7/26/2006

سکوت

وارد اتاق که می شوم سر به زیر می اندازم تا شاهد تصویر چشمان قرمز از بی خوابی دیشب نباشم. سر به زیر می اندازم تا نگاه ملتمسانه درختان تشنه حیات در زیر آفتاب بی رحم تابستان آزارم ندهند. سر به زیر می اندازم تا ناگهان چشمانم بر روی دیوان شاملوی کف اتاق ثابت می ماند. بر می دارمش. سعی می کنم بلند بخوانم تا از شر سکوت اتاق خلاص شوم. - در به در تر از باد زیستم - در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید هنوز بلند می خوانم اما اتاق دوباره غرق سکوت است. - ای تیز خرامان! - لنگی پای من - از ناهمواری راه شما بود. آینه خون گریه می کند. درختان آب را ، جانانه فریاد می کشند.

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks