11/27/2006

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

شلوغی سالن انتظار بی جهت مضطربش کرده بود. تا رسیدن به میز منشی مدام سعی می کرد که صدای کفشش توجه کسی را جلب نکنه، اما بی فایده بود. سردی نگاه مردم را روی صورتش احساس می کرد. - سلام. - دکتر برای امروز وقت ندارن، مگر اینکه وقت قبلی داشته باشین. شاید احساس کرد که هرکس نامه را در دستش ببیند از محتویاتش با خبر می شود که آنگونه با احتیاط آن را به دست منشی داد و همانطور که دست لرزانش را پس می کشید با نگاهِ ملتمسانه ای که مخاطبش را دعوت به رازداری می کند منتظر عکس العمل او باقی ماند. - اه. شماها رو بره چی می فرستن اینجا. نمی دونین که من باید هر دفعه ... اصلا این حرفها لازم نبود. همان نگاهِ متهم کننده کافی بود تا مثل گلوله ای تمام برج و باروی یک روح آزرده را در هم شکند. خود را در مقابل چشمان مشتی غریبه، برهنه حس می کرد. مثل همیشه همه توان خود را صرف بستن سدی در مقابل چشمانش کرد و چون روحی معذب به سوی پناهگاهش پرکشید. غرور جریحه دارش تنها با صدای بسته شدن در، چشمانِ بی تابش را محتاج ِباریدن یافت. صدای ناآشنای خود را در تمام فضای اتاق شنید که فریاد می زد: تحمل بیماری به مراتب آسانتر از تحمل بار اتهام است... من حتی از حس همدردی اطرافیانم محرومم...
این بی عدالتی ست، این...

11/22/2006

افکارم کلمه نمی شوند

می گن نوشتن سخت نیست، اما رسوندن اون مفهومی که توی ذهنته کاره بعیدیه. چقدر دوست دارم وقتی به مرز جنون میرسم، وقتی افکارم کلمه نمیشن تا به اطرافیانم بفهمونم که من چه مرگمه، وقتی صدام می لرزه از بس توضیح میدم و بعد بابا برمی گرده که من فکر می کنم تموم کردنه دانشگاهت در اولویته تا بتونی به زندگیت یه سروسامونی بدی. وقتی فکر می کنم برای اولین بار تونستم همه چیز رو بگم و تازه مامان با تعجت می گه حالا مگه نیچه خودش کی بوده. چقدر دوست دارم توی این موقیعتها یکی دستش رو بندازه دور گردنم و در حالی که سرش رو تکون می ده،بگه : هی رفیق، می فهمم چی می گی. برای چند لحظه از شر این کلمه ها که هیچوقت بار معنایی لازم رو ندارن و جدیدا اصلا معنی ندارن رهام کنه و چنان از چشام به ذهنم نفوذ کنه که در حد یه نفس راحت کشیدن بار این صلیب لعنتی رو به دوش بگیره. چقدر این روزها دوست دارم با اون رفیق قدم بزنم.

11/12/2006

تکه های ِجورچین ِمن کجاست؟

از همان روز که بشر هستی خود را در اندیشیدن یافت و از خواب ِغفلت ِتاریخی ِخود بیدار شد، آیینه ِتمام نمای ِحقیقت از آسمان رها شد و بر سر ِسنگی ِزمین فرود آمد. هزار، هزار تکه شد. هر تکه راهی کوتاه و دراز پیمود و در گوشه ای آرمید. ابر و باد و مه و خورشید و فلک چنان حجابی بر این تکه ها افکندند که دیگر تیزبین ترین چشمها را نیز یارای یافتنشان نبود. و بدین گونه، جهان از حقیقت خالی و از حقایق ِکشف ناشده پر شد. خرد ِمغرور ِآدمیان به امید یافتن حقیقت به گمانه زنی پرداخت که حاصلش چیزی جز بحران نبود. بحران هویت...معنویت...اخلاق...بحران و باز هم بحران. و در این نقطه عطف، تاریخ را نوبت به ما رسید که چون کودکان گرداگرد هستی خود می گردیم تا تکه های ِجورچین ِخود را بیابیم و معصومانه امیدواریم تا دوباره حقیقت را یکپارچه ببینیم. و اما رها کردن چشمها از زنجیرهای خواب، برای نسل ِما در این است که دریابیم دیگر دست هیچ بشری به تمام ِحقیقت نمی رسد. بیداری ما در این است که دریابیم همه ِحقیقت خود را تنها به همه ِما نشان خواهد داد. هویتِ من تنها در کنار توست که شکل می گیرد. تنها حضور تو و داوری های توست که ضرورت ِاخلاق را برای من رقم می زند. و تنها با هم بودن است که اذهان پریشان ما را وامی دارد تا وجود و ماهیت را به کناری زند و لحظه را غنیمت شمارد.

11/08/2006

چه باید کرد؟

بیش از همه در تاریخ "لنین، فرزند ناخلف مارکس و سلَفِ جنایتکار ِ بزرگ، استالین " این جمله را تکرار کرد. کسی که در توهماتِ جزم اندیشانه اش سعادت را برای مردم به ارمغان آورده بود و راه را برای رسیدن تاریخ به غایت متوحهشانه اش هموار کرده بود. سعادتی از جنس ترور ، خفقان ، گولاگ* ، فقر ، وحشت و ... و اما اینجا و اکنون، کم نیستند مجنونین از بند رسته. کسانی که دنیا را به تمامی برای خود می خواهند و واقعیت را تنها از دریچه منجمد و بسته یِ اذهانِ تاریک خود می نگرند، ره پویانِ راه ایدئولوژی. لعنت بر سانسور. لعنت بر فیلتریسم. لعنت بر تمام دشمنان اینترنت.( کلیک کنید ) ----------------------------------------------- در پاسخ به سوال دوستان:گولاگ شبکه ای از اردوگاههای کار اجباری زندانیان بود که در سرتاسر نواحی عظیم و لم یزرع اتحاد شوروی گسترده شده بود. در زمان حکومت استالین، یک دهم از شهروندان شوروی بخشی از زندگی خود را در اردوگاههای کار اجباری به سر بردند، شرایط زندگی در گولاگ بسیار نامساعد بود و بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند.

11/03/2006

در عصر افول فراروایتها

انسان می تواند در گوشه پرت یک اتاق با دیوارهای کرم – قهوه ای ، با سیگاری روشن بر روی صندلی ِ پشت پنجره بنشیند و زندگی را مانند شیئ داغی مدام از این دست به آن دست کند تا نه دست بسوزد نه شیئ بیافتد و بدین گونه سه سال تمام ، سال آخر دانشگاه باشد و هنوز احساسش را در اختیار آواز شجریان یا پینک فلوید قرار دهد، شبی چند در مرکز درمانی به شغل شریف پذیرش اشتغال داشته باشد و در کنار اینها کتاب بخواند. چیز بنویسد. فکر کند. متناقض حرف بزند و حتی گاهی نیچه و مولوی را باهم بخواند. جهانی بیاندیشد و در عین حال از آب غیر شرب آب انباری در کویر آب بنوشد. شاد باشد ولی مشکی بپوشد، حتی شاید گاه گاهی بخندد. پوچ گرا باشد و به تاریخ انقضا مواد غذایی اعتقاد داشته باشد، حتی شاید در ماشین کمربند ایمنی را هم ببندد. روان پریش باشد اما فلسفه بخواند. روزی یک پاکت سیگار بکشد ولی خود را انسان سالمی بداند. می تواند درون گرا ولی متهم به رفیق بازی باشد. آری، انسان می تواند تنها کافی است...
 

© New Blogger Templates | Webtalks