1/26/2007

رضایت از زندگی،احساسی دست نیافتنی

مانند همیشه،در حالیکه چشمانم خطوط کتاب "اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر" را دنبال می کرد،ذهن ِچموش و سربه هوا مشغول نشخوار کردنِ خاطراتِ خود بود و چریدن در چراگاهِ بی انتهایِ رویا،و تنها چند درصد از وقت گرانبهای خود را صرف تجزیه و تحلیل ِداده های ِارسالی ِچشم می کرد که آن هم مطابق معمول به نتیجه خاصی نمی انجامید. و در این میانه زمان نیز،با رخوتی از سر ِبی حوصلگی،تیک و تاکی می کرد تا اینکه ناگهان سوال مطرح شده از جانب نویسنده، چرتِ مطالعاتی بنده را برهم زد و حواس ِدائما پرتِ اینجانب را در حد نیمه متمرکز به موضوع جلب کرد. نویسنده از محرک اصلی سارتر در انتخاب این راه پرسیده بود و او نیز در کمال صداقت،از خواستِ شهرت به عنوان اصلی ترین انگیزه در ابتدای راه نام برد. و همین اشاره کوتاه کافی بود تا دایره مربوط به مغلطه کردن در ذهنم دوباره فعالیتِ خود را،که برای چند لحظه متوقف شده بود،از سر گیرد و پروندهِ سوالهایِ بی جوابم را،که هر از گاهی مختومه اعلام می شود،به جریان بیاندازد و این نکته را یادآور شود که: براستی احساس رضایت از زندگی در آدمی چگونه شکل می گیرد؟ در اینکه تایید و تشویق ِاطرافیان و در مجموع محیط، باعث بوجود آمدن نوعی از احساس ِرضایت از خود در آدمی می شود،نمی توان شک کرد. اما بعنوان مثال،در مورد اغلبِ ما که بلااعم از جانب جامعه و بلااخص از جانب خانواده محکوم به داشتن افکاری عجیب و برآمده از سر ِبیکاری می باشیم و لُب کلام اینکه از طرف هیچکدام از آن دو مورد تایید قرار نمی گیریم، این حس به چه نحوی باید ایجاد شود؟اگر من،به فرض ِمحال، بهترین دستوشته ها را داشته باشم اما از جانب هیچکس تایید و تشویق نشوم، آیا به نوشتن دلخوش خواهم کرد؟ برعکس،اگر با داشتن بدترین نوشته ها دائما تشویق شوم،آیا در نهایت پی به ضعف خود خواهم برد؟ آیا نویسندگانِ بزرگی چون کافکا،قبل از آنکه مورد تایید دیگران واقع شوند،به نبوغ ِخود واقف بودند؟ یا افرادِ معلوم الحالی چون محمد رضا سرشار( رضا رهگذر) بجز در این مملکتِ خ..مال پرور،باز هم خود را نویسنده و اهل ادب می پنداشتند؟ تمام این دلایل بر این نظریه صحه می گذارند که این حس از بیرون به انسان القا می شود و انسان جز با قرار گرفتن در محیطی مناسب، در عین نابغه بودن نیز،از این احساس ِپیش بَرنده محروم می باشد. بنابراین، شاید دلیل بسیاری از سرخوردگی ها در میان نویسندگان،روشنفکران و در مجموع اهل ذوق و هنر و تفکر ِاین سرزمین،همین مورد باشد، چرا که در این مرز و بوم تنها ریا و سالوس و دزدی و دغلکاری است که احترام و تایید به همراه می آورد. ریش و تسبیح و بوی عرق و جای مهر بر پیشانی است که نبوغ می آفریند، نه تخصص و خلاقیت، نه رنج ِانسان بودن.

1/22/2007

خاموش - در - انتظار

و تو ای تنهایی،ای کوتاه ترین زندگینامه من،گویا راه دیگری برایم نمانده جز اینکه از تو به تو شکایت کنم. جز اینکه از تو به تو پناه آورم. چرا که دیگر جز پنجه ای که قلبم را بدان می فشاری،دست نوازشگری نیست. چرا که جز خنده های چندش آورت،لبخند دلنشینی باقی نمانده است. چرا که جز تارهای سپیدی که لطف بی دریغ ات در ابتدای راه نصیبم کرده، حاصل دیگری از گذر عمر دشت نکرده ام. چرا که جز یأس سیاهی که برایم رقم زده ای،کورسوی امیدی به چشم نمی بینم. چرا که جز سرمای گزنده ای که تو پیشکشم کرده ای،گرما بخش دیگری نمی شناسم. چرا که جز سرود سکوتی که تو برایم می سرایی،آواز دلنشین دیگری نمی شنوم. چرا که جز تو و پیمانه های زهرآگینی که شب و روز بر من می پیمایی، ساقی سیم ساق و باده نشئه آور دیگری در محفل خود بازنمی یابم. چرا که جز نیش و کنایه های گاه و بی گاهت،کلام محبتی در اعماق روحم طنین انداز نمی شود. چرا که جز بوی مشمئز کننده حضورت،رایحه عطرآگین دیگری شامه ام را نمی نوازد. چرا که جز دیوارهای سر به فلک سائیده ای که تو در راهم برمیافرازی، راه گشای دیگری نمی دانم. چرا که جز ارمغان کابوسهای شبانه ات،رویای دیگری خوابهایم را خیال انگیز نمی کند. چرا که جز تیشه هایی که تو به ریشه ام می زنی، دست آویز دیگری در مقابله با طوفانهای بنیان کن زندگی به چنگ نمی آورم. چرا که جز روزها سردرگمی و پریشانی که تو برایم تدارک می بینی، آرامشی دیگر را تجربه نمی کنم. چرا که دیگر جز اعتقاد به جبری که به انتخاب تو مجبورم کرده، به اختیار دیگری اعتقاد ندارم. آری ای تنهایی،ای همراه همیشگی من، می خواهم از تو با تو سخن بگویم. اما با تو چه می توان گفت. چگونه می توان با تو که مانند بخت من همیشه در نرمترین بسترها غنوده ای،از بی خوابی های شبانه گفت. چگونه می توان با تو که مثل کوچکترین آرزوهای من در اوج آسمان سبکبال و رها به پرواز در آمده ای، از فرازهای زندگی و نفسهای خسته و راههای ناهموار و زانوان بی رمق و پاهای تاول زده گفت. چگونه می توان با تو که چون آهنگ زندگی من همیشه آرام و یکنواخت بوده ای، از لحظه های فوران اندوه و جوشش بی امان اشک از چشمه همیشه زاینده چشم گفت. چگونه می توان با تو که همانند امروز من هیچگاه در انتظار فردا نبوده ای، از سالها انتظار زجرآوری که لحظه لحظه آن پشت کوهی را خم می کند سخن گفت. چگونه می توان با تو که شبیه به آینده من همیشه مه گرفته و رویا گونه ای، از تلخی حقیقت و تابش کور کننده واقعیت سخن گفت.آری ای تنهایی می خواهم دمی را نیز با تو برآرم. اما چگونه می توان به همکلام شدن با تو رضایت داد. چگونه می توان سخن گفتن با تو را که مانند خدای خود ساخته آدمیان کمترین توجهی به عجز و لابه آنان نمی کنی بر خود هموار کرد. چگونه می توان با تو که دهشتناک ترین لحظه های زندگی را رقم می زنی جامی زد و دل چرکین نبود. چگونه می توان چنین به حضیض ذلت فرود آمد که بتوان به زبان تو با تو در سخن شد. چگونه می توان چنین خوار و خفیف بود که بتوان انیس گرمابه و گلستان تو شد. نه. من هرگز چنین نمی کنم. حتی اگر تو ای دیو سیرت تا آخرین لحظه دمی نیز مرا به خود وا مگذاری، من تو را لایق نفرین نیز نمی دانم. حتی اگر تا واپسین نفسها در کنار من بمانی، من همچنان از تو روی می گردانم و در آرزوی گرمای آغوش او که خواهد آمد، از میان خاموشی و تو و انتظار، خاموش در انتظار بودن را بر می گزینم.

1/17/2007

تو ببار برف تازه، سلام

این روزها که به لطف نامه نگاریهای فراوان با انواع کمیسیونها و شوراهای آموزشی و معاونتها و مدریت ها جهت تمدید سنوات هر روز راه دلازار ِ شش سال پیموده شده دانشگاه را در پیاده روی های طولانی و گهگاه لذت بخش گز می کنم به گونه ای حیرت آور شاهد آنم که هر روز فکری به غایت بی ربط با مسائل آموزشی و حتی زندگی روزمره و در یک کلام آنچه بتوان در فکر کردن به آن،آب و نانی برای خود تصور کرد،واحد پردازش کهنه و فرکانس پایین مغزم را درگیر خود می کند. و از آن جمله است آنچه امروز اتفاق افتاد و اینک آن طرفه حکایت: همچون روزهای پیش با چشمانی بهت زده از به یاد آوردن کابوسهای دوشینه و اندک ترس باقیمانده و تلاش برای فهم کردن زمان و مکان و با مجرای تنفسی خشک و آزار دهنده،حاصل از احتقان بینی ِمنحرف در تلاش و جد و جهدی مثال زدنی موفقیت دیگری در زندگی حاصل کردم مبنی بر بیدار شدن در ساعتی که هنوز خیلی دیر نبود و جدا شدن از زمینی که قرار بود بر اساس نظریه های روانشناسی آرامش بیشتری را به نسبت مکانهای بلند مانند تخت نصیب این بخت برگشته کند. الغرض، هنگام مسواک زدن که در حکم چای و نان و پنیر اینجانب نیز محسوب می شود، از آنجا که از دیدن قیافه در هم و خطوط خشکیده کنار لبها و چشمان ورم کرده و قی آلود لذتی حاصل نمی آمد و دوباره دچار بحرانهای فلسفی می شدم، از نگاه کردن در آینه حذر کردم و به پنجره رو به حیات پناه بردم و با دیدن ریزش دانه های برف که به قول شاعر " هر یک به اشکی نریخته می مانند" و پنهان بودن آفتاب نیمروزی به سرمای هوای مه گرفته پی بردم و همینطور که چند مورد ناسزای آب نکشیده را،که این روزها مثل ترجیع بند شعر زندگی من درآمده اند،نثار خاندان متصدیان دانشگاه می کردم به جستجو در بقچه ها و اشکافها و زیر تخت و پشت میز و دیگر سوراخهای اتاق برآمدم و مایملک خود را از البسه و پوشاک گرم گرد آوردم و زیر بار سنگین ِکوهی از ژنده پاره راه دانشگاه را در پیش گرفتم. و حالا تصویر اینجانب را،در میانه راهی که دیگر مثل اسب عصاری چشم بسته هم آن را می روم، مجسم بفرمایید،در حالیکه از زور سرما چون خایه حلاج ها در حال لرزیدنم و دندانهایم بر روی هم ضرب گرفته اند،با وجود اینکه چشمانم از دود سیگار پر اشک و بینی ام از سوز ِسرما پر آب می باشد حتی فکر در آوردن دستانم را هم از پاره پوره هایی که به عنوان جیب در لباسم تعبیه شده است نمی کنم که سرما سخت سوزان است.اکنون تصویر ذهنی خود را دوباره به دقت مرور کنید تا متوجه شوید که بنده همچنان که پاهای در حال پلاسیدن خود را در حوضچه های کفش دائما کج و راست می کنم تا بلکه اندکی از بار سنگین آب درون آنها کاسته شود، بسیار جدی به طوری که گویی حل تمام مشکلات من در گرو پاسخ این پرسش است به این نکته می اندیشم که آیا می توان هنرمندان را وجدان بیدار جامعه نامید و نقش آنها را به وظیفه قابله یا ماما در جریان وضع حمل نوزاد تشبیه کرد که گذار از دورانهای مختلف تاریخ را برای همنوعان خود قابل تحمل تر می کنند یا نه؟

1/16/2007

بسوختیم در این خیال خام و نشد

گوئیا قلم دشنه ایست در دستان به رعشه نشسته و غلیان های ذهن آشفته خیل اسیران. چرا که هنوز قلم از نیام جوهر برنکشیده،هر یک به دخمه ای پناه می جویند، می هراسند از آشکاره شدن...افشا شدن. چون محکومی دیدن دار مکافات را چهره درهم می کشند یا چو صیدی از دیدن صیاد می رمند. جوش و خروشی اند در پی یافتن...فهم کردن اما بیهوده اند. هیچ اند در عین بسیاری و پوچ اند در عین پر مغزی. و بدین گونه است که حاصل چنین ناچیز می شود و این اندک بضاعت نیز به یمن دانه پاشیدن و انتظاری طولانی به چنگ می آید.
----------------
از راه که رسید پا سست نکرده رفت کنج اتاق سرد عمو قربون و سرپنجه نشست. پاشنه سرشو که داد به دیوار نگاش به سقف سیاه و مه-دود غلیظی افتاد که همه اتاقو پر کرده بود. تکیه رو از دیوار گرفت و داد به آرنجهایی که روی زانوها گذاشته بود. خیره شد به صورت گر گرفته عمو و حواسش رو داد به صدای جرق-جروق زغال."عمو این دود و دم آخر از پا درت..." "آورده پسر، آورده" اینو که گفت چن پک به وافور و چن تا سوزن به حب زد و حقه رو دوباره نزدیک زغالها گرفت و آهسته زمزمه کرد "پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن بهر تسکین وَجَع خوب است وافور ای وزیر" لحنش مثل همیشه بود. یعنی حال و حوصله مزاحم ندارم. ولی چاره ای نبود، این دفعه باید..." گرد سفر نتکونده اومدم پیشت عمو که بگم ..." عمو وافور رو گذاشت لب منقل.کمر رو چسبوند به دیوار.سینه دستو گذاشت رو تخت زانو و راست تو چشاش نگا کرد. حرف تو گلوش پیچید. رنگش برگشت. دلش ریخت. سرشو انداخت پایین. حقه عمو هنوز داغ نشده بود که پا از اتاق گذاشت بیرون و زیر لب گفت" واللا اون مرحوم خودش راضی به این کار نیست."
-------------
وجع: درد و اندوه

1/09/2007

ای کوته آستینان تاکی دراز دستی!

آورده اند که پادشاه اقلیمی بر آن شد تا حد و مرز تحمل مردمش را بیازماید. پس فرمان داد تا اجتماعات بیش از چند نفر را ممنوع کنند و بدین منظور میر غضب های بسیاری را به اطراف و اکناف شهر روانه ساخت تا به اجرای حکم و مجازات متخلفین پردازند و پس از چندی، برنخاستن بانگ اعتراض از مردم شاه را واداشت تا ساعات عبور و مرور را نیز محدود به طلوع و غروب آفتاب کند و علاوه بر آن قیمتهای گزافی برای اطمعه و اشربه و البسه مردم تعیین کند. اما بار دیگر انتظار ظهور فرانک و فریدون و کاوه ها از حد تحمل شاه بیرون شد و قوانین را بیش از پیش دشوار و عرصه را بر مردم تنگ تر کرد و کار را بدانجا کشانید که ورود و خروج از دروازه ها تنها در ساعاتی از روز امکان پذیر بود و خیل عظیمی از مسافران را در شبهای سرد زمستان در انتظار گشایش دروازه ها در داخل و خارج شهر با خطرات بسیاری مواجه می کرد. ولی از آنجا که پوست مردم این دیار از خانواده پوست کرگدن و بوفالو و این دست حیوانات دلربا بود، دیگ تحمل شاه به جوش آمد و دستور داد، هرکس قصد خروج از شهر را دارد می بایست تا جماع کردن با عمال حکومت را بر خود هموار کند، و برای این مهم نتراشیده و نخراشیده ترین فرد قزاق خانه خود را مامور کرد و از فردای آن روز در حضور خود شاه این قانون به اجرا در آمد و صف طویل بینواهایی که برای رتق و فتق امور خود چاره ای جز خروج از شهر را نداشتند، عرصات محشر را به یاد آدمی می آورد. در یکی از این روزهای خسته کننده که عمله حکومتی همچنان مشغول انجام عملیات گمرکی مردم بود، شاه،برافروخته و انگشت حیرت به دهان گزیده، کمافی السابق در انتظار خام برآمدن فریاد اعتراضی لحظه شماری می کرد که ناگهان سایه کسی بر درگاه جایگاه ظاهر شد و مردی در کمال شرمندگی در حالیکه کلاه خود را در میان پنجه های خود می فشرد از شاه تقاضای اذن دخول کرد و شاه که انتظار خود را به سر آمده می دید، به گرمی وی را نواخت و مرد که آن مهربانیها را از ولی نعمت خود دید با آسودگی بیشتری درخواست خود را با شاه در میان گذاشت و اینک آن درخواست که : من مردی هستم خار کن و از هنگام اجرای این دستور تا کنون هنوز نتوانسته ام یک روز از این صف طویل رهایی یافته راه بیابان در پیش بگیرم و قوت لایموتی برای زن و فرزندان خود فراهم کنم و از شاه تقاضا دارم که به رعیت خود رحم آورد و چند مامور دیگر به خدمت گیرد تا امور گمرکات سریعتر انجام شود!
--------------
نتیجه اخلاقی این داستان به عهده خود دوستان
 

© New Blogger Templates | Webtalks