10/28/2006

من از مصاحبت آفتاب می آیم

عبور باید کرد و هم نورد افقهای دور باید شد و گاه در رگ یک برگ خیمه باید زد، عبور باید کرد و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد. خاطره ای از سفر کویر - لطفا کمی صبر کنید به علت فیلتر شدن سایت فلیکر مجبور به برداشتن لینک عکسها شدم. متاسفم، نه بخاطر عکسها بخاطر همه چیز...

10/20/2006

Is there any alternative

روزی که اولین کتاب رو تو کتابخونه گذاشتم و به قفسه های خالی نگاه کردم، با خودم گفتم : شما ها که پر بشین چی به روز من اومده؟ حالا کلی کتاب رو میز تلنبار شده و من از داستایوفسکی فقط شب تا بوق سگ بیدار موندن و صب تا لنگ ظهر خوابیدن و بقیه روز با خودم پُت پُت کردن رو یاد گرفتم . مردم گریز بودن رو از کافکا به ارث بردم و با خودم می گم : حرف زدن فقط مانع فکر کردن می شه. اما به اینها خلاصه نمی شه چون بیگانه و سقوط و زنده ام که روایت کنم و مرگ قسطی و سفر به انتهای شب و ... آدمی از من ساختن که غیر از ولگردی و بی هدف زندگی کردن و ... کار مفید دیگه ای از دستم بر نمی یاد. هر چند نوابغ وطنی هم در این ماجرا دخیل اند و همش به خودم می گم به من چه که امواج با قطبش دایروی یا خطی چه خصوصیت هایی دارن. من دغدغم ادبیات و فلسفه است. خب دلیل منطقی خوبی هم هست که لیسانس آدم هفت سال طول بکشه. البته فکر نکنید آدم می تونه جنس دوم بخونه و فمینست نشه یا ژرمینال و سهم سگان شکاری و شاملو بخونه و به چپ گرایش نداشته باشه و ما و مدرنیت و حاجی بابای اصفهانی رو بخونه و دلش به حال انحطاط زبان فارسی نسوزه و دو قرن سکوت رو بخونه و از اعراب بیزار نشه و معمای هویدا رو بخونه و هر چی به دهنش می یاد به خلخالی و همکارانش نگه و جهانبگلو بخونه و وضعیت اسفبار مملکت رو درک نکنه یا فکر نکنید آدم می تونه نیچه و نماز رو باهم بخونه. خلاصه اش کنم که در آخر هم همه این سردرگمی و گیجی رو توجیه می کنم و می گم بابا مولانا هم همه عمرش رو تو ابهام زندگی کرد و هیچ وقت به یقین نرسید. می کشدم می به چپ، می کشدم دل به راست
وه که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی بگو

10/13/2006

محلهِ پیرمردها

مکانی دنج همراه با صدای سیرسیرکها در اطراف و صدای محو شهر در دوردست، معروف به محله پیرمردها، واقع در دل پارک ملت، وعده گاه تازه من و تنهایی در بی خاصیت ترین ساعاتِ واپسین روزهایِ ماهِ رمضان، بعد از افطار، که مسلمین همه فرو رفته در رخوتِ شکم چرانی ها در حالتی میان خواب و بیداری مشغول تماشای دروغهای از پیش تهیه شده به منظور فاسد کردن اذهانی که مطلقا نیازی به این عمل ندارند چرا که فساد از این بیشتر برای آنها متصور نیست. و همراه این صحنه بارانی از اجسادِ برگها، معلق میان زمین و آسمان، در چنگ بادِ بی هدفِ پاییزی که آنها را با خود به هر سوی می کشد، بیهوده به این امید که بتواند جنایت خود را از دیده هایِ عابرانِ حیران و خاموش این ساعات پنهان نماید. و من نشسته بر نیمکتی تنها که کمترین رفاه و آرامش جسمانی را نیز از میهمان خود دریغ می دارد. شاید آزرده از این که تنهایی او را بر هم زده ام تا از آنِ خود را بازیابم. و در دستان سرما زده ام کتابی( شاید خاطرات خانه مرده گان ) از نابغه ای، مطرودی یا زخم خورده ای از زندگی در زیر شاخه نوری بی حوصله در جدالی همیشه گی با شیطنتِ شاخه هایِ درختانِ این سرزمین که مانند دیگر عناصرش عزم جزم کرده اند تا لحظه لحظه ی تنهایی و آرامش و تفکر را از همه دریغ دارند و تلاشی برای تمرکزی که ره به جایی نمی برد. دفتری و قلمی
و فرو رفتن در لاک خود.

10/08/2006

من هم میخوام ارتفاع کم کنم

اصلا شاید تو بتونی ، ولی من نمی تونم . تا موی رگهام دارن از خودشون خویشتن داری نشون می دن. تا مغز استخونم داره از فشار این بار خرد می شه. ولی آخه تاکی ؟ اصلا چرا؟ وقتی این همه آدم ، همه همرنگ جماعت شدن ، من و تو این وسط چی می گیم؟ می خوایم دنیا رو عوض کنیم؟ یکی می گفت: برای عوض کردن دنیا باید همه باهم متحد بشن، ولی در اون صورت دیگه نیازی نیس دنیا رو بهم بریزی. پس چی ؟ چرا ما باید هر لحظه از عمرون رو زندگی کنیم ؟ این همه خودآگاهی برای چی؟ چرا ما نباید چن روزی رو مثل بقیه فقط زنده باشیم؟ اصلا مگه میشه زندگی کرد ولی پاک بود ؟ مگه میشه خوب بود ولی زنده موند؟ مگه میشه روح رو به شیطون نفروخت ولی سرنوشتو رام کرد؟ مگه میشه پابند اصول بود و به جایی رسید؟ شاید پاکی فقط یه توهم باشه! شاید من و تو هم داریم فقط به میل خودمون رفتار می کنیم و اصرار داریم مثل بقیه بگیم حقیقت همینه که ما بهش اعتقاد داریم؟! شاید واقعا من و تو بخاطره اینکه از هر گند و کثافتی خوشمون نمی یاد، بیمار باشیم؟! شاید از سر تنبلی دائما داریم کتاب می خونیم؟ من و تو چون بی عرضه ایم این حرفها رو می زنیم. اگه تو اراده داشتی چار ساله مهندسیت رو می گرفتی. ولی اصلا اینها هیچی. گیریم همه چی درست و ثابت شده ست. اما من هم می خوام چن روزی مثل لِنی* ارتفاع کم کنم. می خوام به قول اون بیام رو سطح صفر بالای گه. این به کجای کار دنیا بر می خوره؟! اصلا بر بخوره . به من چه. تا کی باید به قول گوته این نیروی شرّو در درونم ببینم و فقط کارهای خیر بکنم؟! تا کی باید وقتی یه هلو نشسته عقبه تاکسی، جلو بشینم و تا آخر هی خودم رو فحش بدم که تو عرضه هیچی نداری و منتظری تا دستت رو بگیرن بذارن لای...چی داری می گی؟! خفه شو. عذر می خوام باز من افسارم رو دادم دست این عوضی. راستش میخوام بدونم اونی که در اندورنم داره صب تا شب مسخره ام می کنه و به بی عرضه گی و پخمه بودن و تنبلی و خنگی و ترسو بودن و هزار جور انگ و ننگ دیگه متهمم می کنه،اونی که مدام باحرفهایی مثل نوشته های بالا با من کلنجار میره، کیه؟ می خوام بدونم واقعا شاملو تونسته این کارو بکنه؟ " نه آب اش دادم نه دعایی خواندم، خنجر به گلویش نهادم و در احتضاری طولانی او را کشتم. " می خوام بدونم شما با اون چیکار میکنین ؟ مرا دریاب من زارم. هنوز از خود در آزارم. ----------
* شخصیت کتاب " خداحافظ گری کوپر" – رومن گری.

10/03/2006

بزودی تمام زیر و بم انسان قابل محاسبه خواهد شد

تا حالا شده تعداد دفعاتی رو که در طول یک روز به ساعت نگاه می کنی بشمری؟ شده بعضی روزها بگذرن و تو یه بار هم یادش نیافتی که الان ساعت چنده؟ یا برعکس با نگاهت به دست و پای ساعت بیافتی که دِ زودباش، تنبل، دیونه ام کردی؟ می خوام یه فرمول بسازم تا از این به بعد بدونی هر روزت چقدر توی خاطرت می مونه. اگه نگاه کردن به ساعت رو بگیریم حوزه زمان و خاطرات را بگیریم حوزه فرکانس، هر چی سیگنال تو حوزه زمان کش بیاد تو حوزه فرکانس جمع می شه و برعکس. اگه صد در صد تو حافظه موندن رو بگیریم 1
حالا امروز اینقدر تو حافظه ات می مونه: یک تقسیم بر تعداد دفعاتی که به ساعت نگاه کردی. آره دقیقا همینی که فهمیدی : هر چی امروزت سریعتر می گذره، یاد و خاطره اش تو ذهنت پایدارتره و هرچی کندتر می گذره به نسبت معکوس اش، خاطره اش سریعتر از ذهنت پاک می شه. به همین دلیله که من هیچی از گذشته یادم نمی یاد، چون هر روزش یه سال برام طول کشیده.
 

© New Blogger Templates | Webtalks