7/31/2006
کابوس
زورق ام را به آب انداختم، بادبانها برافراشتم و رهسپار شدم.
هنوز ساحل پیدا بود که نسیم بادبانهایم را با خود برد.
پارو زدم...
ساحل از دیده پنهان شد.
کران تا کران آب بود و شور...
افق تا افق واقعیت بود و تلخ...
طوفان که شد همه جا شب بود.
دریا موج موج به قایق آب می ریخت و
من مشت مشت پس می زدم.
زورق از هم پاشید.
تخته پاره ها را چنگ زدم اما
گویی قایق سرابی و تخته ها سایه ای ...
تنها آب بود و طوفان...
تنها باد بود و گرداب...
شنا کردم...
در میانه مردمان را می دیدم که سرابِ قایق را از دکل بالا رفته
دست را سایه بان آفتاب خیالی، فریاد می کشیدند:
- خشکی...
- خشکی...
من در ظلمات واقعیتم هیچ نمی دیدم.
شب از نیمه گذشته بود که فریاد کشیدم:
- کمک...
- کمک...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment