7/31/2006

کابوس

زورق ام را به آب انداختم، بادبانها برافراشتم و رهسپار شدم. هنوز ساحل پیدا بود که نسیم بادبانهایم را با خود برد. پارو زدم... ساحل از دیده پنهان شد. کران تا کران آب بود و شور... افق تا افق واقعیت بود و تلخ... طوفان که شد همه جا شب بود. دریا موج موج به قایق آب می ریخت و من مشت مشت پس می زدم. زورق از هم پاشید. تخته پاره ها را چنگ زدم اما گویی قایق سرابی و تخته ها سایه ای ... تنها آب بود و طوفان... تنها باد بود و گرداب... شنا کردم... در میانه مردمان را می دیدم که سرابِ قایق را از دکل بالا رفته دست را سایه بان آفتاب خیالی، فریاد می کشیدند: - خشکی... - خشکی... من در ظلمات واقعیتم هیچ نمی دیدم. شب از نیمه گذشته بود که فریاد کشیدم: - کمک... - کمک...

7/30/2006

سوگند می خورم

زنجیر پاره می کنم امشب اگر دوباره آرامشم را هی زنی طغیان می کنم اگر خوابهای شیرین کودکی ام را به من باز نگردانی با توام ای نکبت ای زندگی ای کریه صورتِ دیو سیرت.

تصور کن

شاید اگر هیچ کتابی نوشته نمی شد ما نیز ... ... ... نظر تو چیه؟

7/29/2006

بوف

مگر در آشیان بوف مرا زاییده ای مادر؟ که بختم این چنین تیره ست؟ که چون بوفی درون لانه گریانم؟!!!

تردید

می اندیشیم نظریه می دهیم قانون می گذاریم مبارزه می کنیم و بر سر اهداف خود جان می دهیم تا دنیایی را بسازیم که دیگر نیستیم تا در آن زندگی کنیم. چیست در پس پشت این اندیشه ها اراده ها مقاومت ها و جانفشانی ها؟

7/28/2006

با کتابهایم

"آره خودم می دونم که خیلی زیاده. ولی اگه رمانهای زیادی رو خوندی. مطمئن باش یا فکر می کنم خسته ات نمی کنه." دست که تکون دادم، درشکه ایستاد و من به زور خودم رو یه گوشه بین اَنسی و کورا جا دادم و پاهام رو تا جایی که می شد جمع کردم که به تابوت اِدی نخوره، البته کَش تابوت محکمی ساخته بود، ولی خب برای بی احترامی به مرده و این حرفا نمی خواستم...بعد از یکی دو تا دست انداز که خوب جا افتادم سرم رو بالا کردم و چهره همشون رو از نظر گذروندم، می خواستم همون جا یکی رو به عنوان مقصر پیدا کنم و تا جایی که می تونستم بد و بیراه بهش بگم. شایدم حتی بزنمش. طفلی ها بعد از مرگ مادرشون همه یه جورایی زده بود به سرشون. این رو از چهرشون می شد خوند.(1) غرق همین افکار بودم که صدای کالسکه ای که از روبرو می اومد به خودم آورد و خوب که دقیق شدم، هوش از سرم رفت. پرنس میشکین با ناستاسیا فیلیپونا چیک تو چیک هم نشسته بودن و یه پیرمرد خنزرپنزری هم داشت کالسکه رو می روند. باورم نمی شد. همین چند روز پیش خودم تو مراسم عروسی پرنس با آگلایا شرکت کرده بودم. حالا وقتی همه بفهمن، خدا می دونه چی می شه! البته که شاید واقعا خدا هم ندونه چه اتفاقی می خواد بیافته. حتما خانم ژنرال از غصه این آبرو ریزی دق می کنه. (2) داشتم همین جور کالسکه پرنس و دنبال می کردم و به این فکر می کردم که من این پیرمردَ رو کجا دیدم که یکدفه یک ساختمان بلندی کنار جاده ظاهر شد و کسی که وقتی سرم رو بالا بردم دیدم دانیاله که داره داد و فریاد می کنه :(3) حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برین؟ چه غلطی می خواین بکنین که دیگرون نکردن؟ به بقیه که تو درشکه نشسته بودن نگاه کردم، انگار نه انگار. گفتم حتما با شماست دیگه، من که کاره ای نیستم. خب ببینین چی می گه . اما انگار همشون مرده بودن نه فقط مادره. هرچند با اون قیافه ای که این بیچاره ها داشتن، از هم اِدی هم بیشتر می شد انتظار پاسخ داشت تا اینها. تقریبا رسیده بودیم به نزدیکی های شهر وهران. خیلی برام جالب بود که شهر از بیابونهای اطرافم خشک تر و بی سر صدا تر بود. فقط صدای دو نفر که داشتن با هم بحث می کردن می اومد که وقتی گوش دادم ، صدای دکتر برناریو رو تشخیص دادم که به نگهبانها دستور می داد دروازه ها رو ببندن و تا وقتی شیوع طاعون متوقف نشده اجازه ورود و خروج به هیچ کس داده نشه. (4) جوئل بدون هیچ کنجکاوی خاصی راه دیگر رو انتخاب کرد و ادامه داد تا از توی شهر نخواد بگذره. اَنسی قوز کرده بود و فقط به تابوت نگاه می کرد. دیگر کلافه شده بودم. بلند گفتم اصلا شماها واقعی هستین یا شبحین. چرا هیچکدوم براتون مهم نیس دورو برتون چه خبره . کش آب دهنش رو انداخت رو چرخ درشکه و فقط گفت: تا دو روز دیگه بوش بلند می شه. فقط اگه اون سیاهی رو از دور نمی دیدم و توجهم رو به خودش جلب نمی کرد، حتما یه سیلی به خودم می زدم که مطمئن بشم خواب نیستم. دوباره تو اون آفتاب که عین روغن داغ داشت می ریخت رو سرمون چشم هام رو ریز کردم تا ببینم این کیه که این طوری با عجله داره نزدیک می شه. طوری راه می رفت یا می دوید، درست معلوم نمی شد، که انگار تو تمام جیبهاش پر از سکه اس. نزدیکتر که شد می خواستم پاشم و از گاری لعنتی بپرم بیرون که قبل از هر تکونی اَنسی بدون اینکه به من نگاه کنه، مچ دستم رو گرفت و طوری فشار داد که یعنی بشین، یا حداقل من اینطوری احساس کردم. ولی این اصلا قابل تحمل نبود، سیاهی که حالا نزدیک شده بود الکسی ایوانوویچ بود که داشت سراسیمه می دوید و به سمت ما فریاد می زد:بالاخره تو قمار برنده شدم. با این همه پول حتما دوشیزه پولینا به من جواب مثبت می ده نه به هیچ کس دیگه . همین طور که می رفت از تمام جیبهاش سکه می ریخت، ولی اون اصلا توجهی نمی کرد. (5) دیگر اصلا قابل تحمل نبود، هیچ مفهوم نبود اطرافم داره چه اتفاقی می افته. سرم داشت به دوار می افتاد . تابلوی کنار جاده رو دیدم که نوشته بود : نیو هُپ سه مایل. دیگر لحظه ای هم صبر نکردم و قبلش هم فکر نکردم، فقط یکدفه از درشکه پریدم پایین و پا گذاشتم به دویدن. آخه من اصلا نمی خواستم اونجا برم. به خودم و حواس پرتم فحش می دادم که از پشت سرم صدای کر کننده یک کشتی بخار رو شنیدم . داشتم قالب تهی می کردم که کشتی، اون هم وسط این برهوت. سر که برگردوندم دایی ادوار و خانواده سلین رو دیدم که داشتن طبق معمول با سه چرخه عتیقه دایی می رفتن بیرون شهر و از پشت سرشون هم بابای فردینان داشت با دوچرخه می اومد و مدام به همه فحش می داد. (6) برام نگه نداشتن، چون اگه معجزه دایی ادوار متوقف می شد، دیگه محال بود دوباره روشن بشه. دست دایی رو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و با یه پرش خودم رو تو بغل مامان فردینان حس کردم. سریع خودم رو درست کردم و دوباره یه گوشه خزیدم که زنیکه چلاق گمونم بخاطر این که از دست من ناراحت شده بود یه پس گردنی محکم نثار فردینان کرد. با چشم از فردینان عذر خواهی کردم که باعث کتک خوردنش شدم و اونم اشاره کرد که یعنی بی خیال. سر راه به هر زحمتی بود معرکه دایی رو یه جایی نزدیک ایستگاه قطار نگه داشتیم تا یه استراحتی بکینم که هر چی آشنا بود سرم خراب شد. از یه طرف والتر که بهت زده مثل اینکه انتظار نداشته هدویک این قیافه ای شده باشه مات و مبهوت دنبال هدویک که ظاهرا یه چمدون سنگین رو حمل می کرد، می رفت. (7) از اون طرف لئون که به زمین و زمان بخاطر اینکه قطار زودتر از اینکه اون بتونه سیگارش رو تموم کنه راه خواهد افتاد، ناسزا می گفت، همون چند تا کام رو هم زهرش کرد و رفت سوار شد و احتمالا دوباره شروع کرد به رویا بافی راجع به دیدار فرداش با سیسیل. (8) قیس(9) و یاکف پتروویچ(10)، همون کارمنده که عقده هاش مریضش کرده، داشتن باهم از کنار ایستگاه می رفتن. دیگه مطمئن بودم که بیدار نیستم، به جرات می شه گفت اگه تو قیس رو با کسی در حال حرف زدن ببینی، اون هم این یارو، حتما یا خوابی یا اگه بیداری یه چیزی مصرف کردی. تصمیم گرفتم دیگه با دایی سوار اون اسب جادویی اش نشم، هر چند فکر هم نمی کردم با اون همه پیچ و مهره ای که ازش ریخته هنوز بتونه راه بره. رفتم سمت پسرک و یه روزنامه ازش خریدم تا شاید بفهمم اینجا چه خبره. اول از همه این خبر به چشمم خورد: دوشنبه بعد از ظهر کارمندی به نام فرانکو مامبرینی حوالی منزلشان به گیجگاه پسرش که مبتلا به آتروفی مغزی بود گلوله ای شلیک کرد و سپس خودکشی کرد. پدر بلافاصله مرد ، اما پسر آنتونیو به اغما فرو رفت و دیروز ساعت 6:30 در گذشت. این عمل با موافقت خانواده صورت گرفته است. (11) همونجا نشستم رو زمین. دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم . روزنامه رو انداختم کنار که عکس ستون تاریخ نگارش توجهم رو دوباره جلب کرد. این طور نوشته بود که : "به همه : من اکنون می میرم و هیچ کس را متهم نمی کنم. سر پر گویی ندارم. مادرم، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این راه گریز نیست. اما برای من راهی دیگر نبود. لیلی، دوستم داشته باش. ... حساب من با زندگی تسویه شد. بیهوده است یادآوری کنم غم ها را ناکامی ها را و خطاهای متقابل را ، شادکام باشید." (12) برگرفته از نامه باقیمانده در کنار جسد شاعر روس که با شلیک گلوله ای به قلب خود، به زندگی اش پایان داد. هنوز جمله آخر رو تموم نکرده بودم که کمرم به شدت سوخت. با تمام توانی که برام باقی مونده بود سرم رو برگردوندم. فقط تونستم هاری هالِر رو ببینم که از فاصله ای دور و از یک بلندی به همه طرف شلیک می کرد. (13) چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم. ------------------------------------------------------------------- 1-گور به گور - ویلیام فاکنر 2-ابله – داستایوفسکی 3-استخوان خوک و دستهای جذامی – مصطفی مستور 4-طاعون – آلبر کامو 5-قمار باز – داستایوفسکی 6-مرگ قسطی – لویی فردینان سلین 7-نان سالهای جوانی – هاینریش بل 8-دگرگونی – میشل بوتور 9-سلوک – محمود دولت آبادی 10-همزاد – داستایوفسکی 11-حمایت از هیچ – هارتموت لانگه 12-مایاکوفسکی شاعر – لوناچارسکی 13-گرک بیابان – هرمان هسه

7/26/2006

سکوت

وارد اتاق که می شوم سر به زیر می اندازم تا شاهد تصویر چشمان قرمز از بی خوابی دیشب نباشم. سر به زیر می اندازم تا نگاه ملتمسانه درختان تشنه حیات در زیر آفتاب بی رحم تابستان آزارم ندهند. سر به زیر می اندازم تا ناگهان چشمانم بر روی دیوان شاملوی کف اتاق ثابت می ماند. بر می دارمش. سعی می کنم بلند بخوانم تا از شر سکوت اتاق خلاص شوم. - در به در تر از باد زیستم - در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید هنوز بلند می خوانم اما اتاق دوباره غرق سکوت است. - ای تیز خرامان! - لنگی پای من - از ناهمواری راه شما بود. آینه خون گریه می کند. درختان آب را ، جانانه فریاد می کشند.

دستم را بگیر

عمری است که با ساتور نیش و کنایه ها تهمت و تحقیر و تهدید ها دروغ و نیرنگ و فریب ها ریا و تظاهر و تزویر ها بسان پیچکی که گیاه را خفه می کند به جان انسانیت در حال احتضار افتاده ایم پس بیا ما- من و تو - در فرصتی که به کوتاهی گذر ابرهای پاییزی ست، مهربان تر از این باشیم. بیا از وعده های آسمانی دست بداریم و چشم بر زمین بدوزیم و فریاد یاری اش را بشنویم. بیا تا دوباره کودکی شویم و در کوچه باغهای زندگی به هر طرف سرک کشیم. بیا اگر شده حتی با شیرینی یک شعر، از مزه تلخ زندگی - این بودن بی حاصل – در دهان خود و همنوعانمام بکاهیم. بیا تا در حد توان ناچیز خود مانعی شویم، انقراض نسل آدم را. دستم را بگیر که در این راه تنهایی زجر آورترین مانع است.

7/25/2006

امروز، فردای دیروز

کسی بیشتر از همه به آینده احترام می گذارد که از همه بیشتر، به امروزش توجه می کند.

7/24/2006

پیش شرط

کاش می شد برای یک بار هم که شده پیش شرط ستاره ها را می پذیرفتیم برق تمام دنیا را قطع می کردیم و در آسمان شب به اتفاق مردم شهر با ستاره ها پای میز مذاکره می رفتیم.

7/23/2006

می شناسمت

درست از زمانی که تو را شناختم و روی از تو گرداندم هر روز و شب خود را چون روسپیان به من عرضه می داری اما گذشت آن زمانی که شب و روز در پی ات می دویدم برو که دیگر حنایت... که دیگر مشت ات... من دیگر به تو رو نم کنم ای زندگی

نیمکت ( داستان )

اگر درست به خاطر داشته باشم ، یکی از ملال آورترین غروبهای روز جمعه بود که برای اولین مرتبه دیدم اش. به علت حجم زیاد کار به عنوان کارشناس بیمه ، مدتی بود مجبور شده بودم تا تعدادی از پرونده ها را همراه داشته و تمام عصر را در اتاق کاری که در منزل به من اختصاص داده شده بود ، در عین اعتراضهای مداوم همسر و دخترم ، به آنها رسیدگی کنم. آن روز جمعه نیز پس از چند ساعت کار مداوم و خستگی عضلانی شدید و بی حوصله گی طاقت فرسای روزهای جمعه سیگاری آتش زدم و به کنار پنجره ای که پارک محله را در درون خود قاب کرده بود آمدم و برای اولین بار متوجه حضور او بر روی یکی از نیمکتهای فلزی پارک شدم. در وسط نمیکت نشسته ، پاها را روی هم انداخته، دستها را به دو طرف در دو سوی پشتی نیمکت باز کرده ، سر به سوی آسمان و دود سیگاری که بر لب داشت مثل ورد پیرزنکان از دهان او به سمت آسمان در پرواز بود. آرامشی در حرکات او موج می زد که گویی بر هستی خود وقوف کامل داشت. حضوری قاطع بر روی نیمکت فلزی پارک در غروب روز جمعه. از همان لحظه علاقه شدیدی در درونم نسبت به غریبه شکل گرفت. اما با چشمهایی که سالهاست تنها به دیدن فرمهای شرکت بیمه در فاصله ای نزدیک اکتفا کرده ، آن هم در غروبی که میدان دید آدمی رابه کمترین حد خود در طول روز می رساند، طلب جزئیاتی بیش از این کاری بیهوده بود. غرق این افکار و تلاش بیهوده سوزش انگشتانم سیگار خاکستر شده را به یادم آوردند. مثل همیشه ته سیگار را به سمت سطل زباله زیر پنجره در پارک انداختم و مثل همیشه این اختلاف ارتفاع چهار طبقه ای مانع از رسیدن آن به هدف شد. در حالی که از کنجکاوی بی دلیل خود گیج بودم به پشت میز برگشتم و به دسته بندی فرمها و وارد کردن اطلاعات مشترکین در رایانه مشغول شدم و فقط هنگامی که ضربه های نواخته شده به در ساعت صرف شام را اعلام کرد ، متوجه شدم که مدتی است دست از کار کشیده و در حالی که صندلی را بر روی پایه های پشتی آن متعادل و در دستم سیگاری را که قبل از گرفتن حتی یک کام به تمامی خاکستر شده بود نگاه داشته ام، به غریبه ای که در هوای خاکستری غروب بر من ظاهر شده بود، فکر می کنم. با تعجب از این بذل توجه به موضوعی پیش پا افتاده آن هم در میان گرفتاریهای سر سام آور شخی و اداری ، در حالی که از اتاق بیرون می رفتم نیم نگاهی نیز به پنجره انداختم که اکنون به آیینه ای بی حوصله بدل شده بود که تنها به بازنمایی کلیات اکتفا می کرد. روزها به این منوال گذشت و غریبه هر غروب در پارک و من در پشت پنجره به دیدار هم می آمدیم و من احساس می کردم که هر لحظه به او نزدیکتر و از دنیای خود دورتر می شوم ، انگار هر روز راس ساعت شش عصر دیوارهای اتاق یک قدم جلو می آمدند تا مرا در گور خود ساخته ام دفن نمایند. اینگونه بود که در یکی از این ساعات خاکستری شوق رسیدن به او و شریک آرامش لحظه هایش بودن سراپای وجودم را فرا گرفت. با وجود اینکه چیزی در درونم از شومی این تصمیم خبر می داد و می دانستم که او مثل سرابی ست که با نزدیک شدن از دستش خواهم داد، در یک لحظه خود را در حال دویدن به سمت در دیدم و بعد هم مسیر پله ها که پا بر هر کدام می گذاشتم در پس اش پله های دیگر مانند بچه های یک محله به حمایت اش می آمدند و انگار با این کار مرا از رفتن باز می داشتند. اما من چنان در خلصه فرو رفته بودم که هیچ به اطرافم توجه نداشتم و تنها می خواستم او را از نزدیک ببینم حتی اگر این کار به عواقبی شوم دچارم کند. به سرعت به دور محور پله ها می چرخیدم و همچنان به سمت او در پرواز بودم. اما هنگامی که از این هپروتِ تلاش برای رسیدن به او فارغ شدم ، خود را درهم و آشفته در مقابل چشمان بهت زده زنی سالخورده دیدم. دیگر نه تنها بین خواب و بیداری که بین بودن و نبودن خود مردد مانده بودم. خانمی که در ورودی آپارتمان طبقه چهارم ایستاده بود همچنان برای آرام کردن من اصرار داشت که خود داخل شوم و از نزدیک مشاهده کنم که اتاقِ رو به پارک آنها کاملا خالی ست و هیچ مردی با مشخصاتی که من داده بودم در آنجا مشغول رسیدگی به پرونده های شرکت بیمه نیست. خسته تر از آن بودم که از بیداری خود اطمینان حاصل کنم.سیگاری روشن کردم و از پله ها که اکنون مانند تابوتهایی در زیر پایم آرام بودند به سمت زمین سرازیر شدم.

دسته بندی

انسانها دو دسته اند. دسته اول شامل همه آدمهاست بجز تو. دسته دوم، تویی که گمان می کنی با همه فرق داری.

7/22/2006

بدیهیاتی به غایت مبهم

در جلسهِ باز ِ انجمن NA که دیروز برگزار شد خانومی اعتیاد را اینگونه تعریف کرد: اعتیاد عدم تعادل است در افکار ، رفتار و اعمال. پس از پایان سخنرانی چند دقیقه ای، حضار به تشویق ایشان پرداختند. اما در این بین هیچ یک از حضار به این فکر نیافتاد که : معنای این اصل بدیهی چیست؟ هیچکس نپرسید تعریف تعادل چیست؟!!! پ.ن.1: جلسه باز، جلسه ای ست که همه ( اعم از عضو و غیر عضو ) می توانند در آن شرکت کنند. در مقابل، جلسات بسته را داریم که حضور اعضا در آن پذیرفته شده است.

سایبر اسپیس

می بینی رفیق زندگی مدرن چی به روز ما آورده. کاری کرده که سفره دلمون رو هم باید تو Cyberspace پهن کنیم.

7/21/2006

کنایه

نمی دانم چرا با اینکه آسمان دلمان همیشه ابریست باز هم مشکل بی آبی داریم

روزگار

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

7/20/2006

انتظار سخت تر از مرگ

آه... مردن چقدر حوصله می خواهد!

7/19/2006

اتهام

آن سالها که من با خدا بودم یا شاید هم خدا با من بود، در دادگاه زندگی من تنها متهم بودم و اکنون که بی خدا هستم یا خدا بی من است، در این دادگاه من خود متهم و وکیل و قاضی و بازپرس هستم. از خود سوال می کنم، به خود پاسخ می گوییم، خود را تصدیق و باز رد می کنم. اما چیزی که در تمام این سالها یکسان و پابرجا مانده اتهام من است. یک وکیل زبده سراغ ندارید؟

7/17/2006

پیشرفت

اگر می خواهید در این سگدونی: سری در میان سرها در بیاورید. پله های ترقی را طی کنید. و در نظر دیگران انسان بزرگی شوید. آنچه نباید انجام دهید تفکر است. آنچه نباید نابودش کنید جهل است. آنچه نباید باز کنید چشم است. آنچه نباید به آن دل ببندید حقیقت است. آنچه نباید به دنبالش باشید واقیعت است. آنچه نباید خواهان آن باشید عدالت است. آنچه نباید طرفدار آن باشید حق است. آنچه نباید با آن همنشین شوید کتاب است. آنچه نباید در جستجوی آن باشید دلیل است. آنچه نباید از آن بهره ای داشته باشید دلرحمی است. آنچه نباید به آن پایبند باشید رفاقت است. آنچه نباید به داشتنش افتخار کنید صداقت است. آنچه نباید از داشتنش سرافکنده شوید رذالت است. آنچه نباید به آن محدود شوید پاکی است. آنچه نباید به همین مقدارش بسنده کنید دارایی است. آنچه نباید باشید انسان است. آنچه نباید نزدیکش شوید عشق است. و آنچه باید بیاموزید درویی است. آنچه باید نابودش کنید وجدان است. آنچه باید با آن هم پیمان شوید ظلم است. آنچه باید تظاهر به داشتنش کنید انسانیت است. آنچه باید از آن لذت ببرید انتقام است. آنچه باید به هر قیمتی به آن برسید قدرت است. آنچه باید به آن مسلح شوید سیاست است. آنچه باید از آن استفاده کنید دین است. آنچه باید به دنبالش باشید شهرت است. آنچه باید از آن بترسید مرگ است.

برچسب

برای پرهیز از چسباندن برچسب مزدور عامل بیگانه برانداز معاند غیر خودی بی دین ملحد مشرک منافق جیره خوار آمریکا و از همه مهمتر عامل استکبار جهانی در برپایی انقلاب مخملی در کشور از همه دوستان تقاضا می شود تا اطلاع ثانوی در به کار بردن الفاظ ضد رژیم زیر نهایت احتیاط را به عمل آوردند: دمکراسی دمکراتیک سوسیالیسم حقوق مدنی جامعه مدنی اپوزیسیون سکولاریسم روشنفکر جهانی شدن در عوض می توانید به واژگان زیر بسنده کنید: اسلام عدالت حقوق اسلامی متعهد حزب اللهی انقلابی آزادی اسلامی مردم سالاری دینی

7/16/2006

حقوق بشر

قدما گفته اند و ما نیز جمله بر این باوریم که : زندگی را دگمه بازگشتی متصور نیست. اما از این در حیرتم که گریز از لحظه های دهشتناک تنهایی را دگمه Fast Forwardی نیز برای آن پیش بینی نشده است. پس کجاست این حقوق بشر؟!!!

7/15/2006

عصر جمعه

حالا فکر کنم با این یکی دو تا پست حرف هم رو خیلی بهتر درک کنیم . حالا به شما هایی که تا اینجا موندین و خوندین و تحمل کردین می تونم با اطمینان بگم من درد مشترکم ، مرا فریاد کن حالا می تونیم دست دور گردن هم حلقه کنیم و حتی اگه شده ثانیه های متفاوتی رو برای هم رقم بزنیم. حالا و اینجا شاید بشه از خیل عظیم گفته هایی که همیشه نا گفته می موندن ، مشتی برداشت و بین همه تقسیم کرد و سهم خود را از ناگفته های بقیه گرفت حالا شاید بشه راه هایی رو که برای تنها رفتن همیشه خیلی طولانی بودن ، با دستهایی تو جیب و قدم زنون در کنار هم طی کرد حالا با هم می تونیم به نامردیهای زندگی که همیشه بی کوچکترین توجهی روی مدار خودش می چرخه و به اون آسمونش که آرزوهای ما رو ندیده می گیره و به اون باد و بورانش که از دلتنگیهای ما ترانه می خونه ، با صدای بلند بخندیم. حالا چشم در چشم هم می تونیم از سطح مسخره همین زندگی بگذریم و به عمق اش بریم و به اون زندگی ای دست پیدا کنیم که درباره اش گفتن زندگی با تمام پوچی آن زیباست حالا شاید اگه همه با هم گوش بدیم ، صدای دورترین مرغ جهان رو بشنویم حالا که شونه های همدیگرو داریم شاید خیلی راحت تر اشکهامون بریزه آره. و حالا که دور هم نشستیم ، شاید عصرهای جمعه یه ذره راحت تر بگذره

7/14/2006

معارفه 2

اینجا سگدونی...؟! آره. اینجا سگدونی اینجا آشویتس . اینجا گتو. اینجا سیبری . اینجا اردوگاه کاراجباری اینجا ویتنام . اینجا بولیوی. اینجا کره. اینجا گواتمالا . اینجا کنگو اینجا 16 آذر . اینجا میدان تین آن من. اینجا 18 تیر. اینجا انقلاب فرهنگی. اینجا میدان هفت تیر اینجا لنین . اینجا استالین. اینجا هیتلر. اینجا مائو اینجا موسولینی . اینجا صدام . اینجا پینوشه . اینجا ... باتیستا. اینجا کاسترو. اینجا اینجا نیو اورلئون. اینجا بم. اینجا رودبار. اینجا سریلانکا. اینجا سونامی. اینجا آفریقا اینجا هیروشیما . اینجا ناکازاکی. اینجا حلبچه ایجا تجاوز به 170 و چند کودک اینجا 11 سپتامبر. اینجا لندن . اینجا مادرید. اینجا جاده بم - کرمان اینجا عراق . اینجا افغانستان . اینجا فلسطین. اینجا چچن . اینجا کلمبیا. اینجا ایرلند اینجا ابو مصعب زرقاوی. اینجا بن لادن. اینجا ابو مصعب المصری. اینجا الظواهری اینجا موسی . اینجا محمد. اینجا خاخام . اینجا فقیه. اینجا شارون . اینجا عرفات اینجا جزایر قناری. اینجا حلبی آباد اینجا دیوار برلین . اینجا دیوار حائل اینجا قصر. اینجا اوین. اینجا الکاتراس . اینجا گوانتانامو اینجا اطلاعات . اینجا سی آی ای. اینجا ک گ ب . اینجا موساد. اینجا ساواک آره. اگه هنوز دودلی باید بگم این هم یه چشمه از سگدونی بود . هنوز باش تا صبح دولتت بدمد / کین هنوز از نتایج سحر است البته می تونی بپرسی اگه این به ذهنت رسیده "پس اگه این همه کثافت ، این همه زشتی ، دروغ و فریب ، دیگه چرا آدم باید زنده بمونه ؟ " آره . این رو می خوای بدونی ؟ آدم یا اگه خیلی خودمون رو دست بالا بخواییم بگیریم ، ما باید بمونیم تا شونه به شونه دیگران در عین رنج کشیدن التیام ببخشیم. تا زخم رو تا هنوز زخمی بیش نیست درمان کنیم . تا نذاریم به قانقاریا تبدیل بشه ما می مونیم ، چون اجداد ما موندن. و وقتی می ریم که کارمون رو کرده باشیم یا دیگه تحملمون تموم شده باشه. اگه اون اول گفتم بیاین با هم باشیم ، به این خاطر بود که باهم بودن تحمل آدم رو زیاد می کنه. ما می مونیم چون دوست داریم درک کنیم
when last breath escape my lips
چه حسی داره ما می مونیم تا ببینیم بر سر همنوعامون چی داره می یاد ما می مونیم چون برای موندن دلیلی که نه اما بهونه زیاده ما می مونیم چون می خواییم تا جایی که ممکنه کامو ، کافکا و هدایت بودن رو لمس کنیم ما می مونیم چون اگه نه در واقعیت لااقل در قصه هابخونیم از چه گوارا . از زاپاتا . از گاریبالدی . از لومومبا. از وارتان ما می مونیم چون هنوز برای موندن میشه از شاملو ، از مایاکوفسکی ، از اخوان ، از لورکا ، از مشیری و از خیلی های دیگه روحیه گرفت و ادامه داد ما می مونیم چون هنوز میشه از فریدون ، از لنون ، از فرهاد و از خیلی های دیگه میشه نیرو گرفت ما اونقدر می مونیم تا بالاخره بفهمیم که یک کلاغ چه دارد بگوید با عابدان پیر

7/12/2006

معارفه 1

شاید اولین و بهترین کار برای آشنایی، دادن توضیحاتی درمورد اسم و رسم این وبلاگ باشه اینجا سگدونی...؟

آره. دقیقا اشتباه به ذهنت متبادر شد. این سگدونی نیست . این گوشه امن و آرام سگ اربابه. می خوای بفهمی سگدونی کجاست؟ جایی که هواش بوی تعفن میده.( حتما تا حالا برات پیش نیومده که سرت رو تو دخمه زردشتیها بکنی. اگر پیش اومده بود بهتر درک می کردی.) آره . اینجا اگه یه نفس عمیق بکشی ریه هات می پوسن . هر چند چاره ای هم جز نفس کشیدن نداری. زمین اش غرق کثافته ، به طوری که با پوتین هم رغبت نمی کنی پا روش بذاری. و متاسفانه هیچ جای دیگه ای هم نیست که پذیرای پای برهنه ات باشه. دیواراش به طرز وحشتناکی لجن بسته ، جوری که حتی نمی تونی لحظه ای بهشون تکیه بدی تا سیگاری دود کنی و تازه همین دیوارها هم دارن زیر بار سقفی از مصیبت خراب می شن. اینجا فقط با اشعه ماورا بنفش سروکار داری و روشنی یک سرابه که آرزوش رو با خودت به گور می بری. بزرگ ترین مشکل اینجا اینه که درهای خروجی اش کاملا مخفیند و تا حالا هیچکس ندیده کسی بتونه از اینجا خارج بشه. اینجا فقط باید از گوشت و خون دیگران تغذیه کنی( همون طور که قبلا هم یه نفر گفته ) والا حال و روزت از چیزی که می بینی هم بدتر می شه. اینجا خطر همیشه در کمینه. حتی یک قدم هم نمی تونی با آرامش برداری. خطر ممکنه زیر پات باشه . البته خیلی اوقات از بالا رو سرت خراب می شه. هر چند من اصلا نگفتم از روی شقیقه ات غافل بشی. بدتر از همه اینه که می تونه نامرئی باشه. می بینی که نمی تونی مراقب همه اش باشی و اینجا همه چی به شانس بستگی داره. مثلا اگه یه روز جنس انقلاب عوض بشه و مخملی بشه ، پای من و تو هم گیره. حالا همه اینها یه طرف ، چیزی که تو این سگدونی بیداد می کنه اسکرین سیوره که تمام در و دیوارها رو پوشونده. تو هیچ وقت بدون عمل کردن قادر به مشاهده دسک تاپ نیستی. تازه با چشم غیر مسلح که هیچی نمی بینی . باید روی چشمات لنز تله نصب کنی و حالا هم هیچ تضمینی نیست که واقعیت رو ببینی. اینجا شنیدنی هم زیاد هست ولی مشکل اینه که هیچکدوم تو بازه فرکانسی 20 هرتز تا 20 کیلو هرتز نیست. حتی تا 20 مگا هرتز هم چیز خوشایندی نیست . پس حتما باید به فکر ابزاری برای شنیدن هم باشی. اینها فقط یکی دو تا گوشه از سگدونی بود . راجع به بقیه اش بعدا بیشتر با هم حرف می زنیم. ولی تا حالا حتما کلی ها برگشتن و عطای سگدونی رو به لقایش بخشیدند و من به یه عده دیگر هم کمک می کنم تا تصمیم شون رو بگیرند. اول از همه باید به تجار و کسبه محترم بازار بگم که اینجا یعنی تو سگدونی لقمه دندون گیری پیدا نمی شه و با عمری اینجا بودن کار یکی از اون تلفنهای معروف بازاری ها رو هم نمی شه انجام داد ، پس پاشید که هر چی دیر کنید از کیسه تون رفته. و اما مومنین و مومنات که گونی ثوابشون همیشه همراه شونه و از فرط سنگینی شونه راستشون، دیسک گردن گرفتن ، بدونن که اگه تمام وبلاگ های عالم رو هم بخونن به اندازه یه خط قران خوندن ثواب نداره ( اصلا هم ناراحت نباشین که معنی اش رو نمی فهمید که این قضیه ثواب به تنها چیزی که کار نداره میزان فهمیدن شماست.) پس شما هم پاشین و به این فکر کنید که ظرفیت اون طرف محدوده و اولویت با اونهای است که زودتر ثبت نام کنن

علاوه بر دو گروه بالا به خیل عظیم جوانان آینده ساز ! مملکت که با ک... چرخهاشون از صبح تا شب و دنبال یک ...گشتن ، مصرف بنزین مملکت رو چندین برابر کردن و ترافیک رو به حد اعلاش رسوندن باید عرض کنم که بابت اونی که اونها دنبالشن این وبلاگ که نه خیلی از وبلاگهای دیگر هم به لعنت خدا نمی ارزه پس شما هم پاشین که الان گل بازار هم هست و ... دست حق به همراه تون خب حالا اگر هنوز کسی هست که اسمش تو لیست بالا نیست ، دستش رو بلند کنه و اعلام وجود کنه تا ما هم بفهمیم هنوز کسی هست که بشه بهش تکیه کرد و ادامه گشت و گذار تو این سگدونی رو زیر سایه معرفتش تحمل کرد آخه دیگر کارد به استخونم رسیده

آره . به همین افتضاحی . شما ها که تا حالا موندین حتما می دونین که وقتی اومدی تو این سگدونی دیگر راه برگشتی نداری اخه این سگدونی خاک دامن گیر داره وقتی یه چیزهایی رو می بینی و می شنوی و می خونی و ... دیگه نمی تونی فراموش کنی . دیگه نمی تونی راحت و بی دغدغه زندگی کنی . دیگه نمی تونی از رنج کشیدن شونه خالی کنی و چیزی که از همه مهمتره اینه که وقتی تو این راه می افتی و لحظه به لحظه از همه دور می شی . وقتی می بینی که همه دارن روی سطح راه می رن و فقط تویی که داری تو عمق فرو می ری . بعضی وقتها با خودت فکر می کنی دیونه ای . مگه می شه همه اینها اشتباه کنند و راه اینی باشه که تو داری می ری و اگه راه اینه چرا اینقدر عذاب آوره و اونها اینقدر راحت می رن

بعضی وقتها فکر می کنی باید برگردی بعضی وقتها وحشت می کنی و از همه بیشتر احساس می کنی چقدر تنهایی

 

© New Blogger Templates | Webtalks