با سرعت از کلاس خارج میشم و دنبال استاد راه میافتم. سراپا اضطرابم. " من به دوستانتون گفتم، به شما اطلاع بدن که این واحد رو حذف کنین."
کدوم دوستان؟ اینها که حتی حاضر نیستن جواب سلامتو بدن مبادا لحظه ای از درس خوندن عقب بمونن یا شاید پرونده هاشون ستاره دار شه.
قدمامو آهسته میکنم تا فاصله رو با استاد حفظ کنم. تو پاگرد پله ها بهش میرسم.
-استاد ما مشکل داشتیم…
-ایرادی نداره،همه مشکل دارن. ترم دیگه دوباره این واحد رو اخذ کنین.
-اما ما فقط همین ترم فرجه! داریم. ما ورودی 79ایم استاد.
رسیدیم دم در اتاق. تردید دارم برم تو بگه وقت منو نگیرین ولی خودش گفت بیاین تو ببینم مشکلتون چی بوده.
-استاد ما مجبوریم هر ما برادرمون رو برای ادامه ی درمانشون ببریم تهران! ( می دونم شوهر خواهر استاد بر اثر تصادف تو کماست.)
دروغم میگیره. استاد از در نصیحت وارد شده. گردنِ شکستمو راستر می گیرم، بحران رد شد. از اتاق با نیش باز خارج می شم و چشمم به پارتنر ِ پروژه ی همین درس میافته که بدجور سگرمه هاش تو همه.
-آقا کو این جزوه ای که گفتی میاری؟
-میارم . چشم . گرفتار بودم.( یعنی حس ِکلاس اومدن نداشتم)
-پروژه باید شبیه سازی هم داشته باشه. میدونی؟
-نه والا. بلد هم نیستم. ولی درستش میکنم.
راهمو کج میکنم تا از شرش خلاص بشم. تلفونمو در میارم که یعنی می خوام پیگیری کنم ولی فکرم اینجاس که تازگی ها چه راحت دروغ میگم. یادمه داشتم برای چن نمره اخراج میشدم ولی برای گرفتنش فقط حاضر بودم بگم ما مشکل داشتیم. حالا هرکی بیاد جلو یه قصه براش میسازم تا کارم راه بیافته.
تریای کوفتی هم باز مثل ِپیاده رو های سجاد در حد مرگ شولوغه. یه سیگار آتیش میکنم شاید اعصابم بیاد سرجاش بتونم کلاس بعدی رو هم شرکت کنم.
بیشتر از اینا غیبت داشتم که بفهم استاد داره چی میگه. سعی میکنم پرسپکتیو یه تنه درختو از تو ذهنم بیارم رو کاغذ. شعور نقاشیم در حد همون تنه ی درخته. یه نگا به "راه آینده" می اندازم ( همون تو کیف، بیرون نمیارمش )
" و چون جوامع طبقاتی خود باعث بروز جرم میشوند پس باید تاوان آن را نیز بپردازند که همان نگهداری از مجرم می باشد. ( روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام )
از این جور قضاوتا عقم میگیره. به همین شلی جرم و مجرم و مجازات مورد تحلیل جامعه شناسی قرار گرفت.( دلیل ِهمش جوامعه طبقاتیه!)
داره نزدیک آخر ِساعت می شه. به تخته نگا میکنم. حضور – غیاب شروع شده.
-کجایی شما آقای ... غیبتاتون از حد مجاز بیشتر شده.
استاد می خنده ، بچه ها هم می خندن. من هم می خندم.
-میام اتاقتون توضیح میدم استاد
داره حالت تهوع بهم دست میده. سریع از دانشکده میزنم بیرون. بره این یکی جلسه بعد روضه میخونم. یه گل بنفشه تو باغچه می بینم. میشینم یه عکس ازش میگیرم و باز تو ذهنم می گم: