می گن نوشتن سخت نیست، اما رسوندن اون مفهومی که توی ذهنته کاره بعیدیه. چقدر دوست دارم وقتی به مرز جنون میرسم، وقتی افکارم کلمه نمیشن تا به اطرافیانم بفهمونم که من چه مرگمه، وقتی صدام می لرزه از بس توضیح میدم و بعد بابا برمی گرده که من فکر می کنم تموم کردنه دانشگاهت در اولویته تا بتونی به زندگیت یه سروسامونی بدی. وقتی فکر می کنم برای اولین بار تونستم همه چیز رو بگم و تازه مامان با تعجت می گه حالا مگه نیچه خودش کی بوده. چقدر دوست دارم توی این موقیعتها یکی دستش رو بندازه دور گردنم و در حالی که سرش رو تکون می ده،بگه : هی رفیق، می فهمم چی می گی. برای چند لحظه از شر این کلمه ها که هیچوقت بار معنایی لازم رو ندارن و جدیدا اصلا معنی ندارن رهام کنه و چنان از چشام به ذهنم نفوذ کنه که در حد یه نفس راحت کشیدن بار این صلیب لعنتی رو به دوش بگیره. چقدر این روزها دوست دارم با اون رفیق قدم بزنم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment