از همان روز که بشر هستی خود را در اندیشیدن یافت و از خواب ِغفلت ِتاریخی ِخود بیدار شد، آیینه ِتمام نمای ِحقیقت از آسمان رها شد و بر سر ِسنگی ِزمین فرود آمد. هزار، هزار تکه شد. هر تکه راهی کوتاه و دراز پیمود و در گوشه ای آرمید. ابر و باد و مه و خورشید و فلک چنان حجابی بر این تکه ها افکندند که دیگر تیزبین ترین چشمها را نیز یارای یافتنشان نبود. و بدین گونه، جهان از حقیقت خالی و از حقایق ِکشف ناشده پر شد. خرد ِمغرور ِآدمیان به امید یافتن حقیقت به گمانه زنی پرداخت که حاصلش چیزی جز بحران نبود. بحران هویت...معنویت...اخلاق...بحران و باز هم بحران. و در این نقطه عطف، تاریخ را نوبت به ما رسید که چون کودکان گرداگرد هستی خود می گردیم تا تکه های ِجورچین ِخود را بیابیم و معصومانه امیدواریم تا دوباره حقیقت را یکپارچه ببینیم. و اما رها کردن چشمها از زنجیرهای خواب، برای نسل ِما در این است که دریابیم دیگر دست هیچ بشری به تمام ِحقیقت نمی رسد. بیداری ما در این است که دریابیم همه ِحقیقت خود را تنها به همه ِما نشان خواهد داد.
هویتِ من تنها در کنار توست که شکل می گیرد. تنها حضور تو و داوری های توست که ضرورت ِاخلاق را برای من رقم می زند. و تنها با هم بودن است که اذهان پریشان ما را وامی دارد تا وجود و ماهیت را به کناری زند و لحظه را غنیمت شمارد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment