9/06/2006
هرج و مرج در آخر فصل
وردیهای ذهنم در حال میل کردن به بینهایتند
و احساس می کنم حد خروجی آن در فاصله اپسیلنی از صفر نفسهای آخر را می کشند.
روزنامه، هفته نامه، ماهنامه، گاهنامه...
کتاب، مجله، مقاله و حتی گهگاهی یک کاغذ مچاله
روزها می خوانم و شبها کابوسشان را می بینم.
چنان از خویش بی خویشم که خواهرم را خانم فلانی خطاب می کنم و به زن همسایه می گویم : جان
و از ترس شوهرش پا به فرار می گذارم.
من با ارسطو چه تفاوت دارم که او تنها آثار افلاطون را خواند و فیلسوف شد و من باید هر چه از سه هزار سال پیش نوشته اند بخوانم تا بی سواد نباشم.
این روزها چیزی نیستم جز هرج و مرج.
------------------------------------------
چند پسر بچه در پارک، رکاب زنان آواز می خواندند:
زن بلای جونه مرده
هر کی زن نگیره مرده
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment