8/04/2006

قصه ظهر جمعه

هنوزم سر همون موضوع هر جا صدای داد و بیداد می شنوم، بی قرار می شم. -آقاجون مامان کجا رفت؟ شاید کلاس سوم بودم. داشتم از ترس می مردم. نیگات که می کرد حس می کردی پوستت داره می سوزه. شاید اصلا بره همین رنگ پوستم تیره شده. اینقد که بد نیگا می کرد. -اگه یه بار دیگه اسم مامان رو... قلبم داشت از جا کنده می شد. با این حال جرات نداشتم تکون بخورم. باید حرفش تموم می شد. کنارش نشسته بودم و دستش رو ناز می کردم . هی ناز می کردم و هی یاد اون سیلی وحشتناک می افتادم. نیازی نبود خودم رو نگه دارم . چون از ترس اشکم در نمی اومد. صدای خواهرام از تو آشپزخونه می اومد. بلد نبودن آش درس کنن. هوای خونه اینقدر داغ شده بود که ریه هام داش می سوخت. -آقاجون تو رو خدا... پای آقاجون رو دیدم . مامان داشت زنگ می زد. خواهرم که افتاد کف آشپزخونه من خودم رو خراب کردم. تا عصری همون جا نشسته بودم. اصلا معلوم نبود که حتما گیلاسها رو خواهر کوچیکم کنده باشه. ولی آقا جون می خواس بره این کار، نارس شوهرش بده. اگه مامان جلو نمی اومد حتما الان خواهرم داشت زنگ می زد. رفته بود تو حیات درختها رو آب می داد. داشت با حوله صورتش رو خشک می کرد که مامان رو سر نماز دید. -کی در رو باز کرد؟ -من آقاجون، من. همه داشتیم گریه می کردیم. شاید بره همین از جمعه و آش اینقد بیزارم.

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks