9/17/2006

یک قدم من، یک قدم تو

گفتند از روزی که خواست تو را به راه راست هدایت کند، خود، راه را گم کرده. تنگ حوصله و بی پروا شده بودم. " مگر شما چه کرده اید! جز گرد کردن میراث خواری چند و لعن و نفرین عده ای بدرقه راهتان. به خویش واگذاریدم که بهشت موعودتان مرا خوش نمی آید. ما آزادی در جهنم را، از بندگی در بهشت مقبول تر یافتیم." گفتند پس از نماز، چنان در خویش فرو می رود و حتی اشکی چنان می ریزد که خانه را مهی از اندوه در بر می گیرد. هوا سنگین می شود آنگونه که نفسهامان تنگی می کند و بغضمان می ترکد. مگر با او چه گفتی؟! و چگونه؟! چشمانش همچنان پرسان بود. سیزیف را به خاطرش آوردم، بهت زده شد. " در جوابش گفتم، من به کوه می روم تا قدری آرامش برای خوارک هفته ام شکار کنم. چرا دستی به دستم نمی دهید تا نه از دور، که از درون دنیایم را ببیند؟ " گفتند آنقدر به پدر بزرگ خیره می شود که او نیز در قابش سر به زیر می اندازد و در سکوتی به وسعت یک عمر، ساعت شماطه دار، تاب و توان حرکت را از کف می دهد. پس گفتم: " یک قدم من، یک قدم تو " اما اکنون فکری ام که چه کنم. کوه، درد ِ بیست و چند سال بودن را تسکینی آنچنان نیست و دوام و قوامش را تاثیری در خور نه. حال اگر آن نگاهِ سوزان، پرسان که : " پسر، چه بود آنچه گفتی سایه اش به فراخی ِ خستگی ِ شست سال بودن است؟ کو، کجاست آنچه گفتی جبرانش هنوز دیر نیست؟" حتی اگر به جا هم گفته باشم، باز می ترسم چرا که من طاقت نگاهی به عمق شست سال حسرت را ندارم. نمی دانم چه کنم.

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks