مکانی دنج همراه با صدای سیرسیرکها در اطراف و صدای محو شهر در دوردست، معروف به محله پیرمردها، واقع در دل پارک ملت، وعده گاه تازه من و تنهایی در بی خاصیت ترین ساعاتِ واپسین روزهایِ ماهِ رمضان، بعد از افطار، که مسلمین همه فرو رفته در رخوتِ شکم چرانی ها در حالتی میان خواب و بیداری مشغول تماشای دروغهای از پیش تهیه شده به منظور فاسد کردن اذهانی که مطلقا نیازی به این عمل ندارند چرا که فساد از این بیشتر برای آنها متصور نیست.
و همراه این صحنه بارانی از اجسادِ برگها، معلق میان زمین و آسمان، در چنگ بادِ بی هدفِ پاییزی که آنها را با خود به هر سوی می کشد، بیهوده به این امید که بتواند جنایت خود را از دیده هایِ عابرانِ حیران و خاموش این ساعات پنهان نماید.
و من نشسته بر نیمکتی تنها که کمترین رفاه و آرامش جسمانی را نیز از میهمان خود دریغ می دارد. شاید آزرده از این که تنهایی او را بر هم زده ام تا از آنِ خود را بازیابم.
و در دستان سرما زده ام کتابی( شاید خاطرات خانه مرده گان ) از نابغه ای، مطرودی یا زخم خورده ای از زندگی در زیر شاخه نوری بی حوصله در جدالی همیشه گی با شیطنتِ شاخه هایِ درختانِ این سرزمین که مانند دیگر عناصرش عزم جزم کرده اند تا لحظه لحظه ی تنهایی و آرامش و تفکر را از همه دریغ دارند و تلاشی برای تمرکزی که ره به جایی نمی برد.
دفتری و قلمی
و فرو رفتن در لاک خود.
No comments:
Post a Comment