . اینجا مادرید. اینجا جاده بم - کرمان اینجا عراق . اینجا افغانستان . اینجا فلسطین. اینجا چچن . اینجا کلمبیا. اینجا ایرلند اینجا ابو مصعب زرقاوی. اینجا بن لادن. اینجا ابو مصعب المصری. اینجا الظواهری اینجا موسی . اینجا محمد. اینجا خاخام . اینجا فقیه. اینجا شارون . اینجا عرفات اینجا جزایر قناری. اینجا حلبی آباد اینجا دیوار برلین . اینجا دیوار حائل اینجا قصر. اینجا اوین. اینجا الکاتراس . اینجا گوانتانامو اینجا اطلاعات . اینجا سی آی ای. اینجا ک گ ب . اینجا موساد. اینجا ساواک آره. اگه هنوز دودلی باید بگم این هم یه چشمه از سگدونی بود . هنوز باش تا صبح دولتت بدمد / کین هنوز از نتایج سحر است البته می تونی بپرسی اگه این به ذهنت رسیده "پس اگه این همه کثافت ، این همه زشتی ، دروغ و فریب ، دیگه چرا آدم باید زنده بمونه ؟ " آره . این رو می خوای بدونی ؟ آدم یا اگه خیلی خودمون رو دست بالا بخواییم بگیریم ، ما باید بمونیم تا شونه به شونه دیگران در عین رنج کشیدن التیام ببخشیم. تا زخم رو تا هنوز زخمی بیش نیست درمان کنیم . تا نذاریم به قانقاریا تبدیل بشه ما می مونیم ، چون اجداد ما موندن. و وقتی می ریم که کارمون رو کرده باشیم یا دیگه تحملمون تموم شده باشه. اگه اون اول گفتم بیاین با هم باشیم ، به این خاطر بود که باهم بودن تحمل آدم رو زیاد می کنه. ما می مونیم چون دوست داریم درک کنیم
when last breath escape my lips
چه حسی داره ما می مونیم تا ببینیم بر سر همنوعامون چی داره می یاد ما می مونیم چون برای موندن دلیلی که نه اما بهونه زیاده ما می مونیم چون می خواییم تا جایی که ممکنه کامو ، کافکا و هدایت بودن رو لمس کنیم ما می مونیم چون اگه نه در واقعیت لااقل در قصه هابخونیم از چه گوارا . از زاپاتا . از گاریبالدی . از لومومبا. از وارتان ما می مونیم چون هنوز برای موندن میشه از شاملو ، از مایاکوفسکی ، از اخوان ، از لورکا ، از مشیری و از خیلی های دیگه روحیه گرفت و ادامه داد ما می مونیم چون هنوز میشه از فریدون ، از لنون ، از فرهاد و از خیلی های دیگه میشه نیرو گرفت ما اونقدر می مونیم تا بالاخره بفهمیم که یک کلاغ چه دارد بگوید با عابدان پیر

7/12/2006

معارفه 1

شاید اولین و بهترین کار برای آشنایی، دادن توضیحاتی درمورد اسم و رسم این وبلاگ باشه اینجا سگدونی...؟

آره. دقیقا اشتباه به ذهنت متبادر شد. این سگدونی نیست . این گوشه امن و آرام سگ اربابه. می خوای بفهمی سگدونی کجاست؟ جایی که هواش بوی تعفن میده.( حتما تا حالا برات پیش نیومده که سرت رو تو دخمه زردشتیها بکنی. اگر پیش اومده بود بهتر درک می کردی.) آره . اینجا اگه یه نفس عمیق بکشی ریه هات می پوسن . هر چند چاره ای هم جز نفس کشیدن نداری. زمین اش غرق کثافته ، به طوری که با پوتین هم رغبت نمی کنی پا روش بذاری. و متاسفانه هیچ جای دیگه ای هم نیست که پذیرای پای برهنه ات باشه. دیواراش به طرز وحشتناکی لجن بسته ، جوری که حتی نمی تونی لحظه ای بهشون تکیه بدی تا سیگاری دود کنی و تازه همین دیوارها هم دارن زیر بار سقفی از مصیبت خراب می شن. اینجا فقط با اشعه ماورا بنفش سروکار داری و روشنی یک سرابه که آرزوش رو با خودت به گور می بری. بزرگ ترین مشکل اینجا اینه که درهای خروجی اش کاملا مخفیند و تا حالا هیچکس ندیده کسی بتونه از اینجا خارج بشه. اینجا فقط باید از گوشت و خون دیگران تغذیه کنی( همون طور که قبلا هم یه نفر گفته ) والا حال و روزت از چیزی که می بینی هم بدتر می شه. اینجا خطر همیشه در کمینه. حتی یک قدم هم نمی تونی با آرامش برداری. خطر ممکنه زیر پات باشه . البته خیلی اوقات از بالا رو سرت خراب می شه. هر چند من اصلا نگفتم از روی شقیقه ات غافل بشی. بدتر از همه اینه که می تونه نامرئی باشه. می بینی که نمی تونی مراقب همه اش باشی و اینجا همه چی به شانس بستگی داره. مثلا اگه یه روز جنس انقلاب عوض بشه و مخملی بشه ، پای من و تو هم گیره. حالا همه اینها یه طرف ، چیزی که تو این سگدونی بیداد می کنه اسکرین سیوره که تمام در و دیوارها رو پوشونده. تو هیچ وقت بدون عمل کردن قادر به مشاهده دسک تاپ نیستی. تازه با چشم غیر مسلح که هیچی نمی بینی . باید روی چشمات لنز تله نصب کنی و حالا هم هیچ تضمینی نیست که واقعیت رو ببینی. اینجا شنیدنی هم زیاد هست ولی مشکل اینه که هیچکدوم تو بازه فرکانسی 20 هرتز تا 20 کیلو هرتز نیست. حتی تا 20 مگا هرتز هم چیز خوشایندی نیست . پس حتما باید به فکر ابزاری برای شنیدن هم باشی. اینها فقط یکی دو تا گوشه از سگدونی بود . راجع به بقیه اش بعدا بیشتر با هم حرف می زنیم. ولی تا حالا حتما کلی ها برگشتن و عطای سگدونی رو به لقایش بخشیدند و من به یه عده دیگر هم کمک می کنم تا تصمیم شون رو بگیرند. اول از همه باید به تجار و کسبه محترم بازار بگم که اینجا یعنی تو سگدونی لقمه دندون گیری پیدا نمی شه و با عمری اینجا بودن کار یکی از اون تلفنهای معروف بازاری ها رو هم نمی شه انجام داد ، پس پاشید که هر چی دیر کنید از کیسه تون رفته. و اما مومنین و مومنات که گونی ثوابشون همیشه همراه شونه و از فرط سنگینی شونه راستشون، دیسک گردن گرفتن ، بدونن که اگه تمام وبلاگ های عالم رو هم بخونن به اندازه یه خط قران خوندن ثواب نداره ( اصلا هم ناراحت نباشین که معنی اش رو نمی فهمید که این قضیه ثواب به تنها چیزی که کار نداره میزان فهمیدن شماست.) پس شما هم پاشین و به این فکر کنید که ظرفیت اون طرف محدوده و اولویت با اونهای است که زودتر ثبت نام کنن

علاوه بر دو گروه بالا به خیل عظیم جوانان آینده ساز ! مملکت که با ک... چرخهاشون از صبح تا شب و دنبال یک ...گشتن ، مصرف بنزین مملکت رو چندین برابر کردن و ترافیک رو به حد اعلاش رسوندن باید عرض کنم که بابت اونی که اونها دنبالشن این وبلاگ که نه خیلی از وبلاگهای دیگر هم به لعنت خدا نمی ارزه پس شما هم پاشین که الان گل بازار هم هست و ... دست حق به همراه تون خب حالا اگر هنوز کسی هست که اسمش تو لیست بالا نیست ، دستش رو بلند کنه و اعلام وجود کنه تا ما هم بفهمیم هنوز کسی هست که بشه بهش تکیه کرد و ادامه گشت و گذار تو این سگدونی رو زیر سایه معرفتش تحمل کرد آخه دیگر کارد به استخونم رسیده

آره . به همین افتضاحی . شما ها که تا حالا موندین حتما می دونین که وقتی اومدی تو این سگدونی دیگر راه برگشتی نداری اخه این سگدونی خاک دامن گیر داره وقتی یه چیزهایی رو می بینی و می شنوی و می خونی و ... دیگه نمی تونی فراموش کنی . دیگه نمی تونی راحت و بی دغدغه زندگی کنی . دیگه نمی تونی از رنج کشیدن شونه خالی کنی و چیزی که از همه مهمتره اینه که وقتی تو این راه می افتی و لحظه به لحظه از همه دور می شی . وقتی می بینی که همه دارن روی سطح راه می رن و فقط تویی که داری تو عمق فرو می ری . بعضی وقتها با خودت فکر می کنی دیونه ای . مگه می شه همه اینها اشتباه کنند و راه اینی باشه که تو داری می ری و اگه راه اینه چرا اینقدر عذاب آوره و اونها اینقدر راحت می رن

بعضی وقتها فکر می کنی باید برگردی بعضی وقتها وحشت می کنی و از همه بیشتر احساس می کنی چقدر تنهایی

 

© New Blogger Templates | Webtalks