9/26/2006

شوخی

- من که از اول گفتم این شوخی ِ خوبی نیست. نگفتم صادق ؟ - چرا تو گفتی. اما حالا که چی؟ بهرحال ما این کارو کردیم و الان مرتضی رو باباش تو خونه حبس کرده - تازه پسرخاله اش می گفت چند روز پیش مجبورش کردن بره آزمایش خون بده. وقتی می فهمن هیچ خبری نیست...وای... مرتضی دیگه هیچ وقت ما رو نمی بخشه. - چرا همتون جا زدین؟ مگه ما نمی خواستیم با این نامه مرتضی رو بترسونیم که دیگه اینقد با هرکی هرکی نخوابه؟ ما واسه خودش نگران بودیم. الانم من میگم با هم بریم دم خونه شون و بگیم این کار ما بوده. می گیم اشتباه کردیم و از دل مرتضی هم یه جوری در می یاریم. - می گی باباش بذاره ما باهاش حرف بزنیم؟ - باباشم بذاره مرتضی قبول نمی کنه. ... - انوش تو زنگ بزن. باز تو رو از ما بیشتر می شناسن. - آره. هر جا کارت گیر می کنه همین رو می گی. باز تو خوش تیپ تری... باز تو قوی تری... - خب دیگه حالا زنگو بزن. دماغتم نبر اون جلو ، ایفون تصویری دارن. - تو دیگه خفه شو . خودش با اون... - سلام خانم عباسی، ببخشین مرتضی خونس؟ - انوش خان شمایین! چه خوب شد اومدین. صبح از آزمایشگاه زنگ زدن ، آدرس یه مرکز مشاوره رو دادن و گفتن مرتضی بره اونجا... با باباش از صبح رفتن، تلفن هر دوتاشونم خاموشه. شما می تونین برین یه خبری بگیرین؟ انوش که دستاشو گذاشته بود رو صورتش و رفته بود کنار . من همه تلاشمو کردم که صدام نلرزه و بلند گفتم: - بله خانم عباسی. الان همه میریم ...پدر و پسر و کت بسته میاریم تحویلتون می دیم. مامانِ مرتضی هنوز داشت تشکر می کرد که ما همه نشستیم رو لبه باغچه و هاج و واج به هم نگاه می کردیم و حتی من همونجا یه سیگار درآوردم. باد طوری می وزید که هیچ کبریتی روشن نمی موند.

9/23/2006

ناز ِ زندگی در نیاز ِ فرد

دوران محکومیت سه ماهه در انفرادی با شرایط سختِ : خشکسالی، گرما و رسالت بیهوده کولر آبی با آن صدای قاطع ِ بی تخفیف اش ، روی هم روزی 6 ساعت کتاب، 6 ساعت بطالت، 6 ساعت سیگار، 6 ساعت کابوس و در کنار همه اینها روزانه 24 ساعت بی حوصله گی و بار پروژه ای که دور از شما خر از تحمل آن سر باز می زند و ریاضت هایی به غایت سخت تر از ریاضیات مهندسی* گذشت و در واپسین روزهای فصل از برای یادآوری رسم و آیین و شیوه زندگی آدمیان با عفو ملوکانه ای به میان ایشان بازگشتم و از میان دیده و شنیده ها این نکته را در خور بیان یافتم که: ناز ِ زندگی در نیاز ِ فرد = ثابت دیدم هر چه این علیا مخدره خود را از کسی بیشتر دریغ می دارد، او حریص تر به دامانش چنگ می زند. شاید به دستور این بیت اینگونه عمل می کنند که گفته اند: میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز کند شما نیاز کنید امید که این سخن کسی را درشت نیاید ولی اگر از نظرات ما جویا باشید، حقیر احساس می کند که: زندگی دیو سیرت تر و کریه صورت تر از آن است که دلبری بداند. ما که بیتِ پسین را به بیتِ پیشین ارجح می دانیم: جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی آید. بگذریم ما را چه به این فلسفه بافی ها، برویم سر خود بگیریم که اردوگاه کار اجباریِ پاییز منتظر است و امروز را با شکوفه ها به جشن نشسته اند. --------- * اگر آن ابلهِ زبان شناس یا زبان شناس ِ ابله – شما بگویید همان فردید – زنده بود شک نکنید که می گفت ریاضی از ریشه ریاضت آمده و به همین دلیل اینقدر سخت است. در این مورد مقاله " اسطوره فلسفه در میان ما" را از کتاب " ما و مدرنیت" ( داریوش آشوری) مطالعه کنید.

9/21/2006

نشد بشکافیم ولی شد بشناسیم

گفتیم حالا که دستمون به این فلکِ کمتر از سگ نمی رسه از سگ کمتریم اگه تا خود صبح نشینیم و یه طرح نو برای این قبرستونِ افکارمون در نیاندازیم. ---------------------------------- پ.ن. البته اینطوریام نیست ها . پاش بیوفته فلکَم می شکافیم ولی نقداً یه جورهایی همچی خوابمون می یاد که اگه فلکَم بشکافمون ، صدامون در نمی یاد.

9/17/2006

یک قدم من، یک قدم تو

گفتند از روزی که خواست تو را به راه راست هدایت کند، خود، راه را گم کرده. تنگ حوصله و بی پروا شده بودم. " مگر شما چه کرده اید! جز گرد کردن میراث خواری چند و لعن و نفرین عده ای بدرقه راهتان. به خویش واگذاریدم که بهشت موعودتان مرا خوش نمی آید. ما آزادی در جهنم را، از بندگی در بهشت مقبول تر یافتیم." گفتند پس از نماز، چنان در خویش فرو می رود و حتی اشکی چنان می ریزد که خانه را مهی از اندوه در بر می گیرد. هوا سنگین می شود آنگونه که نفسهامان تنگی می کند و بغضمان می ترکد. مگر با او چه گفتی؟! و چگونه؟! چشمانش همچنان پرسان بود. سیزیف را به خاطرش آوردم، بهت زده شد. " در جوابش گفتم، من به کوه می روم تا قدری آرامش برای خوارک هفته ام شکار کنم. چرا دستی به دستم نمی دهید تا نه از دور، که از درون دنیایم را ببیند؟ " گفتند آنقدر به پدر بزرگ خیره می شود که او نیز در قابش سر به زیر می اندازد و در سکوتی به وسعت یک عمر، ساعت شماطه دار، تاب و توان حرکت را از کف می دهد. پس گفتم: " یک قدم من، یک قدم تو " اما اکنون فکری ام که چه کنم. کوه، درد ِ بیست و چند سال بودن را تسکینی آنچنان نیست و دوام و قوامش را تاثیری در خور نه. حال اگر آن نگاهِ سوزان، پرسان که : " پسر، چه بود آنچه گفتی سایه اش به فراخی ِ خستگی ِ شست سال بودن است؟ کو، کجاست آنچه گفتی جبرانش هنوز دیر نیست؟" حتی اگر به جا هم گفته باشم، باز می ترسم چرا که من طاقت نگاهی به عمق شست سال حسرت را ندارم. نمی دانم چه کنم.

9/14/2006

اگر ما را نبود این بند

ما رفیق نیمه راهت بوده ایم ای شرق نیک می دانیم وز همین رو بس خجل، بس شرمساریم ما کلاه خویش چسبان بوده ایم ای شرق نیک آگاهیم وز همین رو بس غمین و بس گنه کاریم لیک می دانی همچنین هم نیک آگاهی که ما هم دستمان بسته است که ما هم پایمان در گل که ما هم در میان چار دیواریم ناچاریم... ناچاریم...

9/10/2006

خواستن، توانستن است

اگر مي خواهي هميشه نادان باشي، در پي فلسفه زندگي باش. اگر مي خواهي هميشه غمگين باشي، در پي علت شادي باش. و اگر مي خواهي هميشه تنها باشي، در پي همسر ايده آلت باش.

9/06/2006

هرج و مرج در آخر فصل

وردیهای ذهنم در حال میل کردن به بینهایتند و احساس می کنم حد خروجی آن در فاصله اپسیلنی از صفر نفسهای آخر را می کشند. روزنامه، هفته نامه، ماهنامه، گاهنامه... کتاب، مجله، مقاله و حتی گهگاهی یک کاغذ مچاله روزها می خوانم و شبها کابوسشان را می بینم. چنان از خویش بی خویشم که خواهرم را خانم فلانی خطاب می کنم و به زن همسایه می گویم : جان و از ترس شوهرش پا به فرار می گذارم. من با ارسطو چه تفاوت دارم که او تنها آثار افلاطون را خواند و فیلسوف شد و من باید هر چه از سه هزار سال پیش نوشته اند بخوانم تا بی سواد نباشم. این روزها چیزی نیستم جز هرج و مرج. ------------------------------------------ چند پسر بچه در پارک، رکاب زنان آواز می خواندند: زن بلای جونه مرده هر کی زن نگیره مرده

9/03/2006

پاییزِ زودرس

از اونجایی که هیچی تو این مملکت سر جای خودش نیست، فصل پاییز هم از اواسط شهریور شروع می شه. روزهایی که درست از وقتی چشم باز می کنی، متوجه می شی حوصله ات به شدت سر رفته. آروز می کنی کاش اصلا بیدار نمی شدی. اما کار از کار گذشته. باید بلند بشی و هی دور اتاق دور بزنی و زمین و زمان رو فحش بدی. کارهایی که باید انجام بدی مثل یه ارتش از جلو ذهنت رژه می رن و تو حالِت از خودت داره بهم می خوره. یاد نظریه انیشتن می افتی که می گفت : وقتی دستت رو می کنی توی آب داغ زمان برات کندتر از همیشه می گذره. حالا انگار برهنه پریدی تو استخر آب داغ. زمان متوقف شده. می ری باتری ساعت رو عوض می کنی شاید یه ذره زودتر بگذره. اما نه. انگار به عقربکهای ساعت یه وزنه به سنگینی تمام بی حوصلگی های تو آویزونه. سکوت داره تو گوشت ساکسیفون می زنه و تو دوست داری همین الان با تشریفات عزرائیل رو دعوت کنی به اتاقِت. کشتی اعصابت وقتی به گل می شینه که می بینی پاکتِ سیگارت هم خالیه و از اینکه می بینی دیگران مثل لشگر مورچه ها مشغول انجام دادن وظایف هر روزشون هستن، می خوای دیونه بشی. حالا وقتی می خوای یه پست جدید هم بذاری، از این بهتر محاله بتونی چیزی بنویسی.
 

© New Blogger Templates | Webtalks