7/23/2006

نیمکت ( داستان )

اگر درست به خاطر داشته باشم ، یکی از ملال آورترین غروبهای روز جمعه بود که برای اولین مرتبه دیدم اش. به علت حجم زیاد کار به عنوان کارشناس بیمه ، مدتی بود مجبور شده بودم تا تعدادی از پرونده ها را همراه داشته و تمام عصر را در اتاق کاری که در منزل به من اختصاص داده شده بود ، در عین اعتراضهای مداوم همسر و دخترم ، به آنها رسیدگی کنم. آن روز جمعه نیز پس از چند ساعت کار مداوم و خستگی عضلانی شدید و بی حوصله گی طاقت فرسای روزهای جمعه سیگاری آتش زدم و به کنار پنجره ای که پارک محله را در درون خود قاب کرده بود آمدم و برای اولین بار متوجه حضور او بر روی یکی از نیمکتهای فلزی پارک شدم. در وسط نمیکت نشسته ، پاها را روی هم انداخته، دستها را به دو طرف در دو سوی پشتی نیمکت باز کرده ، سر به سوی آسمان و دود سیگاری که بر لب داشت مثل ورد پیرزنکان از دهان او به سمت آسمان در پرواز بود. آرامشی در حرکات او موج می زد که گویی بر هستی خود وقوف کامل داشت. حضوری قاطع بر روی نیمکت فلزی پارک در غروب روز جمعه. از همان لحظه علاقه شدیدی در درونم نسبت به غریبه شکل گرفت. اما با چشمهایی که سالهاست تنها به دیدن فرمهای شرکت بیمه در فاصله ای نزدیک اکتفا کرده ، آن هم در غروبی که میدان دید آدمی رابه کمترین حد خود در طول روز می رساند، طلب جزئیاتی بیش از این کاری بیهوده بود. غرق این افکار و تلاش بیهوده سوزش انگشتانم سیگار خاکستر شده را به یادم آوردند. مثل همیشه ته سیگار را به سمت سطل زباله زیر پنجره در پارک انداختم و مثل همیشه این اختلاف ارتفاع چهار طبقه ای مانع از رسیدن آن به هدف شد. در حالی که از کنجکاوی بی دلیل خود گیج بودم به پشت میز برگشتم و به دسته بندی فرمها و وارد کردن اطلاعات مشترکین در رایانه مشغول شدم و فقط هنگامی که ضربه های نواخته شده به در ساعت صرف شام را اعلام کرد ، متوجه شدم که مدتی است دست از کار کشیده و در حالی که صندلی را بر روی پایه های پشتی آن متعادل و در دستم سیگاری را که قبل از گرفتن حتی یک کام به تمامی خاکستر شده بود نگاه داشته ام، به غریبه ای که در هوای خاکستری غروب بر من ظاهر شده بود، فکر می کنم. با تعجب از این بذل توجه به موضوعی پیش پا افتاده آن هم در میان گرفتاریهای سر سام آور شخی و اداری ، در حالی که از اتاق بیرون می رفتم نیم نگاهی نیز به پنجره انداختم که اکنون به آیینه ای بی حوصله بدل شده بود که تنها به بازنمایی کلیات اکتفا می کرد. روزها به این منوال گذشت و غریبه هر غروب در پارک و من در پشت پنجره به دیدار هم می آمدیم و من احساس می کردم که هر لحظه به او نزدیکتر و از دنیای خود دورتر می شوم ، انگار هر روز راس ساعت شش عصر دیوارهای اتاق یک قدم جلو می آمدند تا مرا در گور خود ساخته ام دفن نمایند. اینگونه بود که در یکی از این ساعات خاکستری شوق رسیدن به او و شریک آرامش لحظه هایش بودن سراپای وجودم را فرا گرفت. با وجود اینکه چیزی در درونم از شومی این تصمیم خبر می داد و می دانستم که او مثل سرابی ست که با نزدیک شدن از دستش خواهم داد، در یک لحظه خود را در حال دویدن به سمت در دیدم و بعد هم مسیر پله ها که پا بر هر کدام می گذاشتم در پس اش پله های دیگر مانند بچه های یک محله به حمایت اش می آمدند و انگار با این کار مرا از رفتن باز می داشتند. اما من چنان در خلصه فرو رفته بودم که هیچ به اطرافم توجه نداشتم و تنها می خواستم او را از نزدیک ببینم حتی اگر این کار به عواقبی شوم دچارم کند. به سرعت به دور محور پله ها می چرخیدم و همچنان به سمت او در پرواز بودم. اما هنگامی که از این هپروتِ تلاش برای رسیدن به او فارغ شدم ، خود را درهم و آشفته در مقابل چشمان بهت زده زنی سالخورده دیدم. دیگر نه تنها بین خواب و بیداری که بین بودن و نبودن خود مردد مانده بودم. خانمی که در ورودی آپارتمان طبقه چهارم ایستاده بود همچنان برای آرام کردن من اصرار داشت که خود داخل شوم و از نزدیک مشاهده کنم که اتاقِ رو به پارک آنها کاملا خالی ست و هیچ مردی با مشخصاتی که من داده بودم در آنجا مشغول رسیدگی به پرونده های شرکت بیمه نیست. خسته تر از آن بودم که از بیداری خود اطمینان حاصل کنم.سیگاری روشن کردم و از پله ها که اکنون مانند تابوتهایی در زیر پایم آرام بودند به سمت زمین سرازیر شدم.

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks