7/28/2006

با کتابهایم

"آره خودم می دونم که خیلی زیاده. ولی اگه رمانهای زیادی رو خوندی. مطمئن باش یا فکر می کنم خسته ات نمی کنه." دست که تکون دادم، درشکه ایستاد و من به زور خودم رو یه گوشه بین اَنسی و کورا جا دادم و پاهام رو تا جایی که می شد جمع کردم که به تابوت اِدی نخوره، البته کَش تابوت محکمی ساخته بود، ولی خب برای بی احترامی به مرده و این حرفا نمی خواستم...بعد از یکی دو تا دست انداز که خوب جا افتادم سرم رو بالا کردم و چهره همشون رو از نظر گذروندم، می خواستم همون جا یکی رو به عنوان مقصر پیدا کنم و تا جایی که می تونستم بد و بیراه بهش بگم. شایدم حتی بزنمش. طفلی ها بعد از مرگ مادرشون همه یه جورایی زده بود به سرشون. این رو از چهرشون می شد خوند.(1) غرق همین افکار بودم که صدای کالسکه ای که از روبرو می اومد به خودم آورد و خوب که دقیق شدم، هوش از سرم رفت. پرنس میشکین با ناستاسیا فیلیپونا چیک تو چیک هم نشسته بودن و یه پیرمرد خنزرپنزری هم داشت کالسکه رو می روند. باورم نمی شد. همین چند روز پیش خودم تو مراسم عروسی پرنس با آگلایا شرکت کرده بودم. حالا وقتی همه بفهمن، خدا می دونه چی می شه! البته که شاید واقعا خدا هم ندونه چه اتفاقی می خواد بیافته. حتما خانم ژنرال از غصه این آبرو ریزی دق می کنه. (2) داشتم همین جور کالسکه پرنس و دنبال می کردم و به این فکر می کردم که من این پیرمردَ رو کجا دیدم که یکدفه یک ساختمان بلندی کنار جاده ظاهر شد و کسی که وقتی سرم رو بالا بردم دیدم دانیاله که داره داد و فریاد می کنه :(3) حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برین؟ چه غلطی می خواین بکنین که دیگرون نکردن؟ به بقیه که تو درشکه نشسته بودن نگاه کردم، انگار نه انگار. گفتم حتما با شماست دیگه، من که کاره ای نیستم. خب ببینین چی می گه . اما انگار همشون مرده بودن نه فقط مادره. هرچند با اون قیافه ای که این بیچاره ها داشتن، از هم اِدی هم بیشتر می شد انتظار پاسخ داشت تا اینها. تقریبا رسیده بودیم به نزدیکی های شهر وهران. خیلی برام جالب بود که شهر از بیابونهای اطرافم خشک تر و بی سر صدا تر بود. فقط صدای دو نفر که داشتن با هم بحث می کردن می اومد که وقتی گوش دادم ، صدای دکتر برناریو رو تشخیص دادم که به نگهبانها دستور می داد دروازه ها رو ببندن و تا وقتی شیوع طاعون متوقف نشده اجازه ورود و خروج به هیچ کس داده نشه. (4) جوئل بدون هیچ کنجکاوی خاصی راه دیگر رو انتخاب کرد و ادامه داد تا از توی شهر نخواد بگذره. اَنسی قوز کرده بود و فقط به تابوت نگاه می کرد. دیگر کلافه شده بودم. بلند گفتم اصلا شماها واقعی هستین یا شبحین. چرا هیچکدوم براتون مهم نیس دورو برتون چه خبره . کش آب دهنش رو انداخت رو چرخ درشکه و فقط گفت: تا دو روز دیگه بوش بلند می شه. فقط اگه اون سیاهی رو از دور نمی دیدم و توجهم رو به خودش جلب نمی کرد، حتما یه سیلی به خودم می زدم که مطمئن بشم خواب نیستم. دوباره تو اون آفتاب که عین روغن داغ داشت می ریخت رو سرمون چشم هام رو ریز کردم تا ببینم این کیه که این طوری با عجله داره نزدیک می شه. طوری راه می رفت یا می دوید، درست معلوم نمی شد، که انگار تو تمام جیبهاش پر از سکه اس. نزدیکتر که شد می خواستم پاشم و از گاری لعنتی بپرم بیرون که قبل از هر تکونی اَنسی بدون اینکه به من نگاه کنه، مچ دستم رو گرفت و طوری فشار داد که یعنی بشین، یا حداقل من اینطوری احساس کردم. ولی این اصلا قابل تحمل نبود، سیاهی که حالا نزدیک شده بود الکسی ایوانوویچ بود که داشت سراسیمه می دوید و به سمت ما فریاد می زد:بالاخره تو قمار برنده شدم. با این همه پول حتما دوشیزه پولینا به من جواب مثبت می ده نه به هیچ کس دیگه . همین طور که می رفت از تمام جیبهاش سکه می ریخت، ولی اون اصلا توجهی نمی کرد. (5) دیگر اصلا قابل تحمل نبود، هیچ مفهوم نبود اطرافم داره چه اتفاقی می افته. سرم داشت به دوار می افتاد . تابلوی کنار جاده رو دیدم که نوشته بود : نیو هُپ سه مایل. دیگر لحظه ای هم صبر نکردم و قبلش هم فکر نکردم، فقط یکدفه از درشکه پریدم پایین و پا گذاشتم به دویدن. آخه من اصلا نمی خواستم اونجا برم. به خودم و حواس پرتم فحش می دادم که از پشت سرم صدای کر کننده یک کشتی بخار رو شنیدم . داشتم قالب تهی می کردم که کشتی، اون هم وسط این برهوت. سر که برگردوندم دایی ادوار و خانواده سلین رو دیدم که داشتن طبق معمول با سه چرخه عتیقه دایی می رفتن بیرون شهر و از پشت سرشون هم بابای فردینان داشت با دوچرخه می اومد و مدام به همه فحش می داد. (6) برام نگه نداشتن، چون اگه معجزه دایی ادوار متوقف می شد، دیگه محال بود دوباره روشن بشه. دست دایی رو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و با یه پرش خودم رو تو بغل مامان فردینان حس کردم. سریع خودم رو درست کردم و دوباره یه گوشه خزیدم که زنیکه چلاق گمونم بخاطر این که از دست من ناراحت شده بود یه پس گردنی محکم نثار فردینان کرد. با چشم از فردینان عذر خواهی کردم که باعث کتک خوردنش شدم و اونم اشاره کرد که یعنی بی خیال. سر راه به هر زحمتی بود معرکه دایی رو یه جایی نزدیک ایستگاه قطار نگه داشتیم تا یه استراحتی بکینم که هر چی آشنا بود سرم خراب شد. از یه طرف والتر که بهت زده مثل اینکه انتظار نداشته هدویک این قیافه ای شده باشه مات و مبهوت دنبال هدویک که ظاهرا یه چمدون سنگین رو حمل می کرد، می رفت. (7) از اون طرف لئون که به زمین و زمان بخاطر اینکه قطار زودتر از اینکه اون بتونه سیگارش رو تموم کنه راه خواهد افتاد، ناسزا می گفت، همون چند تا کام رو هم زهرش کرد و رفت سوار شد و احتمالا دوباره شروع کرد به رویا بافی راجع به دیدار فرداش با سیسیل. (8) قیس(9) و یاکف پتروویچ(10)، همون کارمنده که عقده هاش مریضش کرده، داشتن باهم از کنار ایستگاه می رفتن. دیگه مطمئن بودم که بیدار نیستم، به جرات می شه گفت اگه تو قیس رو با کسی در حال حرف زدن ببینی، اون هم این یارو، حتما یا خوابی یا اگه بیداری یه چیزی مصرف کردی. تصمیم گرفتم دیگه با دایی سوار اون اسب جادویی اش نشم، هر چند فکر هم نمی کردم با اون همه پیچ و مهره ای که ازش ریخته هنوز بتونه راه بره. رفتم سمت پسرک و یه روزنامه ازش خریدم تا شاید بفهمم اینجا چه خبره. اول از همه این خبر به چشمم خورد: دوشنبه بعد از ظهر کارمندی به نام فرانکو مامبرینی حوالی منزلشان به گیجگاه پسرش که مبتلا به آتروفی مغزی بود گلوله ای شلیک کرد و سپس خودکشی کرد. پدر بلافاصله مرد ، اما پسر آنتونیو به اغما فرو رفت و دیروز ساعت 6:30 در گذشت. این عمل با موافقت خانواده صورت گرفته است. (11) همونجا نشستم رو زمین. دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم . روزنامه رو انداختم کنار که عکس ستون تاریخ نگارش توجهم رو دوباره جلب کرد. این طور نوشته بود که : "به همه : من اکنون می میرم و هیچ کس را متهم نمی کنم. سر پر گویی ندارم. مادرم، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این راه گریز نیست. اما برای من راهی دیگر نبود. لیلی، دوستم داشته باش. ... حساب من با زندگی تسویه شد. بیهوده است یادآوری کنم غم ها را ناکامی ها را و خطاهای متقابل را ، شادکام باشید." (12) برگرفته از نامه باقیمانده در کنار جسد شاعر روس که با شلیک گلوله ای به قلب خود، به زندگی اش پایان داد. هنوز جمله آخر رو تموم نکرده بودم که کمرم به شدت سوخت. با تمام توانی که برام باقی مونده بود سرم رو برگردوندم. فقط تونستم هاری هالِر رو ببینم که از فاصله ای دور و از یک بلندی به همه طرف شلیک می کرد. (13) چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم. ------------------------------------------------------------------- 1-گور به گور - ویلیام فاکنر 2-ابله – داستایوفسکی 3-استخوان خوک و دستهای جذامی – مصطفی مستور 4-طاعون – آلبر کامو 5-قمار باز – داستایوفسکی 6-مرگ قسطی – لویی فردینان سلین 7-نان سالهای جوانی – هاینریش بل 8-دگرگونی – میشل بوتور 9-سلوک – محمود دولت آبادی 10-همزاد – داستایوفسکی 11-حمایت از هیچ – هارتموت لانگه 12-مایاکوفسکی شاعر – لوناچارسکی 13-گرک بیابان – هرمان هسه

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks