5/30/2007

انگاره پرستی، واقعیت گریزی

" خوشا پرکشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی"
این قطعه از شعر ِشاملو رو، گوشه ی دفتر خاطراتم نوشته بودم. اون روز اتفاقی دوباره خوندمش. همون روز که توی راهِ خونه، دیدم یه ماشین زده به یه عابر و از اون غیر از چند تا پرتغال، که از پلاستیکِ پاره ی میوه ها افتاده بودن بیرون، چیز ِدیگه ای سالم نمونده. شایدم اون روزی بود که فیلم ِکشته شدن مربی ِسیرک رو توسط شیر ِتحت تعلیم اش، توی تلویزیون یه کلوپِ سی دی دیدم. البته امکان دارد درست روزی بوده باشه که خودم تصادف کردم و وقتی چهره ی خودم رو توی آیینه ی کلینیک دیدم، از شدت ضعف از حال رفتم. آره، من با دیدن خون همه چیزم بهم می ریزه. غش می کنم، بالا می یارم...
خیلی حاشیه رفتم. بریم سر اصل مطلب. به "مردن" که توی شعر بالا اومده، میگن "انگاره"ی مرگ و به مثالهای زیرش میگن "واقعیت" ِمرگ. حالا اگه دوباره تیتر مطلب رو بخونین، متوجه می شین که منظورم چیه.
با دکتر خیلی وقتها بحث می کنم که : این حق منه، بدونم کسی که می خوام باهاش ازدواج کنم HIV+ هست یا نه. ولی دکتر می گه اگه بهشون بگیم ازدواجشون بهم می خوره و بیمار دیگه مرکز مشاوره نمیاد! تازه بیمارهای دیگه هم که این صحنه رو می بینن، کارهاشونو از ما مخفی می کنن. پس ما با این کار شاید تنها یه نفر رو نجات بدیم، ولی بقیه از بین میرن و کل جامعه به خطر می افته.
و من باز جواب می دم: ولی همین بقیه که میگی، یه نفر یه نفر ازدواج می کنن و شما بهشون نمی گی طرفشون...
آره دیگه، بحث از حقوق فرد در مقابل جمع و ...
اون روز هوا خوب بود و داشتم تو خیابون قدم می زدم. جلوی در یه خونه، یه خانم روی ویلچیر نشسته بود و با ایما و اشاره( چون عقب افتاده ی جسمی بود ) مسرت خودش رو از هوای بهاری نشون می داد. شایدم می خواست برش داری و ببری باهاش یه دوری بزنی.
من که رد شدم و به حساب خودم عصابم هم خورد شد و یه سیگار روشن کردم. حتی گاهی از آدماییکه باهاشون برخورد می کنم به خاطر شکلشون یا حرفاشون یا رفتارشون بدم میاد. (لازمه بگم توی بحثم با دکتر حرف از انگاره ی فرده و تو مثالهای بعدش واقعیتِ فرد؟)
حتی کمک کردنه ماها به آدمای گوشه ی خیابان و سر چارراها، انگاره ی کمکه نه واقعیتش. چون ما همه می دونیم اونایی که بیرون می بینیم هیچ کدوم فقیر نیستن و تازه اگر هم باشن، این راهش نیست. ما با این کار و کارهای دیگه فقط می خواییم رفع تکلیف کنیم. بگیم ما هم از انسانیت بویی بردیم، در صورتی که ما در مقابل اونهایی که واقعا به ما نیاز دارن مسئولیم. چون از زبون چن نفر که قبولشون داریم این حرفا رو شنیدیم و یه سری کارهایی دیدیم، راه افتادیم دوره و همون حرفا و کارها رو تقلید می کنیم تا بگیم ما هم می فهمیم.
تعارف رو بذاریم کنار. ما اکثرن انگاره پرستیم و واقعیت گریز
---------------------------------
"زندگی شاید همین باشد" ایراداتی چند را بر متن وارد می داند، چه از لحاظ ساختاری چه مفهومی. در صورت هم رای بودن با وی نظر خود را بگویید.

5/25/2007

استبداد ِمردم ِاستبداد زده

یکی از متقدم ترین واژه ها در بحثهای فلسفه ی سیاسی، استبداد یا همان خودکامگی می باشد. با شنیدن واژه ی "استبداد" بلادرنگ کلمه هایی از قبیل: مستبد، خفقان، دیکتاتوری و حکومت نیز به ذهن خطور می کنند که این امر بواسطه ی تعریف مصطلح ِاین عبارت در مسائل فلسفی می باشد: "حکومت مطلقه ی فرد یا گروهی که در آن اکثریت مردم در اداره ی امور کشور نقشی ندارند و حکام بر اساس رای و نظر خود عمل می کنند." این نوع حکومت، که من آن را " استبداد از بالا" یا " استبدادِ آشکار" نام نهاده ام، نه تنها در مملکت ما که در بسیاری از نقاط دنیا سابقه دارد و تاریخ، مبارزات و مبارزان بسیاری را به یاد می آورد که برای حذف این حکومتها جانفشانی ها کرده اند. اما مطلبی که راجع به کشور خودمان متوجه آن شده ام، نوع دیگری از استبداد است، که من آن را "استبداد از پایین" یا " استبدادِ پنهان" نامیده ام. این حالت خود را در اعمال و رفتار ِمردم در روابط اجتماعی با یکدیگر یا در برخورد با دولت به صورت بسیار شفافی آشکار می کند. انسانهایی که من آنان را " مردم استبداد زده" خطاب می کنم. از ویژگی های این گونه افراد می توان به: باور نداشتن به حقوق خود، ترس ِبی دلیل از نیروهای دولتی و جانبداری غیرموجه از شخصیتهای حقیقی و حقوقی ِقوی تر نام برد.
بی گمان این صحنه برای همه ی ما اتفاق افتاده است که شخصی در تاکسی به مبلغ کرایه خود یا خاموش بودنِ تاکسی متر اعتراض کند و پس از پیاده شدن، راننده تاکسی،علی رغم ذی حق بودن آن شخص، با عباراتی از قبیل: "بعضیا می گن بقیه پول هم باشه بعد این از پنجاه تومن نمی گذره" به گوشه و کنایه زدن به شخص سوم می پردازد، و در اینجا قریب به اتفاقِ "مردم استبداد زده"، اگر نه هم صدا شدن، با تکان دادن سر یا خندیدن به تایید راننده برمی خیزند. یا در موارد دیگر با وجود رعایت نکردن قانون از جانب راننده ، "طرز رانندگی" دیگران را به تمسخر می گیرند.
اما در برخورد های سیاسی. اگر بازه زمانی ِحوالی ِیکی از رای گیری های مجلس یا ریاست جمهوری را به خاطر داشته باشید، ممکن است به یاد بیاورید، در این بازه های زمانی، که مردم حق شهروند بودن را، که به صورت لطفی از جانب حکومت به آنان مرحمت شده است، غافل از اینکه این حق ِدائمی آنهاست، با آغوش باز به عنوان منتی که بر سرشان گذاشته شده، می پذیرند و تمام مسائل و مشکلات قبل را به فراموشی سپرده، تمام خواسته های حکومت را اجابت می کنند. با وجود اینکه تجربه به ایشان ثابت کرده است که بعد از انتخابات، تمام شعارهای ِگوش نواز ِعمال دولت به فراموشی سپرده می شود.
و اما این مثال تاریخی که در پایین می آورم و مثال های بالا، خود گویاتر از هر توضیحی ویژگی های "مردم استبداد زده" را شفاف خواهد کرد. در مجلس اول و دوره ی پادشاهی محمدعلی میرزا، علی رغم تمام دشمنی های آشکار و پنهانی که او با مجلس و مشروطه و مشروطه خواهان می نمود، باز هم بعد از کودتای ناکامی - که به "شورش میدان توپخانه" معروف شده است - و غلبه ی نیروهای آزادی خواه بر اوباش و ملاهای طرفدار شاه، مردم بجای ادامه دادن راه تا براندازی کامل محمدعلی میرزا، با نامه ای که شاه به آزادی خواهان نوشت و در آن به هواداری از مشروطه سوگند خورد، از نیمه ی راه بازگشته و چنین می گفتند:" حال که شاه نرم شده و به طرفداری از مشروطه زبان داده است، باید از سر تقصیرات او درگذشت." در صورتی که شاه تا همان روز چندین و چند بار دیگر نیز چنین سوگندی را یاد کرده بود. یا در دوران جنگهای یازده ماهه ی تبریز، با وجود اینکه نیروهای محمدعلی شاه به هر منطقه از شهر که پا می گذاشتند، در قتل و غارتِ جان و مال مردم دریغ نمی کردند، و مجاهدین ِتحت فرمان ستارخان به حفظ جان و مال مردم برخاسته بودند، باز این جماعتِ استبداد زده در خلوت و جلوت از سردار ملی گله و شکایت می کردند و بجای حمایت از این جنبش، او و یارانش را تشویق به تسلیم شدن می کردند و حتی در مواردی برای حفظ جان خود پیش پای عمال حکومتی گوسفند قربانی می کردند.
آری این موارد و نکات بیشمار دیگری از قبیل حمایتِ مسافران ِاتوبوس از راننده ای که به اندازه ی کافی برای سوار یا پیاده شدن مسافران توقف نکرده است و با گذاشتن مسافری لای دربهای اتوبوس او را مضحکه ی دیگران کرده است، یا نگاه چپ چپ دیگران به شخصی که از حق خود دفاع می کند و در محیط های عمومی از دیگران تقاضای خاموش کردن سیگار، یا کم کردن صدای موسیقی تلفن همراهشان را دارد و نکات دیگری که از حوصله ی این متن خارج است، مرا به این سمت هدایت کرد که این گونه استبداد بسیار مخوف تر از نوع حکومتی آن است، چرا که عمال این نوع از استبداد در تمام نقاط شهر پراکنده اند و فشاری بس بیشتر از نیروهای امنیتی حکومت را بر روشنفکران، آزادی خواهان و ... وارد می آورند و مثل همیشه نه خود دست از اشتباهاتشان بر می دارند نه به دیگران اجازه ی عمل می دهند.پس به نظر من برای ایران ِامروز، مبارزه با طرز تفکر این " مردم استبداد زده" بسیار ضروری تر از مبارزه با گروه های فشار ِحکومتی می باشد.

5/16/2007

علاج ِ واقعه صد سال پس از وقوع

"حقیقت یک انسان قبل از هر چیز، در آن چیزی است که پنهان می کند"
آندره مالرو
در محفل یکی از نیکانِ روزگار نشسته بودم و از هر دری سخنی، تا به ماتقدم ِاوضاع مملکت رسیدیم و کتبِ موجوده از این دست را یک یک برمی شمردیم و پیرامون هریک می گفتیم و می شنیدیم، تا سخن از " تاریخ مشروطه ی کسروی" به میان افتاد و هر دو بر این امر صحه گزاردیم که اهل فن و تاریخ همه این کتاب را از زوایه ی صحت و سقم مطالبش،همچون سندی ماندگار در تاریخ این مرز و بوم می شناسند.
به رسم هر شب، پس از گفتگو ها و راه دراز، سیگاری گیراندم و در خود فرو رفته، به سمت خانه روان گردیدم. ملول از راه تنفسی ِآزرده و سرفه های خشک، کامهای سبکتری از لبان سیگار می ستاندم و به این می اندیشیدم که چیست آیا راز ِماندگاری این اثر ِتاریخی؟ و به دست یافته های جالبی برخوردم، که مهمترین شان را اینجا با شما در میان می گذارم.
با مرور تعداد قابل ملاحظه ای از مواردی که کسروی از آنها به عنوان سند استفاده می کند، به این نتیجه رسیدم که راز شهرت این اثر در زمان نگارش آن می باشد. در بسیاری موارد، شخصیتهای درگیر در متن حوادث تاریخ مشروطه در زمان نگارش کتاب هنوز در قید حیات می بوده اند و این یکی از برگهای برنده کسروی می باشد. حتی خود کسروی در زمان جنگهای سردار و سالار ملی در تبریز می بوده و آن را با گوشت و پوست خود درک کرده است. مثالی دیگر قتل میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل است که با وجود نبود اسناد و مدارک،کسانی که با آن جوان وطن پرست در باغ شاه در بازداشت به سر می برده اند، کل ماجرا را برای کسروی شرح داده اند و این گونه یکی از جنایتهای محمدعلی شاه در تاریخ ثبت می شود. حال با این مقدمه و کشف اهمیت تاریخ نگاری هر دوره در زمان خود، به سراغ این پرسش می روم که :
چرا در دانشکده ها و پژوهشکده های ما بررسی تاریخ تا ابتدای مشروطه انجام می شود و دلیل آن را اینگونه عنوان می کنند که تاریخ نگاری در مورد هر واقعه ای از صد سال بعد از آن ماجرا شروع می شود!!! چرا قفسه های کتاب فروشی های ما دچار فقر شدید آثار تاریخی موثق در رابطه با سلسله پهلوی می باشد و همه ی تمکن ما در این مورد خلاصه می شود در آثاری که یا سفارشی نوشته شده اند یا در زیر فشار. یا نویسنده قصد داشته خود را از اتهام دست داشتن در حوادثی برهاند یا برعکس. چرا باید از سر لاعلاجی به گربه بگوییم خانم باجی و آثار بی سند و مدرکی چون کتابهای مسعود بهنود را جزو آثار تاریخی محسوب کنیم؟ چرا؟
آیا این نیز توهمی است از توطئه؟

5/02/2007

من، خانواده، سگ و اسلام

-اصلا فرض می کنیم که سگ نه کثیف باشه، نه بیماری داشته باشه، مفید هم باشه و حتی نجس هم نباشه. اینجا خونه ی منه، هر وقت تونستی مستقل بشی و بری تو خونه ی خودت زندگی کنی، اونوخت بگو " من این طوری و اون طوری فکر می کنم." و بجای یکی، ده تا سگ تو خونت نگه دار. اما الان که من می گم اون سگ نباید فردا صبح تو خونه باشه، بگو : سمعا و طاعتا.
و این آخرین روزی بود که " مگی" تو خونه ی ما و دقیق ترش اینکه توی اتاق من بود. سال گذشته اوایل خرداد آوردمش. یه ماهش نشده بود. دو رگه بود و یه رگش ژرمن شفرد بود. آوردمش تو اتاق خودم. خونده بودم که باید همه ی اتاقو روزنامه کنی و به مرور روزنامه ها رو کم کنی تا عادت کنه فقط روی روزنامه ... هر روز یه بغل روزنامه باطله می آوردم خونه. فروشنده گاهی دلش به حالم می سوخت و می گفت: بابا همون صفحه های کار یابی رو ببر نگاه کن، باز بیار پس بده، چرا همه شونو می خری! می خندیدم و می گفتم: نه عمو، می خوام ببینم، شعرام چاپ شده یا نه. حالا اونم کجا، تو روزنامه ی قدس و کیهان و ...( آره دیگه باید روزنامه هایی می خریدم که آبگیری شون خوب باشه تا چیزی به فرش سرایت نکه) آخه کلی روضه خونده بودم تا مامان باورش شده بود که : با این همه روزنامه، فرش نجس نمی شه.( در حالی که فسقل سگ وقتی شروع می کرد به...، باید دیگ و دیگچه می یاوردی جمع ش می کردی) هر روز شیر می خریدم و با شیشه دهنش می کردم. اون اوایل زیاد صدا نداشت و بابام، که هر از گاهی سری از ما می زنه، متوجه ش نشد. خیلی با هم حال می کردیم. نصفه شبا، می یومد و دستاشو می زد لبه ی تخت بلند می شد و دم تکون می داد، هنوز اونقد قد نکشیده بود که بیاد بالا، رو این حساب دست و پام و لیس می زد که یعنی بیارم بالا. بالا هم که می یومد آروم نداش که ، اینقد لیست می زد تا حالت بهم بخوره. البته دکتر دیده بودش و گفته بود این بازیگوشیش داد میزنه که سالمه ، سه ماهگی بیا واکسن بزن ، خاطرتم جمع باشه.
ولی امان از توی خونه و دوربری ها. آقاجون می گف: می دونی سگ اگه به آب کُر زبون بزنه ، کل آب نجس می شه. ( حالا در نظر داشته باشین که خودش یعنی بابام تو خونشون گربه نگه می داشتن) می گفتم: آخه آب اگه کُر باشه که نجس نمی شه. مامان می گفت: همسایه پایینی فهمیده ما سگ داریم، دراومده که حاج خانم از شما بعیده، سگ تو هر خونه ای که باشه برکت از هفت تا خونه اینور اونورش میره. من هم که تازه سعی میکردم عصبانی نشم می گفتم: آخه پتیاره سگِ تو خونه ی ما به برکتِ خونه ی شما چی کار داره. بابام می گفت : تو برو ببین اگه یه نفر دیگه تو این محله سگ داشت، تو هم نگه دار. می گف: من از سر کوچه که می یام صدای پارسشو می شنوم. می گفتم: مسلمون این طفلی هنوز زوزه هم نمی تونه بکشه، پارسش کجا بوده، تا اینکه معلوم شد صدای پارس از چن تا خونه اونور تره. برادر زاده ام همون روزا مریض شد و گفتن به مگی دست زده. گفتم آخه اگه این مریض بود که من تا حالا باید می مردم. خواهرم که مثلا درس خونده بود و با عقلش جور در نمی یومد که چرا سگ نجسه، می گف: چون حیونه باوفاییه، اسلام خواسته آدما به سمتش جلب نشن و بجای سگ با آدمای دیگه معاشرت کنن!( اینم از روشنفکراشون). بهش می گفتم: خواهر من، من می گم توی کتاب تاریخ ایران خوندم که سگ اصلا تو اسلام به این شدت نجس نبوده و بعد از اینکه اعراب ایران رو می گیرن، برای تحقیر زردشتی ها خیلی کارها می کردن، مثل تف کردن توی آتیش و ... ،و این همه قوانین سخت برای سگ هم از همون کارها بوده، چون سگ جزو محبوب ترین حیوانات در دین زردشتیه. ولی کو گوش شنوا. آخر هم زن داداشم بابامو پر کرده بود که: اصلا فلانی اینو آورده تا وقتی بزرگ شد بتونه بهش فرمون بده که فلانی رو بگیر و از این حرفا.آره. درحالی که مگی، بی خیال از ظلم روا داشته شده در حق خودش و همنوعاش، داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، تلاش من برای کم کردن بار خرافات از ذهن این مردم خرافه پرست به هیچ جا نرسید تا اینکه مجبور شدم به دستور پدر یا مگی رو بیرون کنم یا خودم هم باهش برم بیرون. و اینطوری بود که با این صحنه ای (عکس بالا)که هنوزم دلم رو به درد میاره با مگی وداع کردم.
 

© New Blogger Templates | Webtalks