11/13/2007

کالمیتُ بینَ الیدیِ الغَسال

با سرعت از کلاس خارج میشم و دنبال استاد راه میافتم. سراپا اضطرابم. " من به دوستانتون گفتم، به شما اطلاع بدن که این واحد رو حذف کنین."

کدوم دوستان؟ اینها که حتی حاضر نیستن جواب سلامتو بدن مبادا لحظه ای از درس خوندن عقب بمونن یا شاید پرونده هاشون ستاره دار شه.

قدمامو آهسته میکنم تا فاصله رو با استاد حفظ کنم. تو پاگرد پله ها بهش میرسم.

-استاد ما مشکل داشتیم

-ایرادی نداره،همه مشکل دارن. ترم دیگه دوباره این واحد رو اخذ کنین.

-اما ما فقط همین ترم فرجه! داریم. ما ورودی 79ایم استاد.

رسیدیم دم در اتاق. تردید دارم برم تو بگه وقت منو نگیرین ولی خودش گفت بیاین تو ببینم مشکلتون چی بوده.

-استاد ما مجبوریم هر ما برادرمون رو برای ادامه ی درمانشون ببریم تهران! ( می دونم شوهر خواهر استاد بر اثر تصادف تو کماست.)

دروغم میگیره. استاد از در نصیحت وارد شده. گردنِ شکستمو راستر می گیرم، بحران رد شد. از اتاق با نیش باز خارج می شم و چشمم به پارتنر ِ پروژه ی همین درس میافته که بدجور سگرمه هاش تو همه.

-آقا کو این جزوه ای که گفتی میاری؟

-میارم . چشم . گرفتار بودم.( یعنی حس ِکلاس اومدن نداشتم)

-پروژه باید شبیه سازی هم داشته باشه. میدونی؟

-نه والا. بلد هم نیستم. ولی درستش میکنم.

راهمو کج میکنم تا از شرش خلاص بشم. تلفونمو در میارم که یعنی می خوام پیگیری کنم ولی فکرم اینجاس که تازگی ها چه راحت دروغ میگم. یادمه داشتم برای چن نمره اخراج میشدم ولی برای گرفتنش فقط حاضر بودم بگم ما مشکل داشتیم. حالا هرکی بیاد جلو یه قصه براش می­سازم تا کارم راه بیافته.

تریای کوفتی هم باز مثل ِپیاده رو های سجاد در حد مرگ شولوغه. یه سیگار آتیش می­کنم شاید اعصابم بیاد سرجاش بتونم کلاس بعدی رو هم شرکت کنم.

بیشتر از اینا غیبت داشتم که بفهم استاد داره چی می­گه. سعی می­کنم پرسپکتیو یه تنه درختو از تو ذهنم بیارم رو کاغذ. شعور نقاشیم در حد همون تنه ی درخته. یه نگا به "راه آینده" می اندازم ( همون تو کیف، بیرون نمیارمش )

" و چون جوامع طبقاتی خود باعث بروز جرم میشوند پس باید تاوان آن را نیز بپردازند که همان نگهداری از مجرم می باشد. ( روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام )

از این جور قضاوتا عقم میگیره. به همین شلی جرم و مجرم و مجازات مورد تحلیل جامعه شناسی قرار گرفت.( دلیل ِهمش جوامعه طبقاتیه!)

داره نزدیک آخر ِساعت می شه. به تخته نگا میکنم. حضور – غیاب شروع شده.

-کجایی شما آقای ... غیبتاتون از حد مجاز بیشتر شده.

استاد می خنده ، بچه ها هم می خندن. من هم می خندم.

-میام اتاقتون توضیح میدم استاد

داره حالت تهوع بهم دست میده. سریع از دانشکده میزنم بیرون. بره این یکی جلسه بعد روضه میخونم. یه گل بنفشه تو باغچه می بینم. میشینم یه عکس ازش میگیرم و باز تو ذهنم می گم:فقط همین یه ترمه، تموم می شه...

7/01/2007

از اتانول تا متانول،از خوشي تا مرگ حتمي

اصل ماجرا اين بود كه ما ( من و عليرضا ) متانولي رو كه براي سوخت چراغ الكلي توي بطري آب معدني ريخته بوديم اشتباهي براي گرم كردن نهارمون بجاي آب ريختيم توي غذا و مجبور شديم شكم خالي رو با چاي و بيسكوييت پر كنيم.
ولي خب من مي تونم براي تعريف كردن اين ماجرا از اينجا شروع كنم كه ما روز جمعه با گروه "احد" رفتيم "سد دولت آباد" بعد از روستاي "كاهو" توي جاده ي مشهد – قوچان و بعد از استنشاق مقدار متنابهي گرد و خاك بجاي اكسيژني كه قرار بود از طبيعت كسب كنيم، ميني بوس رسيد به سد كه از اينچا بهش "آب بند" مي گم چون فقط اندازه ي يك استخر آب داشت.
حالا مي تونم اضافه كنم كه علي رقم اينكه برنامه فقط رفتن دَره بود و گروه! همين مقدار راه رو هم داشت به زور صد رقم مواد نيرو زا طي مي كرد و هر چند دقيقه يكي پاش پيچ مي خورد و يكي دچار فقر مواد معدني بر اثر تعرق مي شد و چند نفر كه رفته بودند توالت ديگه برنمي گشتند، ولي با ظهور يك قهرمانِ داد و بي داد و بعضا توهين و تحقير ( كه موفق شد ما رو سرجمع كنه ) اين لشكر شكست خورده تونست تا نزديكي قله "شير باد" صعود كنه.
تو راه برگشت عليرضا مي گفت: از تصور اينكه الان مي ريم غذا رو گرم مي كنيم مي خوريم خيلي احساس خوبي بهم دست مي ده، بيا تندتر بريم، زود نهارو بخوريم تا ديگران نهار مي خورن ما يه چرتي بخوابيم.
حالا تصور كنيد كه ما زودتر رسيديم، سايه ي خوب تر رو اشغال كرديم، زير اندازمون رو كرديم، كلي كاسه و كوزه دور و برمون پخش و پلا كرديم، يه تن ماهي رو با يه خوراك مرغ تو ماهي تابه گذاشتيم جلومون، داريم چاي و بيسكوييت مي خوريم و نهار خوردن و خوابيدن بقيه گروه رو تماشا مي كنيم و به اين فكر مي كنيم كه اگه بجاي متانول، اتانول رو اشتباهي ريخته بوديم ، الان داشتيم...
اما دريغ كه ميون ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمونه.

6/12/2007

همه چيمون به همه چيمون مياد

اين نكته كه گفتار و رفتار و كردار ما نوادگانِ كوروش بر هيچ صراطي مستقيم نمي­آيد و از هيچ قانون و قاعده­اي پيروي نمي­كند، نه تنها باعثِ بهت و حيرتِ ديگر اقوام اين كره­ي خاكي مي­شود كه خودمان را نيز وامي دارد تا به هر مقوله­ي تازه­اي كه وارد اين سرزمين ِعجايب مي­شود، پسوندِ خوش آهنگِ "ايراني" را ببنديم تا هم به خود و هم به بانيانِ اصلي و مبدعانِ آنها، تفاوتِ ريشه­ايِ عملكردِ آن مسائل را در هزارتويِ اين فرهنگِ دو هزار و پانصد ساله گوشزد كرده و دردِ ناشي از گزيدگي ِانگشتِ حيرتِ اين از همه-جا-بيخبران را اندكي التيام بخشيم.
براي روشن­تر شدن موضوع مي­توان به گل­هاي سرسبد اين بوستان، از جمله "مشروطه­ي ايراني"، " مدرنيته­ي ايراني" يا "تجددِ ايراني" اشاره كرد. اما اين بدان معني نيست كه تنها در پيشامدهاي بزرگ و تاريخ ساز مي­توان مثال­هايي از اين دست يافت كه در تك­تكِ شئوناتِ زندگيِ ايراني اين موضوع همچون كفر ِابليس نمايان است. بعنوان مثالي جزيي مي­توان به خريدِ كتابِ"ايراني" اشاره كرد كه – حداقل انتظار مي­رود – قشر ِروشن­تر و منطقي­تر ِجامعه در آن دخيل باشند. از جمله ويژگي­هايي كه خريدار ِايراني بعنوان پارامترهاي مثبتِ كتاب براي خريدِ آن در نظر مي­گيرد مي­توان به موارد زير اشاره كرد:
انتشاراتي كه كتاب را چاپ كرده.
نام مترجمي كه كتاب را ترجمه كرده.
قيمتِ كتاب كه در صورت كم بودن نشان از يارانه­هاي دولتي و دست­هاي پنهان در انتشار كتاب دارند.
اشخاصي كه بر كتاب نقد و تفسير نوشته­اند.
استقبالِ ديگران از كتاب مورد نظر
نوبتِ چاپ، تيراژ، مشخصات ظاهري از قبيل ِقطع و رنگ و نوع جلدو ...
و البته دستِ آخر و در پاره­اي موارد موضوع ِكتاب.
يا از آن جمله است لعن و نفرين ِمردم بر باعث و باني ِپخش شدنِ سي­دي­هاي شخصي افراد در جامعه و همزمان تلاش ِپيگيرشان براي دستيابي به آنها يا رساندن آنها به دوستان و آشنايان و بحث و تبادل نظر در مورد كيفيت و ديگر ظرافت هاي فيلم. دفاع يا رد كردنِ نظريات و گفته هايِ ديگران، بدون اطلاع و تنها بخاطر ِشخصي كه اين گفته­ها را از او شنيده يا خوانده­ايم. و بسياري مطالبِ ديگر كه مي­دانم كه مي­دانيد.

6/03/2007

زبان در حكم "ابزار" يا "هدف"

تا كنون با خود انديشيده ايد كه چه ويژگي هايي آثار ادبي را از ديگر آثار نوشتاري متمايز مي كنند؟ در بازخواني كتابهاي ادبي چه لذتي نهفته است كه در جزوات درسي نيست؟ دوباره و دوباره خوانش ِشعر پاسخ گوي كدام حس ِانساني است؟
براي نزديك شدن به منظور خود از يك مثال مستهجن! استفاده مي كنم. اگر تاكنون با پديده ي استِرپتيز برخورد كرده باشيد، شايد اين سوال براي شما نيز بوجود آمده باشد كه اگر لذت در "تن برهنه"ي زن مي باشد آيا به يكباره عريان شدن نبايد لذتي دوچندان را براي بيننده به ارمغان بياورد و با كمي مصالحه، نبايد قسمت اوج ِرقص پس از افكندن ِحجاب باشد! – در صورتي كه درست در اين هنگام برنامه به پايان مي رسد. بنابراين لذت نه در به-تمامي-ديدن بلكه در همين بازي ِنهان و آشكار شدنِ مقصود است. حتي با يك نظر ِراديكال تر مي توان هدف را مستور ماندن ِمقصود و لذت را در جستجوي ِآن يافت.
از مثالِ بي ربط بالا مي توان چنين نتيجه گرفت كه يكي از "لذتهاي متون ادبي" نيز در همين پوشيدگي معنا نهفته است. اگر آثاري از قبيل "گفتگو با مرگ"، "ظلمت در نيمروز" يا " 1984" را مطالعه كرده باشيد، علي رغم لذتِ فراواني كه اول-بار خواندن اين كتابها به ارمغان مي آورند اما – حداقل براي من – دوباره خواني آنها عزمي جزم را طلب مي كند. اما آثاري از قبيل " بوف كور"، "سه قطره خون"، "بيگانه"،"صد سال تنهايي" و بسياري ديگر، با وجود دشوار بودن، هميشه وسوسه اي را براي – حتي اگر شده توروقي كوتاه – در انسان برمي انگيزانند. مگر نه اين است كه موسقي ِخوب موسيقي اي مي باشد كه، بدون دادن پيامي خاص و مستقيم، شنونده را به سرزمين هاي خيال ببرد؟ مگر همه ي ما از فيلمهايي كه دائم در حال گوشزد كردن چيزي يا مفهومي به مخاطب مي باشند، بيزار نيستيم. پس چرا ادبيات را از اين مقوله – يا همان شعاري كردن محصولات فرهنگي – مبرا ندانيم. شايد همه متفق القول باشيم كه نمايان شدن نويسنده در لابلاي خطوط داستان يكي از نقاط ضعف هر داستاني به شمار مي رود. علاوه بر آن همانطور كه رسالت مقاله يا كتب تاريخي، فلسفي و ... آشكار كردن معنا و مفهومي براي خواننده مي باشد، هنر ادبيات نيز در پوشانيدن و مخفي كردن معنا در لايه هاي زيرين نوشته مي باشد. و بدين گونه است كه براي كشف دريچه اي به سوي ِمعناي يك اثر ادبي بايد قادر بود تا سپيدي ميان ِسطور را نيز خواند و درك كرد.
اما مسئله به همين جا ختم نمي شود، چرا كه صحبت از ادبيات بدون اشاره به مقوله اي به نام " زيبايي شناسي " هميشه ناقص و محتاج ِبررسي بيشتر مي باشد.
به اين قطعه از شعر شاملو توجه كنيد:
"جهان را بنگر سراسر
كه به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خويش بيگانه است
و ما را بنگر
بيدار
كه هشيواران غم خويشيم."
آيا كل شعر و بويژه سطر دوم ِآن شما را به وجد نمي آورند؟ ( در صورتي كه پاسخ منفي است، مي توانيد از خروجي اي كه به همين منظور در اينجا تعبيه شده است، متن را ترك كنيد) به تك تك كلماتِ بكار رفته در سطر دوم دقت كنيد. همه واژه هايي ساده و روزمره. اما هنر شاعر در تركيب يا "همنشيني" اين كلمات خواننده را نيز به همراه جهان از "خويش بيگانه مي كند". و اين رمز ديگري است از جذابيت ادبيات. "زبان". شعفي كه كشفِ يك تركيبِ مناسب در نويسنده و سرخوشي اي كه از ديدن چنين ظرافتهايِ زباني در خواننده شكل مي گيرند، گوشه هايي از راز ِسر به مهر ادبيات مي باشند. معياري كه آن را "ادبيّت" ناميده اند. و اين گونه آثارند كه خواننده ي خود را نه به " بلعيدن و لمباندن" كه به" چريدن و با وسواس گشتن" وادار مي كنند.
‍" ضعف حافظه را بر من ببخشيد كه هميشه "تنگي حوصله ي" شما را از ياد مي برم."

5/30/2007

انگاره پرستی، واقعیت گریزی

" خوشا پرکشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی"
این قطعه از شعر ِشاملو رو، گوشه ی دفتر خاطراتم نوشته بودم. اون روز اتفاقی دوباره خوندمش. همون روز که توی راهِ خونه، دیدم یه ماشین زده به یه عابر و از اون غیر از چند تا پرتغال، که از پلاستیکِ پاره ی میوه ها افتاده بودن بیرون، چیز ِدیگه ای سالم نمونده. شایدم اون روزی بود که فیلم ِکشته شدن مربی ِسیرک رو توسط شیر ِتحت تعلیم اش، توی تلویزیون یه کلوپِ سی دی دیدم. البته امکان دارد درست روزی بوده باشه که خودم تصادف کردم و وقتی چهره ی خودم رو توی آیینه ی کلینیک دیدم، از شدت ضعف از حال رفتم. آره، من با دیدن خون همه چیزم بهم می ریزه. غش می کنم، بالا می یارم...
خیلی حاشیه رفتم. بریم سر اصل مطلب. به "مردن" که توی شعر بالا اومده، میگن "انگاره"ی مرگ و به مثالهای زیرش میگن "واقعیت" ِمرگ. حالا اگه دوباره تیتر مطلب رو بخونین، متوجه می شین که منظورم چیه.
با دکتر خیلی وقتها بحث می کنم که : این حق منه، بدونم کسی که می خوام باهاش ازدواج کنم HIV+ هست یا نه. ولی دکتر می گه اگه بهشون بگیم ازدواجشون بهم می خوره و بیمار دیگه مرکز مشاوره نمیاد! تازه بیمارهای دیگه هم که این صحنه رو می بینن، کارهاشونو از ما مخفی می کنن. پس ما با این کار شاید تنها یه نفر رو نجات بدیم، ولی بقیه از بین میرن و کل جامعه به خطر می افته.
و من باز جواب می دم: ولی همین بقیه که میگی، یه نفر یه نفر ازدواج می کنن و شما بهشون نمی گی طرفشون...
آره دیگه، بحث از حقوق فرد در مقابل جمع و ...
اون روز هوا خوب بود و داشتم تو خیابون قدم می زدم. جلوی در یه خونه، یه خانم روی ویلچیر نشسته بود و با ایما و اشاره( چون عقب افتاده ی جسمی بود ) مسرت خودش رو از هوای بهاری نشون می داد. شایدم می خواست برش داری و ببری باهاش یه دوری بزنی.
من که رد شدم و به حساب خودم عصابم هم خورد شد و یه سیگار روشن کردم. حتی گاهی از آدماییکه باهاشون برخورد می کنم به خاطر شکلشون یا حرفاشون یا رفتارشون بدم میاد. (لازمه بگم توی بحثم با دکتر حرف از انگاره ی فرده و تو مثالهای بعدش واقعیتِ فرد؟)
حتی کمک کردنه ماها به آدمای گوشه ی خیابان و سر چارراها، انگاره ی کمکه نه واقعیتش. چون ما همه می دونیم اونایی که بیرون می بینیم هیچ کدوم فقیر نیستن و تازه اگر هم باشن، این راهش نیست. ما با این کار و کارهای دیگه فقط می خواییم رفع تکلیف کنیم. بگیم ما هم از انسانیت بویی بردیم، در صورتی که ما در مقابل اونهایی که واقعا به ما نیاز دارن مسئولیم. چون از زبون چن نفر که قبولشون داریم این حرفا رو شنیدیم و یه سری کارهایی دیدیم، راه افتادیم دوره و همون حرفا و کارها رو تقلید می کنیم تا بگیم ما هم می فهمیم.
تعارف رو بذاریم کنار. ما اکثرن انگاره پرستیم و واقعیت گریز
---------------------------------
"زندگی شاید همین باشد" ایراداتی چند را بر متن وارد می داند، چه از لحاظ ساختاری چه مفهومی. در صورت هم رای بودن با وی نظر خود را بگویید.

5/25/2007

استبداد ِمردم ِاستبداد زده

یکی از متقدم ترین واژه ها در بحثهای فلسفه ی سیاسی، استبداد یا همان خودکامگی می باشد. با شنیدن واژه ی "استبداد" بلادرنگ کلمه هایی از قبیل: مستبد، خفقان، دیکتاتوری و حکومت نیز به ذهن خطور می کنند که این امر بواسطه ی تعریف مصطلح ِاین عبارت در مسائل فلسفی می باشد: "حکومت مطلقه ی فرد یا گروهی که در آن اکثریت مردم در اداره ی امور کشور نقشی ندارند و حکام بر اساس رای و نظر خود عمل می کنند." این نوع حکومت، که من آن را " استبداد از بالا" یا " استبدادِ آشکار" نام نهاده ام، نه تنها در مملکت ما که در بسیاری از نقاط دنیا سابقه دارد و تاریخ، مبارزات و مبارزان بسیاری را به یاد می آورد که برای حذف این حکومتها جانفشانی ها کرده اند. اما مطلبی که راجع به کشور خودمان متوجه آن شده ام، نوع دیگری از استبداد است، که من آن را "استبداد از پایین" یا " استبدادِ پنهان" نامیده ام. این حالت خود را در اعمال و رفتار ِمردم در روابط اجتماعی با یکدیگر یا در برخورد با دولت به صورت بسیار شفافی آشکار می کند. انسانهایی که من آنان را " مردم استبداد زده" خطاب می کنم. از ویژگی های این گونه افراد می توان به: باور نداشتن به حقوق خود، ترس ِبی دلیل از نیروهای دولتی و جانبداری غیرموجه از شخصیتهای حقیقی و حقوقی ِقوی تر نام برد.
بی گمان این صحنه برای همه ی ما اتفاق افتاده است که شخصی در تاکسی به مبلغ کرایه خود یا خاموش بودنِ تاکسی متر اعتراض کند و پس از پیاده شدن، راننده تاکسی،علی رغم ذی حق بودن آن شخص، با عباراتی از قبیل: "بعضیا می گن بقیه پول هم باشه بعد این از پنجاه تومن نمی گذره" به گوشه و کنایه زدن به شخص سوم می پردازد، و در اینجا قریب به اتفاقِ "مردم استبداد زده"، اگر نه هم صدا شدن، با تکان دادن سر یا خندیدن به تایید راننده برمی خیزند. یا در موارد دیگر با وجود رعایت نکردن قانون از جانب راننده ، "طرز رانندگی" دیگران را به تمسخر می گیرند.
اما در برخورد های سیاسی. اگر بازه زمانی ِحوالی ِیکی از رای گیری های مجلس یا ریاست جمهوری را به خاطر داشته باشید، ممکن است به یاد بیاورید، در این بازه های زمانی، که مردم حق شهروند بودن را، که به صورت لطفی از جانب حکومت به آنان مرحمت شده است، غافل از اینکه این حق ِدائمی آنهاست، با آغوش باز به عنوان منتی که بر سرشان گذاشته شده، می پذیرند و تمام مسائل و مشکلات قبل را به فراموشی سپرده، تمام خواسته های حکومت را اجابت می کنند. با وجود اینکه تجربه به ایشان ثابت کرده است که بعد از انتخابات، تمام شعارهای ِگوش نواز ِعمال دولت به فراموشی سپرده می شود.
و اما این مثال تاریخی که در پایین می آورم و مثال های بالا، خود گویاتر از هر توضیحی ویژگی های "مردم استبداد زده" را شفاف خواهد کرد. در مجلس اول و دوره ی پادشاهی محمدعلی میرزا، علی رغم تمام دشمنی های آشکار و پنهانی که او با مجلس و مشروطه و مشروطه خواهان می نمود، باز هم بعد از کودتای ناکامی - که به "شورش میدان توپخانه" معروف شده است - و غلبه ی نیروهای آزادی خواه بر اوباش و ملاهای طرفدار شاه، مردم بجای ادامه دادن راه تا براندازی کامل محمدعلی میرزا، با نامه ای که شاه به آزادی خواهان نوشت و در آن به هواداری از مشروطه سوگند خورد، از نیمه ی راه بازگشته و چنین می گفتند:" حال که شاه نرم شده و به طرفداری از مشروطه زبان داده است، باید از سر تقصیرات او درگذشت." در صورتی که شاه تا همان روز چندین و چند بار دیگر نیز چنین سوگندی را یاد کرده بود. یا در دوران جنگهای یازده ماهه ی تبریز، با وجود اینکه نیروهای محمدعلی شاه به هر منطقه از شهر که پا می گذاشتند، در قتل و غارتِ جان و مال مردم دریغ نمی کردند، و مجاهدین ِتحت فرمان ستارخان به حفظ جان و مال مردم برخاسته بودند، باز این جماعتِ استبداد زده در خلوت و جلوت از سردار ملی گله و شکایت می کردند و بجای حمایت از این جنبش، او و یارانش را تشویق به تسلیم شدن می کردند و حتی در مواردی برای حفظ جان خود پیش پای عمال حکومتی گوسفند قربانی می کردند.
آری این موارد و نکات بیشمار دیگری از قبیل حمایتِ مسافران ِاتوبوس از راننده ای که به اندازه ی کافی برای سوار یا پیاده شدن مسافران توقف نکرده است و با گذاشتن مسافری لای دربهای اتوبوس او را مضحکه ی دیگران کرده است، یا نگاه چپ چپ دیگران به شخصی که از حق خود دفاع می کند و در محیط های عمومی از دیگران تقاضای خاموش کردن سیگار، یا کم کردن صدای موسیقی تلفن همراهشان را دارد و نکات دیگری که از حوصله ی این متن خارج است، مرا به این سمت هدایت کرد که این گونه استبداد بسیار مخوف تر از نوع حکومتی آن است، چرا که عمال این نوع از استبداد در تمام نقاط شهر پراکنده اند و فشاری بس بیشتر از نیروهای امنیتی حکومت را بر روشنفکران، آزادی خواهان و ... وارد می آورند و مثل همیشه نه خود دست از اشتباهاتشان بر می دارند نه به دیگران اجازه ی عمل می دهند.پس به نظر من برای ایران ِامروز، مبارزه با طرز تفکر این " مردم استبداد زده" بسیار ضروری تر از مبارزه با گروه های فشار ِحکومتی می باشد.

5/16/2007

علاج ِ واقعه صد سال پس از وقوع

"حقیقت یک انسان قبل از هر چیز، در آن چیزی است که پنهان می کند"
آندره مالرو
در محفل یکی از نیکانِ روزگار نشسته بودم و از هر دری سخنی، تا به ماتقدم ِاوضاع مملکت رسیدیم و کتبِ موجوده از این دست را یک یک برمی شمردیم و پیرامون هریک می گفتیم و می شنیدیم، تا سخن از " تاریخ مشروطه ی کسروی" به میان افتاد و هر دو بر این امر صحه گزاردیم که اهل فن و تاریخ همه این کتاب را از زوایه ی صحت و سقم مطالبش،همچون سندی ماندگار در تاریخ این مرز و بوم می شناسند.
به رسم هر شب، پس از گفتگو ها و راه دراز، سیگاری گیراندم و در خود فرو رفته، به سمت خانه روان گردیدم. ملول از راه تنفسی ِآزرده و سرفه های خشک، کامهای سبکتری از لبان سیگار می ستاندم و به این می اندیشیدم که چیست آیا راز ِماندگاری این اثر ِتاریخی؟ و به دست یافته های جالبی برخوردم، که مهمترین شان را اینجا با شما در میان می گذارم.
با مرور تعداد قابل ملاحظه ای از مواردی که کسروی از آنها به عنوان سند استفاده می کند، به این نتیجه رسیدم که راز شهرت این اثر در زمان نگارش آن می باشد. در بسیاری موارد، شخصیتهای درگیر در متن حوادث تاریخ مشروطه در زمان نگارش کتاب هنوز در قید حیات می بوده اند و این یکی از برگهای برنده کسروی می باشد. حتی خود کسروی در زمان جنگهای سردار و سالار ملی در تبریز می بوده و آن را با گوشت و پوست خود درک کرده است. مثالی دیگر قتل میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل است که با وجود نبود اسناد و مدارک،کسانی که با آن جوان وطن پرست در باغ شاه در بازداشت به سر می برده اند، کل ماجرا را برای کسروی شرح داده اند و این گونه یکی از جنایتهای محمدعلی شاه در تاریخ ثبت می شود. حال با این مقدمه و کشف اهمیت تاریخ نگاری هر دوره در زمان خود، به سراغ این پرسش می روم که :
چرا در دانشکده ها و پژوهشکده های ما بررسی تاریخ تا ابتدای مشروطه انجام می شود و دلیل آن را اینگونه عنوان می کنند که تاریخ نگاری در مورد هر واقعه ای از صد سال بعد از آن ماجرا شروع می شود!!! چرا قفسه های کتاب فروشی های ما دچار فقر شدید آثار تاریخی موثق در رابطه با سلسله پهلوی می باشد و همه ی تمکن ما در این مورد خلاصه می شود در آثاری که یا سفارشی نوشته شده اند یا در زیر فشار. یا نویسنده قصد داشته خود را از اتهام دست داشتن در حوادثی برهاند یا برعکس. چرا باید از سر لاعلاجی به گربه بگوییم خانم باجی و آثار بی سند و مدرکی چون کتابهای مسعود بهنود را جزو آثار تاریخی محسوب کنیم؟ چرا؟
آیا این نیز توهمی است از توطئه؟

5/02/2007

من، خانواده، سگ و اسلام

-اصلا فرض می کنیم که سگ نه کثیف باشه، نه بیماری داشته باشه، مفید هم باشه و حتی نجس هم نباشه. اینجا خونه ی منه، هر وقت تونستی مستقل بشی و بری تو خونه ی خودت زندگی کنی، اونوخت بگو " من این طوری و اون طوری فکر می کنم." و بجای یکی، ده تا سگ تو خونت نگه دار. اما الان که من می گم اون سگ نباید فردا صبح تو خونه باشه، بگو : سمعا و طاعتا.
و این آخرین روزی بود که " مگی" تو خونه ی ما و دقیق ترش اینکه توی اتاق من بود. سال گذشته اوایل خرداد آوردمش. یه ماهش نشده بود. دو رگه بود و یه رگش ژرمن شفرد بود. آوردمش تو اتاق خودم. خونده بودم که باید همه ی اتاقو روزنامه کنی و به مرور روزنامه ها رو کم کنی تا عادت کنه فقط روی روزنامه ... هر روز یه بغل روزنامه باطله می آوردم خونه. فروشنده گاهی دلش به حالم می سوخت و می گفت: بابا همون صفحه های کار یابی رو ببر نگاه کن، باز بیار پس بده، چرا همه شونو می خری! می خندیدم و می گفتم: نه عمو، می خوام ببینم، شعرام چاپ شده یا نه. حالا اونم کجا، تو روزنامه ی قدس و کیهان و ...( آره دیگه باید روزنامه هایی می خریدم که آبگیری شون خوب باشه تا چیزی به فرش سرایت نکه) آخه کلی روضه خونده بودم تا مامان باورش شده بود که : با این همه روزنامه، فرش نجس نمی شه.( در حالی که فسقل سگ وقتی شروع می کرد به...، باید دیگ و دیگچه می یاوردی جمع ش می کردی) هر روز شیر می خریدم و با شیشه دهنش می کردم. اون اوایل زیاد صدا نداشت و بابام، که هر از گاهی سری از ما می زنه، متوجه ش نشد. خیلی با هم حال می کردیم. نصفه شبا، می یومد و دستاشو می زد لبه ی تخت بلند می شد و دم تکون می داد، هنوز اونقد قد نکشیده بود که بیاد بالا، رو این حساب دست و پام و لیس می زد که یعنی بیارم بالا. بالا هم که می یومد آروم نداش که ، اینقد لیست می زد تا حالت بهم بخوره. البته دکتر دیده بودش و گفته بود این بازیگوشیش داد میزنه که سالمه ، سه ماهگی بیا واکسن بزن ، خاطرتم جمع باشه.
ولی امان از توی خونه و دوربری ها. آقاجون می گف: می دونی سگ اگه به آب کُر زبون بزنه ، کل آب نجس می شه. ( حالا در نظر داشته باشین که خودش یعنی بابام تو خونشون گربه نگه می داشتن) می گفتم: آخه آب اگه کُر باشه که نجس نمی شه. مامان می گفت: همسایه پایینی فهمیده ما سگ داریم، دراومده که حاج خانم از شما بعیده، سگ تو هر خونه ای که باشه برکت از هفت تا خونه اینور اونورش میره. من هم که تازه سعی میکردم عصبانی نشم می گفتم: آخه پتیاره سگِ تو خونه ی ما به برکتِ خونه ی شما چی کار داره. بابام می گفت : تو برو ببین اگه یه نفر دیگه تو این محله سگ داشت، تو هم نگه دار. می گف: من از سر کوچه که می یام صدای پارسشو می شنوم. می گفتم: مسلمون این طفلی هنوز زوزه هم نمی تونه بکشه، پارسش کجا بوده، تا اینکه معلوم شد صدای پارس از چن تا خونه اونور تره. برادر زاده ام همون روزا مریض شد و گفتن به مگی دست زده. گفتم آخه اگه این مریض بود که من تا حالا باید می مردم. خواهرم که مثلا درس خونده بود و با عقلش جور در نمی یومد که چرا سگ نجسه، می گف: چون حیونه باوفاییه، اسلام خواسته آدما به سمتش جلب نشن و بجای سگ با آدمای دیگه معاشرت کنن!( اینم از روشنفکراشون). بهش می گفتم: خواهر من، من می گم توی کتاب تاریخ ایران خوندم که سگ اصلا تو اسلام به این شدت نجس نبوده و بعد از اینکه اعراب ایران رو می گیرن، برای تحقیر زردشتی ها خیلی کارها می کردن، مثل تف کردن توی آتیش و ... ،و این همه قوانین سخت برای سگ هم از همون کارها بوده، چون سگ جزو محبوب ترین حیوانات در دین زردشتیه. ولی کو گوش شنوا. آخر هم زن داداشم بابامو پر کرده بود که: اصلا فلانی اینو آورده تا وقتی بزرگ شد بتونه بهش فرمون بده که فلانی رو بگیر و از این حرفا.آره. درحالی که مگی، بی خیال از ظلم روا داشته شده در حق خودش و همنوعاش، داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، تلاش من برای کم کردن بار خرافات از ذهن این مردم خرافه پرست به هیچ جا نرسید تا اینکه مجبور شدم به دستور پدر یا مگی رو بیرون کنم یا خودم هم باهش برم بیرون. و اینطوری بود که با این صحنه ای (عکس بالا)که هنوزم دلم رو به درد میاره با مگی وداع کردم.

4/30/2007

افتخاراتِ ویترینی ِما ایرانیان

ایتالیا و آلمان دو کشوری هستند که نامهایشان با سیر تحول اندیشه در اروپا پیوندی ناگسستنی دارد. برای مثال بزرگترین حادثه در تاریخ اندیشه ی اروپا – و حتی جهان – رنسانس می باشد که ناخودآگاه هنرمندانی مانند داوینچی و یا متفکرانی مانند ماکیاوللی را فرا یاد می آورند. علاوه بر آن هنر و فلسفه ی ایتالیای قبل از میلاد نیز الهام بخش بسیاری از فلاسفه و هنرمندان دوره رنسانس می باشد. اما در مراحل بعدی سیر اندیشه در اروپا به عصر روشنگری می رسیم که اگرچه متفکرین فرانسوی _ از جمله ولتر، روسو و... – نقش مهمی در این مرحله از تاریخ ایفا کرده اند، اما بزرگرترین منتقدین این دوره از دل جنبش رمانتیسم و آلمان کنونی سر برآوردند. بنابراین آلمان نیز بار سنگینی را در تحول سرنوشت بشری بر دوش داشته است. هنرمندانی مانند بتهوون یا متفکرینی مانند کانت، هگل و ... برای همه ی ما شناخته شده می باشند. و از آنجا که اکنون مدرنیسم، جنبشی است که همه دنیا را تحت تاثیر خود قرار داده است، بنابراین، به بیراهه نرفته ایم اگر آثار این هنرمندان و متفکرین را – جدای از ملیت شان - جزو میراث بشری خود بحساب آوریم. ( همانگونه که سمفونی شماره نه بتهوون به عنوان سمبول موسیقی بشری به کرات دیگر فرستاده شد. )اکنون می توان دلیل استقبال مردم دنیا از آثار هنری و فراورده های فکری و فلسفی این کشورها – که آمیخته به حس احترام و افتخار نسبت به آنان می باشد – را بیشتر و بهتر درک کرد. و حتی شاید بتوان این عمل را معیاری برای پی بردن به ارتقای سطح فرهنگی و فکری یک جامعه محسوب کرد.
با این مقدمه به کشور خود بازمی گردیم، به خانه ها سری می زنیم و در مقابل تنها جذابیتهای ایتالیا و آلمان، در مقابل چهارچوبی شیشه ای می ایستیم، که این روزها با وقاحت تمام به نام " ویترین" معروف شده است.
گلدان ِطرح ِلاروس ِایتالیا
سرویس چای خوری، طرح ِسوئینگ و ناخمن ِآلمان
کریستالهای طرح ِچک
و باز مثل همیشه سر در جیب مراقبت فرو می بریم و می اندیشیم که ، بر سر ما چه آمده است که به داشتن چنین چیزهایی در خانه ی خود افتخار می کنیم. چیست آنچه "سرویس خیار خوری" را نزد ما از یک تابلوی نقاشی عزیرتر می کند. چرا قیمت کتاب برای ما کمرشکن است، اما هزینه های گزافی را با طیب خاطر صرفِ جمع آوری این مزخرفات می کنیم؟!!!

4/25/2007

عیار خلوص ِ ایرانیت

ساعت از ده گذشته بود. کلینیک مث همیشه تو این ساعتا شلوغ بود. آخه بیشتر ِخانومایی که قصد دارن قبل از مراسم، عشوه ای هم فروخته باشن و به قول ما " قیمتو بالا ببرن" تو همین ساعتا – که همسراشون، خسته و له و لَوَرده از سر کار می رسن – تصمیم می گیرن سری به ما بزنن. بعضیاشونو حتی رو دست میارن و کلینیکو بخاطرشون به هم می ریزن، ولی نیم ساعت دیگه می بینی با نیش ِباز دارن می رن، مطمئن از این که طرف هنوز دوسشون داره. البته در کل، بیمارهای ما هفتاد درصدشون خانومن. جالبه که از کل بیمارهای خانوم هم، هفتاد درصد کارشون به سرم می کشه. در حالیکه برای بیشتر از بیس درصد آقایون سرم تجویز نمی شه. تجربه نشون داده،خانوما وقتی سی درصد مریضن، صددرصد میان دکتر ولی پنجا درصدِ آقایونی که صددرصد مریضن، به دکتر مراجعه می کنن. تازه تابلوی افتخارات کلینیکی خانوما، جدیدا یه گل سرسبد داره که اونم، غش کردن و از هوش رفتن و تنگی نفس و علائم تشنجه وقتی که یکی از نزدیکان ریق رحمتو یه نفس ... نکته ی اصلی تو این موردا هم اینه که وقتی مراجعه می کنن، بی برو برگرد باید نوار قلبشون گرفته بشه و سرم هم که... اصلا به خاطر همون اومدن. وقتی هم که دارن می رن سرم وصل کنن، یه لیست از دوستا و آشنا ها رو اسم می برن که همراهی بدبختشون به همه زنگ بزنه و بگه اینا رفتن زیر ِ سرم (!) ولی به محض اینکه حالشون بهتر شد، بی معطلی به مجلس ختم برمی گردن تا دوباره غش کنن.
اون شبم، کما فی السابق، من به صندلی ریاستم – که بقیه از سر حسودیشون بهش می گن " پذیرش" – تکیه زده بودم و همراه با ترنم ِصدایِ انکرالاصواتِ بچه ای که دستش سوخته بود و پرستار ( امیدوارم در حال چیزی خوردن نباشین ) داشت پوستش رو غلفتی می کند – هرچند جیغاش بیشتر شبیهِ این بود که دارن یه چیزیشو می کشن – و البته صدای همیشه نوازش دهنده ی اصحاب رسانه که به رسم هر شب داشتن در مورد ورزش حرفای صدتا یه غاز می زدن – من فکر می کنم، به اندازه ای که از اول تاریخ تا حالا توی مسابقات جهانی و المپیک و غیره مدال تقسیم شده، ما توی همین چن سال برای رفع مشکلات ورزش، میز ِ گرد و دراز و غیره تشکیل دادیم. - ...؟
اینقد حاشیه رفتم که خودمم موضوع یادم رفت. خلاصه توی این شرایط داشتم تمام تلاشمو می کردم تا این اِسمای یونانی و رومی رو از قبیل ِ تیتوس لیویوس، اورتی اوریچه لاری و ... رو درس هجی کنم. – اصلا من با اسمای اینا مشکل دارم. رومانای روسی رو هم که می خوام بخونم پشتم می لرزه از اینکه باز باید ... آخه مشکل یکی هم نیس که ، این نویسنده های روسی هم مثل خانومای ایرانی،که تو آشپزی دستشون به کم نمی ره، تو نوشتن دستشون به صد، صدوپنجا صفه نمی گیره. اصلا بره همین گوگولو رو سرشون حلوا حلوا می کردن، که می تونسته داستان کوتاه بنویسه دیگه –
علی ای حال، تو همین حال و هوا بودم که احساس کردم دیگه هیچکدوم از مریضا منو نیگا نمی کنن. آخه نمی دونم این چه مرضیه که مریضای ما دارن. همه ی اونایی که منتظر ِدکتر و تزریق و دندانپزشکی و ... نشستن، بالاجماع در تمام مدت منو نگاه می کنن. هرچی من صدای این تلویزیون لعنتی رو تحمل می کنم که شاید برای چند لحظه نظر اونا رو به خودش جلب کنه، ولی ظاهرا حتی قیافه ی کژ و کوژ ِ صامت و بی تحرک من هم از برنامه های این رسانه ی ملی، برای مریضا جذابتره. امان از اون وقتی که تلفن من زنگ بزنه، همچی نیگا می کنن و با چشاشون به حرفام گوش می دن که مطمئنم اگه چیزی از حرفامو نفهمن، حتما می پرسن. آره، سر ِاین قضیه بود که وقتی خودم رو زیر نگاهاشون حس نکردم، یقین کردم که یه چیز ِ آنیوژوال اتفاق افتاده و برای اینکه از قافله ی فضولا عقب نمونم، سرمو بلن کردم و دنبال نیگای مریضا رو گرفتم و فکر می کنین چی دیدم؟ یه خانوم که در آنچه او را به تمامی وصف می تواند کرد، همین بس که هرچه خوبان همه دارند، اون دوبرابرشو داشت. البته ایرانی نبود و ملیتشم – همونطور که شما هم از همون دور تا حالا فهمیدین – آلمانی بود. لامصب این نژاد ژرمن، آدماشم مثه سگاشون از صد فرسخی داد می زنه که کجایین. خانوم بیچاره چنان زیر ِفشار ِنیگاه مریضا، آرومو با ترس قدم برمی داشت، انگار داره توی آب راه میره. البته اینو فقط من که همیشه دارم اون همه چشمای وق زده به خودم رو تحمل می کنم و حتی نمی تونم در طول یه شیفت یه بار با فراغ ِبال دست تو بینیم کنم، حس می کردم.
البته در کنار این احساس ِهمدردیی که با خانم آلمانی داشتم، با سرعت نور هم محتویاتِ ذهنمو زیرو رو می کردم تا یه چیزی پیدا کنم و بتونم باهاش حرف بزنم. هرچند مطمئن بودم، به آلمانی فقط می تونم به این خانوم بگم" ایشله به دیش" یعنی دوست دارم، که علی رغم میل باطنیم، می دونستم اینجا به کارم نمیاد.
در این اثنی،خانوم ِ بیچاره مثه گوسفندی که بین یه مُش گرگ افتاده باشه، با ترسی که از چهره اش خونده می شد و قلبی که احتمالا مثه قلبِ جوجه یِ تویِ منقار ِکلاغ می زد، تونس خودشو به حوزه ی استحفاظی من برسونه و اینجا بود که من هم به اتفاق همه ی ملتِ علافِ توی کلینیک( اینکه می گم علاف به این خاطره که این جایی که من کار می کنم، آدما از سر ِبیکاری و برای تفریح میان دکتر، چار نفر آدم می یان که یکی آمپول بزنه و بعدشم نیم ساعت تابلوهای در و دیوارو می خونن تا طرف کونشو بماله، خب شما بگین،اینا علاف نیستن؟) انگشت به ماتحت موندم ( باور کنید می خواستم بگم: انگشت حیرت به دندان گزیدم، ولی عادت کردم تا می گم انگشت بعدش اون میاد.) وقتی دیدم خانم ِآلمانی داره - اگه نه مثه بلبل، دست کم مثه فنچ – فارسی حرف می زنه.
آهی از سر ِآسودگی کشیدم - که دیگر مجبور نیستم دانش ِخودمو از زبونای خارجی محک بزنم، چون مطمئن بودم که به نتیجه ی مایوس کننده ای می رسید – و بعد از انجام ِدادنِ امور مزخرف ثبت اسم ِبیمار توی لیست و ... ، دوباره به اریکه ی سلطنتِ بی غم و غصه ی خودم تکیه زدم و در حالی که بخش غیر ارادی مغزم داشت لاطائلاتِ پست مدرنِ آقای نامجو – از قبیل: ببین دیاسپام ده خورانده اند خلق را ... چگونه می دهیم پولِ نفت و آب و برق را... - رو بره خودش با سوت می زد، در همون جای تنگی که از لحاظِ فکری به افکار ِارادیِ من اختصاص داده شده، شروع کردم به تفلسف کردن راجع به موضوعی که همون جا به ذهنم رسیده بود و با "آشوب یادها" واردِ مرحله ی تازه ای شده بود.
جلسه های اولِ کلاس ِفرانسه رو بخاطر آوردم که استاد با گندترین متدِ آموزشی ممکن داشت تدریس می کرد و یک سوال تکراری رو از همه ی بچه ها می پرسید و یه جواب تکراری رو از همه پس می گرفت، به این منظور که گوش ما با فرانسه آشنا بشه و اینک آن سوال و جواب:
Quelle est votre nationalité?
Je suis Iranien / Iranienne
با خودم گفتم، از اون جایی که این خانم الان داره فارسی حرف میزنه ولی ایرانی محسوب نمی شه، پس صرفِ تکلم به زبون فارسی نمی تونه دلیل ِایرانی بودن باشه. بعد به خودم گفتم، پس معیار ایرانی بودن چیه؟ و از اون جایی که بخش غیر ارادی مغز ِمن هرچی بگی زود به خودش می گیره، بدون هیچ تاملی جواب داد: خب تو ایران بدنیا اومدن. ولی من هم سریع گذاشتم کفِ دستش که پس چرا خیلی ها تو ایران بدنیا نیومدن ولی ایرانیین و برعکس. با این کارم روی بخش غیر ارادی رو کم کردم، ولی از میدون در نرفت و ایندفه اون پرسید که پس معیار چیه؟
شروع کردم به بهانه ی فکر کردن به خانومه نیگا کردن که، الان بین من و اون چه فرقی هست که اونو آلمانی و منو ایرانی کرده و نمی دونم چرا همینطوری این به ذهنم رسید که، خب مجلس ِ ملی این خانومو قریب به صد سال پیش به توپ نبستن. این خانوم وقتی مقبره کوروشو می بینه، فقط یه اثر تاریخی رو تماشا می کنه و غمی که رو دلِ من موقع دیدن این منظره سنگینی می کنه حس نمی کنه. و بعد از اونا این به ذهنم رسید که، مغولها دور ِ هموطنای اون خانوم با آجر خط نکشیدن تا برن شمشیرشونو بیارن و اونا رو بکشن. تازه این خانوم حتما نمی دونه وقتی من بهش گفتم : قابلی نداره، دروغ گفتم. به علاوه اینم نمی دونه که تا اینجاس، از لحاظ شرعی نصف ما مردا ارزش داره. و حالا مگه این اختلافاتی که من و این خانوم داشتیم، تموم می شد؟
با خودم گفتم، حالا با این معیار، چه خوب بود اگه از همه ی اونایی که ادعای ایرانی بودن می کنن یه آزمون جامع می گرفتن، تا درصدِ خلوص ایرانی بودنشون فاش بشه.
بخش غیر ارادی این دفه بجای جواب داش داد می زد که :ببین دیاسپام ده خورانده اند خلق را ...

4/14/2007

دیالیکتیکِ دروغ

در میان ما هستند کسانی که دغدغه ی دست یازیدن به حقیقت بیتابشان کرده است. از این جمع افرادی به وسیله ی تجربه ای، رویاگونه ای، شهودی عرفانی یا ... به این مهم نائل آمده اند( و دیگر حاضر به مو شکافی و نقد آن نیستند و به دیگر سخن،گوشهایِ شنوایی شان را از برای راحت تر زیستن به روی هر پیام تازه ای موم اندود کرده اند) و دسته ای نیز با توسل به فلسفه ای، استدلالی یا حدیثی دست از جستجو کشیده، به کنج عزلت خویش خزیده و در هیاهوی زندگی،دل از کشفِ حقیقت بریده اند. در این بازار ِداغ ِجستجو، من نیز کوره راهی را در پیش گرفته، که خود آن را " دیالیکتیکِ دروغ" نامیده ام. البته لازم به یادآوری است که همه شور و شوق من از برای زندگی و همه انگیزه ی من از برای پیش رفتن نیز همین تلاش برای دست یافتن به آن چیز ِدست نیافتنی است.
و اما مراحل ِسه گانه ی این دیالیکتیک بر این منوال اند که من در سِیر تلاشهای ِپیگیر ِخود – که شامل ِبیکاریهایِ روزانه، بی خوابی های شبانه، دست و پنجه نرم کردن با درویش مسلکی ِحاصل از این جستجوی بی منفعت و در آخر انبار کردن کتابهایی است که همیشه مرا در وجود استعداد درک مطلبم دچار شک و شبهه می کنند – گه گاهی تاریک خانه ی ذهنم به نور ایده یا نظریه ی تازه ای منور می شود، که این اولین مرحله را دوستان "تز" نامیده اند.(هرچند که دوام این حقایق مکشوف شده(!) و لذت کشف آنها در نهایت به کسری از ثانیه محدود است و قوام این نظریه ها به استحکام و تندر آسایی ملایان بازاری بر سر منبر می باشد.) علی ای حال، مستی این باده نیز تنها تا زمانی اثر گذار است که هیولای "آنتی تز" از اعماق ذهنم به سطح نیامده و زیر نور فانوس اش کذب بودن "تز" را برملا نکرده و خود بر اریکه ی حقایق تکیه نزده است.( آری این نیز از همان شرابهاست که گفته اند: جز تا کنار بستر ِخوابم نمی برد) مرحله ی آخر این روند دیالیکتیک نیز آشفتگی و پریشانی محض است که علی الاصول "سنتز" دو مرحله ی پیش می باشد. مَخلص کلام و کوتاه سخن اینکه، برآمدن این "نهاده" و در پس پشتش "برابر نهاده" و در آخر "هم نهاده" همیشه و بی هیچ کم و کاستی درپی هم می باشد و من از این در عجبم که در اندرونِ من خسته چه ضد و نقیض هایی نهفته است و غرقه در این خیالم که آیا براستی آخر و انجامی بر این رشته ی رسولانی که هر یک پیشینان خود را نفی و سرزمین حقیقت را مِلک طِلق خود می انگارند، متصور نمی توان بود؟!

4/11/2007

پیام آوران ِ بی اعجاز

چقدر جستجو کنم. چند بار این چند خاطره ی کپک زده را زیر و رو کنم. تا کی گذشته را مرور کنم تا آنچه را در آن نیست، در او بیابم. با این همه،دلم می خواهد فریاد بزنم، این نهایت بی رحمی است، چرا که من تنها به نشانه ای حتی در حد یک خاطره ی گنگ و محو که رخ دادن آن نیز در هاله ای از ابهام فرو رفته باشد، خشنودم. خسته شدم از بس پای داستانهای تکراری و بی سر و ته اکابر ِ خانواده نشستم تا شاید ردپایی از آن تکیه گاهِ امیدبخش در آنها بیابم. چیزی که بتوانم آن را پیراهن عثمان کنم و چونان احمد باطبی آن را بر بالای سر خود نگاه دارم و بانگ برآورم که: یافتم، من نیز نبوغم را کشف کردم. مهره ی ماری که با آن، اگر نه جلب محبت که دفع شر کنم، آنانی را که با نگاهی عاقل اندر سفیه، آنچه را به آن دل بسته و زندگی خود را با رویای آن به مقصد و مقصودی آذین بسته ام، به ریشخند می نشینند و به سخره می گیرند و با این کار نیشی در قلبم فرو می کنند و بغضی در گلویم می نشانند و تاب گامهای بعدی را از زنوان بی رمقم می ستانند و برق امید را از چشمانم می سترند. در ابتدا چونان کسی که نگاهش را در پی یافتن کوهی در پهنه دشت می گستراند، در گذشته ام به جستجویش برخاستم. در ادامه ی راه خود را دیدم،که چون آدمی بی اطلاع از علم گیاه شناسی،در چله ی زمستان در میان انبوه درختان، به دنبالِ درخت میوه ای می باشد. آخر ِکار هم به جایی نرسید جز همان قصه ی جستن ِسوزن در انبار کاه... و اکنون نیز سعی بی پایان و تلاش خستگی ناپذیرم خلاصه شده است به کند و کاو در گذشته ی دیگرانی که راهشان را تا به آخر پیمودند و رسالت شان را به انجام رساندند. آنان که میراثِ هزاران بار گرانبهاتر از ارثِ پدری را بی دریغ تر از مهر ِمادری بر ما عرضه کردند، باشد تا دستانمان از زنجیرهای خوابِ غفلت آزاد شود. آن محافظانِ انسانیتِ در حالِ احتضار که در میانه ی این وانفسایی که همه در حالِ "لالا" گفتن برای خوابانیدنِ مردم اند، با پتکِ قلمهای خود بر ناقوسها و دیگ و دیگچه ها می کوبند و سکوتِ دهشتناکِ خوابِ بشریت را بر هم می زنند. و اما من در لابه لای اوراق ِاین زندگی نامه ها به دنبالِ آن هستم تا شاید پیدا کنم کسی را که گذشته ای چون من در پشت سرش خودنمایی کند. سالهایی به بی حاصلی ِزمینهای بایر ِبیابان و به ناباروریِ خواجگانِ حرم سراها. آری، حال که معجزه ای در آستین ندارم، برای اثبات حقانیت خود، پیام آوری بی اعجاز را می جویم.

4/08/2007

هنوز از خود در آزارم

در اعماق ِذهن ِمن دشمنی خانه دارد. کسی که نمی تواند پاره ای از "من" باشد. چرا که "من" چگونه می تواند زجر کشیدنِ من را چنان آسوده به تماشا بنشیند که هیچ،دائم نیز آتش آور ِمعرکه های ذهن ِهمیشه درگیر ِمن باشد. او بزدل،ویرانگر،بی عاطفه و در کنار اینها بسیار وقت شناس،نکته سنج و دقیق نیز هست. او همیشه از رودررو شدنِ با من هراس دارد. مرا به مبارزه می خواند اما هیچگاه در صحنه ی نبرد حاضر نمی شود. او تنها مانند شیاطین از پشت سر زمزمه می کند و همین که سر به سمتش بگردانی،می گریزد. او بحث نمی کند، تنها طعنه می زند. کافی است من لبخندی بزنم تا بارانِ ناسزا بر سرم باریدن بگیرد که:
- همه چیز را فراموش کردی./یا اینکه/ ببین چه تصعنی می خندی
او لحظه شماری می کند تا من از معیارهایم یا آرزوهایم برای کسی لب به سخن گشایم یا حتی در ذهن ِخود به آنها بیاندیشم، تا دندانهای چندش آورش را به خنده نمایان سازد که:
- فقط شعار می دهی، تو که مرد عمل نیستی، ببین چگونه قصد داری جلب محبت کنی، تو عقده حقارت داری و با این گزافه گویی ها در صدد پوشاندن آن هستی.
هنوز با گذشت چند سال، با هر سیگاری که روشن می کنم در گوشم زمزمه می کند که : - تا کی برای نشان دادن اینکه بزرگ شده ای یا به تقلید از کامو و هدایت و ... می خواهی سیگار بکشی. چرا انکار می کنی که دوست داری شبیه آنان جلوه کنی.
او هیچگاه کمک نمی کند تا از ورطه ای، بحرانی یا پرتگاهی نجات یابی، اما همین که طوفانی را پشت سر گذاری،با تمام توان دوباره در گردبادی گرفتارت می کند و هنوز کمر راست نکرده به مردابی می کشاندت. او تنها در مخالفت کردن ِبا من است که احساس پیروزی می کند. به همین خاطر همراهی کردنش نیز دردی را دوا نمی کند، چرا که او ( حتی اگر نظریه صراطهای مستقیم را بپذیریم ) به هیچ صراطی مستقیم نمی شود. او تنها هدفش به بیراهه کشاندن من است و حتی اگر بر خود هموار کنم که از بی راهه، راهی برای خود بسازم، به سرزنش ام می پردازد که: این ره که تو می روی به ترکستان است. گفتم که او دارای خصایل مثبتی نیز هست. اما چونان کسی که روحش را به شیطان فروخته باشد، ویژگیهای مثبت اش بیشتر از منفی هایش آزار دهنده اند. وقت شناسی او به این معنی است که همیشه بهترین فرصت را برای ضربه زدن انتخاب می کند. درست هنگامی که من در اوج ضعف و ناتوانی و استیصال به سر می برم، ناگهان بر سرم هوار می شود. نکته سنج است، چرا که در کوچک ترین تصمیماتِ من نیز نقطه ی مقابلی پیدا می کند و باز مرا در کشاکش باقی می گزارد. با دقتی مثال زدنی، در هر موردی بهترین نقطه ضعف مرا می یابد و آنگاه لبخند پیروزی بر لبانش نقش می بندد. کافی است من دهان باز کنم و جمله ای را که دیگران شاید به راحتی بر زبان می آورند، بگویم. هنوز هجای اول "دوستت دارم" را نیز به زبان نیاورده ام که فریاد او بلند می شود:
- دروغ گو ، تو حتی معیار دوست داشتن را نیز نمی دانی ، تو هیچگاه کسی را دوست نداشته ای، تو همیشه تظاهر می کنی و ...
آری در ذهن ِمن دشمنی است که آهسته و در انزوا... اما من قصد دارم تا سپید شدن آخرین رشته ی موی سرم، تا رسیدن به مرز جنون با او مقابله کنم و حتی در اوج این تناقضات زندگی کنم و فریاد بزنم دوستت دارم.

3/26/2007

ناشناسی در اوج شهرت

یکی از دردناک ترین پیامدهای مدرنیت برای بشر، سلسه افکار و اعمالی است که از آن با نام " رفاه طلبی " یاد کرده اند، که بارزترین مصادیق آن را می توان در میان نظرات و قضاوت های مردم در مورد اشخاص و افکار دیگران یا در تقلیل های به دور از انصافی یافت که بر روی هر موضوع ِنیازمند به تعمق بیشتر صورت می دهند. بی شک تاکنون در کتاب فروشی هایی که به آنها سر می زنید به قفسه(هایی) برخورده اید که در آنها کتابهایی با قطع کوچک عرضه می شوند. قریب به اتفاق این کتابها همانطور که از لحاظ اندازه،برای جیبِ پالتو و مطالعه در ایستگاه اتوبوس و ... مناسب می باشند، از لحاظ محتوی و عمق مطلب نیز در خور ِذهن ِانسان ِمدرن و همان ایستگاه اتوبوس هستند. چرا که انسان ِمدرن زمان ِکافی برای مطالعه ی اصل ِاثر یا پی گیری کلیت مطلب را ندارد. چرا که برای فرونشاندن عطش ِدانستن ِدر حال ِانقراض ِانسان ِمدرن، چسباندن یک برچسب هم کافی است. و اصلا به همین خاطر بود که Label اختراع شد. تمامی ابعادِ پیچیده و بحث برانگیز ِ یک جریان ِفکری،جمع شد در یک کلمه. اگزیستانسیالیسم خلاصه شد در بی خدایی. نهیلیسم در پوچ گرایی. همه رنج ِبودنی که یک انسان متحمل شده است خلاصه شد در"بیمار ِروانی". Abnormal. افسرده. گیج. و از همه اینها اَسَف ناک تر : "خوب یا بد".
حال با این مقدمه به اصل مطلب می پردازم و آن نیست مگر پیشنهادِ کتابی دیگر. اوراقی که از یک غریبه سخن می گویند. کسی که می توان او را یکی از بزرگ ترین قربانیانِ اختراع برچسب دانست. او که دوستانش و دوستارانش به همان اندازه او را می شناسند که دشمنانش و هوچیانش. او که برای پیروانش به قدر مخالفانش غریبه است. او که ناشناسی است در اوج شهرت. او که خلاصه شده است در یک برچسب و قضاوت می شود از روی همان."اسلام التقاطی". دیگر چه اهمیت دارد که او چه و چگونه و چرا گفته است. چه لزومی دارد او را نیز انسانی ببینیم با همه زیر و بم و پیچیدگی هایش، نه پیراهنی که می توان با یک بار "تن زدن" در مورد خوب یا بد بودنش نظر داد. چرا باید بدانیم که در درونش چه کشاکشی بوده است. چگونه آنچه امروز " تناقض های آشکار " نامیده می شود،همین که از زبان او جاری می شد، خیل مشتاقان را به همراه می آورد. چه نیازی است به دانستن اینکه او چرا و چگونه از راهش برگشت( اگر بتوان گفت برگشتی بوده است).چه استفاده های ابزاری و توسط چه کسانی از او شد. در مقابل او چه واکنشی نشان می داده اند، آنان که امروز تنها تحسین ِبی مورد یا توبیخ ِبی دلیل می کنند.
شاید شما نیز معتقدید که تنها برهه هایی از تاریخ که در آن پیشرفتی حاصل شده است ارزش مطالعه دارند. اما شاید از خواندن زندگی نامه ی کسی که همه ی تناقضات را تا انتهایشان پی می گرفت نیز، بتوان تجربه ای آموخت و زین پس آگانه تر زیست. پس چه خوب است،با انتخاب کتابی که خلاصه ترین ویژگی هایش پیوستگی و جامع بودن موضوع ، روانی متن و قابل قبول بودن ترجمه و بسیاری موارد دیگر که حتی با تورق کتاب نیز بر شما آشکار می شود، از این تلاش ِخود لذتی بی دریغ نیز حاصل کنید.
مسلمانی در جستجوی ناکجا آباد به قلم علی رهنما و ترجمه کیومرث قرقلو
( زندگی نامه سیاسی علی شریعتی)گام نو – 1383 – چاپ سوم - 5000

3/19/2007

نخستین بهار ِ آزادی

"در این میان، فروردین ِ1286 فرارسید و بهار آغازید. این برای ایرانیان نخستین بهار ِآزادی و خود از خوش ترین زمانها می بود. انبوهِ مردم با دلهایِ پر از امید و آرزو در راه پیشرفتِ کشور به کوشش برخاسته، پیر و جوان، توانگر و کم چیز، ملا و عامی همگی کار می کردند. هوسها و کینه ها زبون گردیده و آرزوی پیشرفتِ کشور و توده، به همگی ِآنها چیرگی می داشت."
آری، این جملاتی بود از تاریخ ِمشروطه ی ایران به قلم ِاحمد کسروی. تصویری روشن از آغاز ِ بیداریِ ایرانیان. بپاخیزی ملتی استبداد زده. و اما با سرانجامی پندآموز برای آنان که هنوز در پی ِعلل ِناکامی تجربه ی آزادی در این سرزمین هستند.
کارشکنی هایِ جمعی که جیره خوار ِخوانِ استبداد بودند.
جهل ِآشکار ِملتی که قانون را نه از رویِ نیاز که چون کالایی تجملاتی از غرب پذیرا شده بود.
نیرنگ و فریبِ آنان که زیاده خواهی های خود را به نام دین مُهر می زدند.
ساده لوحی ِ مشتی رعیت صفت که تصویب قانون"مشروطیت" را انجامی برای مبارزه ی خود می دانست، نه آغازی. و هزاران هزار دلیل ِ دیگر که اگر بر همه نیز اشراف می داشتم قادر به بازگویی نمی بودم. و کنون قرنی است که از آن روزگار ِ پر بیم و امید می گذرد و ما نه تنها در این زمان شیشه ی عمر ِاین اژدهایِ پلید را نشکسته ایم که حتی اشتیاقِ خود را برای دستیابی به آن گوهر و جوهر ِ زندگی نیز از کف داده ایم. و حال ما، این نسل ِسوخته در آتش ِتهمت و توهین و تکفیرها، همه در ذهن ِخود با این سوال مواجه ایم که " چرا؟". ریشه ی این همه چیست؟ علل رخوت امروزی ما چیست؟
دوستی در پاسخ می گفت، این جوی است که بر تمام دنیا و حتی خودِ غرب نیز حاکم است و من در جوابش گفتم، رفیق آنها با داشتن ِ بیش از اندازه ی آزادی دچار عارضه ی overdose شده اند، و ما هنوز دچار ِفقر ِ شدیدِ آن در خونِ خود هستیم.
و حال من از دوستان تقاضا دارم تا هر یک با بازگویی حتی یکی از دلایلی که در ذهن دارند، مرا در جمع آوری نظراتشان یاری کنند تا در مجالی دیگر با هم به نقدِ بیشتر ِ آنها بپردازیم.
با تبریکِ نوروز ِ ایرانی به تمامی ِکسانی که هنوز شمع ِامید در دلشان به سردی نگراییده، سالی سراسر تفکر ِخلاق را برایتان آرزو می کنم.

2/24/2007

به خاطر ِیک قصه در سردترین ِشبها

بر آن شدم تا در باب کتابی دیگر با دوستان کلامی را در میان گذارم. پس لختی را در پشتِ شیشه هایِ کتابخانه به نظاره ی پرهیبِ ماتِ خویش گذراندم و تک تکِ کتابهایش، لحظه لحظه ی زندگی اش را، از جلوخان دیده گذرانیدم. بر عطفِ هر یک از آنها درنگی کردم، نامی را زیر لب زمزمه و خاطره ی لذتی توصیف ناشدنی را در ذهن مرور کردم." ای کوته آستینان"،"در آستین مرقع"،" ته بساط"،" بیچاره اسفندیار"،"ضحاک ماردوش"... از برای غبار ِ بی مهری، که در این زمانه ی بی های و هویِ لال پرست، دامانِ یادمانش را پوشانیده، نهالِ اندوهی در دل نشاندم. زمانی را در خود فرو رفتم و حالتی بر من گذشت که مهدی اخوان اینگونه به تصویرش می کشد: غم سرم بر دست و دست آرنج بر زانو نهاد.
و این گونه بود که دریغم آمد به نیکی یادی از او نکنیم. آری. هم او که شما نیز می شناسیدش و پایان غم انگیزش را بهتر از من به یاد دارید. او که مرگ اش آغازی بود بر زنجیره ای. به یاد آر، از سعیدی می گویم. سعیدی سیرجانی.
کسی که عمر و همت عالی خود را، همه از برای زنده نگاه داشتن میراثِ مشترکِ ما ایرانیان صرف کرد. او که با تمام توان از برای حفظ و حراستِ این بانوی نازک طبع سینه سپر کرده بود. او که فرزندِ خلفِ همه قله های شعر و ادبِ پارسی بود. یکه سواری که تا بود و توان داشت، دستِ هر متجاوزی را از دامانِ این گنجینه ی گرانبها کوتاه کرد. و اکنون بر ماست که به پاس ِ همه تلاشهایِ بی وقفه ی این مردِ بزرگ، که همه زندگی ِ خود را صرف این مهم کرد، به قدر ِ احترامی که برای او قایلیم به مرور آثارش، که غایت آرزوهایِ اوست، بپردازیم. یاد و خاطره ی همه کسانی را که با رفتنشان، پاکی و صداقت شاهدی را بر اثباتِ وجود خویش از دست داد، گرامی می داریم.

2/16/2007

آنجا که عقاب پر بریزد

کسی با من بگوید که در:
زمانه ای که در آن " بدفهمی و کژفهمی" هم نوعی " فهم" محسوب می شود و " بی توجهی و پشت کردن" به موضوع نیز نوعی " رویکرد به موضوع " به شمار می آید
من سرگردان را راهی به رهایی کو؟

2/07/2007

ارتباط بین هرمنوتیک و تریپِ مشکی

شاید اگر این اتفاق پنجاه سالِ پیش رخ می داد، مردم به محض شنیدن این مطلب که شخصی برخلاف میل باطنی ِخود و اینکه ذره ای نیز رنگِ مشکی را خوش نمی دارد، همیشه چونان شبی ظلمانی، در هیاتی به تمامی سیاه در انظار مردم ظاهر می شود، براحتی با مقایسه ای نه چندان دشوار،بین این شخص و آنهایی که با پای برهنه به کوه می روند،شبها بر زمین سخت و سرد می خوابند، کمتر می خندند و در خیابان،تنها روبروی خود را نگاه می کنند، حکم به " توده ای" بودن او می دادند و به راحتی از سر این موضوع می گذشتند. اما دریغ که آن شخص نه در بحبوحه 28 مرداد و دیکتاتوری پرولتاریا، که در عصر هرمنوتیک قدم به این خراب آباد گذاشته است و به همین دلیل آن مطلبِ ساده به غایت پیچیده شده است،چرا که تحلیل های بیشماری بر آن خواهد رفت. شاید عده ای بگویند این امر ریشه در عقده ای ناشناخته دارد. چیزی شبیهِ نیاز به جلب توجه کردن یا حتی از مقوله ی متفاوت نمایاندنِ خود، اینکه همیشه علاقه داری تا در ذهن دیگران این علامت سوال را باقی بگذاری که چرا؟ چرا همیشه مشکی؟ اما این تمام مطلب نیست، از آنجا که هستند کارشناسانی که پشت پرده ی این ذهن ِ سیاه پوش، مشغول گمانه زنی برای کشف بیماری های روانی می باشند. آری،مازوخیسم،چه تعبیر مناسب و در خوری. حتی سادیسم، القا تاثیر منفی بر روی دیگران، خراب کردن لحظات خوش دیگران یا خشکاندن خنده بر لبان انسانهایِ تمام رنگی. به هر حال اگر موارد بالا چنان که باید مشکل انگیزه را مرتفع نمی کنند، می توان به موارد زیر نیز اشاره کرد. یکی از شایسته ترین ها نهیلیست بودن شخص است، آن هم Iranian Version . یک انسانِ دلباختهِ مرگ و بیزار از زندگی. شخصی که قوه تشخیص ِزیبایی را از دست داده است.( اگر فرض کنیم که در ابتدا مالک آن بوده) یا می توان پا را فراتر گذاشت و مدعی شد که این شخص هم پیرو همان فلسفه ای است که زیبایی را تنها نبود زشتی می داند و برای رفع این تناقض آشکار،که در این صورت زیبایی طبیعت در کنار این همه زشتی چگونه ممکن است، هیچ گونه زحمتی نمی کشد و به همین دلیل همیشه سیاه می پوشد. اما در میان این هیاهویِ تفسیر و تعبیر و تحلیل و توجیه ها،علم نیز با تمام قوا زیر ِعَلَم کور رنگی سینه می زند و اگر بخواهیم حق مطلب را نیز ادا کرده باشیم، باید احتمالِ اینکه این عمل مانند روی زغال راه رفتن و روی تخته ی پر میخ خوابیدن و چهل روز به یک حالت نشستن، راهی برای تقویت اراده باشد را نیز همچون موارد زیر از قلم نیندازیم. مواردی از قبیل ِ تظاهر به خوار شمردن دنیا و در انتظار فرج یا در حسرت زندگی های پیشین بودن و تناسخ روح و ارتباط با ارواح و احتمال مدیوم بودن فرد و منفی بودن فکر و روشهای مثبت فکر کردن و NLP و قرمز و بنفش بودن هاله انرژیِ شخص و هزاران هزار مورد دیگر. و چه بسا علاوه بر تمام اینها بتوان به مشکل ِعدم توانایی در انتخاب رنگ ها و طرحهای مختلف البسه،اشاره کرد که خود می تواند شخص را وادار کند تا تک رنگ زندگی کند و چه رنگی بالاتر از سیاهی. آری. دوران انقلاب تفسیرها. عصر فراموش کردن بدیهی ترین واقعیات در مورد انسان و پیدا کردن عجیب ترین دلایل برای اعمال و رفتارش. زمان اوج مصرف عینکهای میکروسکپی و منقضی شدن تاریخ استفاده از عینکهای ماکروسکپی. عصر هرمنوتیک. دوران شکوفایی اندیشه هایدگر و مثل همیشه درک عجیب و غریب ما جهان سومی ها از فلسفه غرب. و این همه در حالی است که بسیار ساده می توان این موضوع را بیان کرد یا شنید و تنها خنده ای کرد و این گونه اندیشید که هیچ گاه، هیچ کس قادر به درک انگیزه ی آن شخص نخواهد بود، بجز خودِ او که هنوز نمی داند: چرا بر خلاف میل باطنی اش همیشه مشکی می پوشد.

1/26/2007

رضایت از زندگی،احساسی دست نیافتنی

مانند همیشه،در حالیکه چشمانم خطوط کتاب "اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر" را دنبال می کرد،ذهن ِچموش و سربه هوا مشغول نشخوار کردنِ خاطراتِ خود بود و چریدن در چراگاهِ بی انتهایِ رویا،و تنها چند درصد از وقت گرانبهای خود را صرف تجزیه و تحلیل ِداده های ِارسالی ِچشم می کرد که آن هم مطابق معمول به نتیجه خاصی نمی انجامید. و در این میانه زمان نیز،با رخوتی از سر ِبی حوصلگی،تیک و تاکی می کرد تا اینکه ناگهان سوال مطرح شده از جانب نویسنده، چرتِ مطالعاتی بنده را برهم زد و حواس ِدائما پرتِ اینجانب را در حد نیمه متمرکز به موضوع جلب کرد. نویسنده از محرک اصلی سارتر در انتخاب این راه پرسیده بود و او نیز در کمال صداقت،از خواستِ شهرت به عنوان اصلی ترین انگیزه در ابتدای راه نام برد. و همین اشاره کوتاه کافی بود تا دایره مربوط به مغلطه کردن در ذهنم دوباره فعالیتِ خود را،که برای چند لحظه متوقف شده بود،از سر گیرد و پروندهِ سوالهایِ بی جوابم را،که هر از گاهی مختومه اعلام می شود،به جریان بیاندازد و این نکته را یادآور شود که: براستی احساس رضایت از زندگی در آدمی چگونه شکل می گیرد؟ در اینکه تایید و تشویق ِاطرافیان و در مجموع محیط، باعث بوجود آمدن نوعی از احساس ِرضایت از خود در آدمی می شود،نمی توان شک کرد. اما بعنوان مثال،در مورد اغلبِ ما که بلااعم از جانب جامعه و بلااخص از جانب خانواده محکوم به داشتن افکاری عجیب و برآمده از سر ِبیکاری می باشیم و لُب کلام اینکه از طرف هیچکدام از آن دو مورد تایید قرار نمی گیریم، این حس به چه نحوی باید ایجاد شود؟اگر من،به فرض ِمحال، بهترین دستوشته ها را داشته باشم اما از جانب هیچکس تایید و تشویق نشوم، آیا به نوشتن دلخوش خواهم کرد؟ برعکس،اگر با داشتن بدترین نوشته ها دائما تشویق شوم،آیا در نهایت پی به ضعف خود خواهم برد؟ آیا نویسندگانِ بزرگی چون کافکا،قبل از آنکه مورد تایید دیگران واقع شوند،به نبوغ ِخود واقف بودند؟ یا افرادِ معلوم الحالی چون محمد رضا سرشار( رضا رهگذر) بجز در این مملکتِ خ..مال پرور،باز هم خود را نویسنده و اهل ادب می پنداشتند؟ تمام این دلایل بر این نظریه صحه می گذارند که این حس از بیرون به انسان القا می شود و انسان جز با قرار گرفتن در محیطی مناسب، در عین نابغه بودن نیز،از این احساس ِپیش بَرنده محروم می باشد. بنابراین، شاید دلیل بسیاری از سرخوردگی ها در میان نویسندگان،روشنفکران و در مجموع اهل ذوق و هنر و تفکر ِاین سرزمین،همین مورد باشد، چرا که در این مرز و بوم تنها ریا و سالوس و دزدی و دغلکاری است که احترام و تایید به همراه می آورد. ریش و تسبیح و بوی عرق و جای مهر بر پیشانی است که نبوغ می آفریند، نه تخصص و خلاقیت، نه رنج ِانسان بودن.

1/22/2007

خاموش - در - انتظار

و تو ای تنهایی،ای کوتاه ترین زندگینامه من،گویا راه دیگری برایم نمانده جز اینکه از تو به تو شکایت کنم. جز اینکه از تو به تو پناه آورم. چرا که دیگر جز پنجه ای که قلبم را بدان می فشاری،دست نوازشگری نیست. چرا که جز خنده های چندش آورت،لبخند دلنشینی باقی نمانده است. چرا که جز تارهای سپیدی که لطف بی دریغ ات در ابتدای راه نصیبم کرده، حاصل دیگری از گذر عمر دشت نکرده ام. چرا که جز یأس سیاهی که برایم رقم زده ای،کورسوی امیدی به چشم نمی بینم. چرا که جز سرمای گزنده ای که تو پیشکشم کرده ای،گرما بخش دیگری نمی شناسم. چرا که جز سرود سکوتی که تو برایم می سرایی،آواز دلنشین دیگری نمی شنوم. چرا که جز تو و پیمانه های زهرآگینی که شب و روز بر من می پیمایی، ساقی سیم ساق و باده نشئه آور دیگری در محفل خود بازنمی یابم. چرا که جز نیش و کنایه های گاه و بی گاهت،کلام محبتی در اعماق روحم طنین انداز نمی شود. چرا که جز بوی مشمئز کننده حضورت،رایحه عطرآگین دیگری شامه ام را نمی نوازد. چرا که جز دیوارهای سر به فلک سائیده ای که تو در راهم برمیافرازی، راه گشای دیگری نمی دانم. چرا که جز ارمغان کابوسهای شبانه ات،رویای دیگری خوابهایم را خیال انگیز نمی کند. چرا که جز تیشه هایی که تو به ریشه ام می زنی، دست آویز دیگری در مقابله با طوفانهای بنیان کن زندگی به چنگ نمی آورم. چرا که جز روزها سردرگمی و پریشانی که تو برایم تدارک می بینی، آرامشی دیگر را تجربه نمی کنم. چرا که دیگر جز اعتقاد به جبری که به انتخاب تو مجبورم کرده، به اختیار دیگری اعتقاد ندارم. آری ای تنهایی،ای همراه همیشگی من، می خواهم از تو با تو سخن بگویم. اما با تو چه می توان گفت. چگونه می توان با تو که مانند بخت من همیشه در نرمترین بسترها غنوده ای،از بی خوابی های شبانه گفت. چگونه می توان با تو که مثل کوچکترین آرزوهای من در اوج آسمان سبکبال و رها به پرواز در آمده ای، از فرازهای زندگی و نفسهای خسته و راههای ناهموار و زانوان بی رمق و پاهای تاول زده گفت. چگونه می توان با تو که چون آهنگ زندگی من همیشه آرام و یکنواخت بوده ای، از لحظه های فوران اندوه و جوشش بی امان اشک از چشمه همیشه زاینده چشم گفت. چگونه می توان با تو که همانند امروز من هیچگاه در انتظار فردا نبوده ای، از سالها انتظار زجرآوری که لحظه لحظه آن پشت کوهی را خم می کند سخن گفت. چگونه می توان با تو که شبیه به آینده من همیشه مه گرفته و رویا گونه ای، از تلخی حقیقت و تابش کور کننده واقعیت سخن گفت.آری ای تنهایی می خواهم دمی را نیز با تو برآرم. اما چگونه می توان به همکلام شدن با تو رضایت داد. چگونه می توان سخن گفتن با تو را که مانند خدای خود ساخته آدمیان کمترین توجهی به عجز و لابه آنان نمی کنی بر خود هموار کرد. چگونه می توان با تو که دهشتناک ترین لحظه های زندگی را رقم می زنی جامی زد و دل چرکین نبود. چگونه می توان چنین به حضیض ذلت فرود آمد که بتوان به زبان تو با تو در سخن شد. چگونه می توان چنین خوار و خفیف بود که بتوان انیس گرمابه و گلستان تو شد. نه. من هرگز چنین نمی کنم. حتی اگر تو ای دیو سیرت تا آخرین لحظه دمی نیز مرا به خود وا مگذاری، من تو را لایق نفرین نیز نمی دانم. حتی اگر تا واپسین نفسها در کنار من بمانی، من همچنان از تو روی می گردانم و در آرزوی گرمای آغوش او که خواهد آمد، از میان خاموشی و تو و انتظار، خاموش در انتظار بودن را بر می گزینم.

1/17/2007

تو ببار برف تازه، سلام

این روزها که به لطف نامه نگاریهای فراوان با انواع کمیسیونها و شوراهای آموزشی و معاونتها و مدریت ها جهت تمدید سنوات هر روز راه دلازار ِ شش سال پیموده شده دانشگاه را در پیاده روی های طولانی و گهگاه لذت بخش گز می کنم به گونه ای حیرت آور شاهد آنم که هر روز فکری به غایت بی ربط با مسائل آموزشی و حتی زندگی روزمره و در یک کلام آنچه بتوان در فکر کردن به آن،آب و نانی برای خود تصور کرد،واحد پردازش کهنه و فرکانس پایین مغزم را درگیر خود می کند. و از آن جمله است آنچه امروز اتفاق افتاد و اینک آن طرفه حکایت: همچون روزهای پیش با چشمانی بهت زده از به یاد آوردن کابوسهای دوشینه و اندک ترس باقیمانده و تلاش برای فهم کردن زمان و مکان و با مجرای تنفسی خشک و آزار دهنده،حاصل از احتقان بینی ِمنحرف در تلاش و جد و جهدی مثال زدنی موفقیت دیگری در زندگی حاصل کردم مبنی بر بیدار شدن در ساعتی که هنوز خیلی دیر نبود و جدا شدن از زمینی که قرار بود بر اساس نظریه های روانشناسی آرامش بیشتری را به نسبت مکانهای بلند مانند تخت نصیب این بخت برگشته کند. الغرض، هنگام مسواک زدن که در حکم چای و نان و پنیر اینجانب نیز محسوب می شود، از آنجا که از دیدن قیافه در هم و خطوط خشکیده کنار لبها و چشمان ورم کرده و قی آلود لذتی حاصل نمی آمد و دوباره دچار بحرانهای فلسفی می شدم، از نگاه کردن در آینه حذر کردم و به پنجره رو به حیات پناه بردم و با دیدن ریزش دانه های برف که به قول شاعر " هر یک به اشکی نریخته می مانند" و پنهان بودن آفتاب نیمروزی به سرمای هوای مه گرفته پی بردم و همینطور که چند مورد ناسزای آب نکشیده را،که این روزها مثل ترجیع بند شعر زندگی من درآمده اند،نثار خاندان متصدیان دانشگاه می کردم به جستجو در بقچه ها و اشکافها و زیر تخت و پشت میز و دیگر سوراخهای اتاق برآمدم و مایملک خود را از البسه و پوشاک گرم گرد آوردم و زیر بار سنگین ِکوهی از ژنده پاره راه دانشگاه را در پیش گرفتم. و حالا تصویر اینجانب را،در میانه راهی که دیگر مثل اسب عصاری چشم بسته هم آن را می روم، مجسم بفرمایید،در حالیکه از زور سرما چون خایه حلاج ها در حال لرزیدنم و دندانهایم بر روی هم ضرب گرفته اند،با وجود اینکه چشمانم از دود سیگار پر اشک و بینی ام از سوز ِسرما پر آب می باشد حتی فکر در آوردن دستانم را هم از پاره پوره هایی که به عنوان جیب در لباسم تعبیه شده است نمی کنم که سرما سخت سوزان است.اکنون تصویر ذهنی خود را دوباره به دقت مرور کنید تا متوجه شوید که بنده همچنان که پاهای در حال پلاسیدن خود را در حوضچه های کفش دائما کج و راست می کنم تا بلکه اندکی از بار سنگین آب درون آنها کاسته شود، بسیار جدی به طوری که گویی حل تمام مشکلات من در گرو پاسخ این پرسش است به این نکته می اندیشم که آیا می توان هنرمندان را وجدان بیدار جامعه نامید و نقش آنها را به وظیفه قابله یا ماما در جریان وضع حمل نوزاد تشبیه کرد که گذار از دورانهای مختلف تاریخ را برای همنوعان خود قابل تحمل تر می کنند یا نه؟

1/16/2007

بسوختیم در این خیال خام و نشد

گوئیا قلم دشنه ایست در دستان به رعشه نشسته و غلیان های ذهن آشفته خیل اسیران. چرا که هنوز قلم از نیام جوهر برنکشیده،هر یک به دخمه ای پناه می جویند، می هراسند از آشکاره شدن...افشا شدن. چون محکومی دیدن دار مکافات را چهره درهم می کشند یا چو صیدی از دیدن صیاد می رمند. جوش و خروشی اند در پی یافتن...فهم کردن اما بیهوده اند. هیچ اند در عین بسیاری و پوچ اند در عین پر مغزی. و بدین گونه است که حاصل چنین ناچیز می شود و این اندک بضاعت نیز به یمن دانه پاشیدن و انتظاری طولانی به چنگ می آید.
----------------
از راه که رسید پا سست نکرده رفت کنج اتاق سرد عمو قربون و سرپنجه نشست. پاشنه سرشو که داد به دیوار نگاش به سقف سیاه و مه-دود غلیظی افتاد که همه اتاقو پر کرده بود. تکیه رو از دیوار گرفت و داد به آرنجهایی که روی زانوها گذاشته بود. خیره شد به صورت گر گرفته عمو و حواسش رو داد به صدای جرق-جروق زغال."عمو این دود و دم آخر از پا درت..." "آورده پسر، آورده" اینو که گفت چن پک به وافور و چن تا سوزن به حب زد و حقه رو دوباره نزدیک زغالها گرفت و آهسته زمزمه کرد "پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن بهر تسکین وَجَع خوب است وافور ای وزیر" لحنش مثل همیشه بود. یعنی حال و حوصله مزاحم ندارم. ولی چاره ای نبود، این دفعه باید..." گرد سفر نتکونده اومدم پیشت عمو که بگم ..." عمو وافور رو گذاشت لب منقل.کمر رو چسبوند به دیوار.سینه دستو گذاشت رو تخت زانو و راست تو چشاش نگا کرد. حرف تو گلوش پیچید. رنگش برگشت. دلش ریخت. سرشو انداخت پایین. حقه عمو هنوز داغ نشده بود که پا از اتاق گذاشت بیرون و زیر لب گفت" واللا اون مرحوم خودش راضی به این کار نیست."
-------------
وجع: درد و اندوه

1/09/2007

ای کوته آستینان تاکی دراز دستی!

آورده اند که پادشاه اقلیمی بر آن شد تا حد و مرز تحمل مردمش را بیازماید. پس فرمان داد تا اجتماعات بیش از چند نفر را ممنوع کنند و بدین منظور میر غضب های بسیاری را به اطراف و اکناف شهر روانه ساخت تا به اجرای حکم و مجازات متخلفین پردازند و پس از چندی، برنخاستن بانگ اعتراض از مردم شاه را واداشت تا ساعات عبور و مرور را نیز محدود به طلوع و غروب آفتاب کند و علاوه بر آن قیمتهای گزافی برای اطمعه و اشربه و البسه مردم تعیین کند. اما بار دیگر انتظار ظهور فرانک و فریدون و کاوه ها از حد تحمل شاه بیرون شد و قوانین را بیش از پیش دشوار و عرصه را بر مردم تنگ تر کرد و کار را بدانجا کشانید که ورود و خروج از دروازه ها تنها در ساعاتی از روز امکان پذیر بود و خیل عظیمی از مسافران را در شبهای سرد زمستان در انتظار گشایش دروازه ها در داخل و خارج شهر با خطرات بسیاری مواجه می کرد. ولی از آنجا که پوست مردم این دیار از خانواده پوست کرگدن و بوفالو و این دست حیوانات دلربا بود، دیگ تحمل شاه به جوش آمد و دستور داد، هرکس قصد خروج از شهر را دارد می بایست تا جماع کردن با عمال حکومت را بر خود هموار کند، و برای این مهم نتراشیده و نخراشیده ترین فرد قزاق خانه خود را مامور کرد و از فردای آن روز در حضور خود شاه این قانون به اجرا در آمد و صف طویل بینواهایی که برای رتق و فتق امور خود چاره ای جز خروج از شهر را نداشتند، عرصات محشر را به یاد آدمی می آورد. در یکی از این روزهای خسته کننده که عمله حکومتی همچنان مشغول انجام عملیات گمرکی مردم بود، شاه،برافروخته و انگشت حیرت به دهان گزیده، کمافی السابق در انتظار خام برآمدن فریاد اعتراضی لحظه شماری می کرد که ناگهان سایه کسی بر درگاه جایگاه ظاهر شد و مردی در کمال شرمندگی در حالیکه کلاه خود را در میان پنجه های خود می فشرد از شاه تقاضای اذن دخول کرد و شاه که انتظار خود را به سر آمده می دید، به گرمی وی را نواخت و مرد که آن مهربانیها را از ولی نعمت خود دید با آسودگی بیشتری درخواست خود را با شاه در میان گذاشت و اینک آن درخواست که : من مردی هستم خار کن و از هنگام اجرای این دستور تا کنون هنوز نتوانسته ام یک روز از این صف طویل رهایی یافته راه بیابان در پیش بگیرم و قوت لایموتی برای زن و فرزندان خود فراهم کنم و از شاه تقاضا دارم که به رعیت خود رحم آورد و چند مامور دیگر به خدمت گیرد تا امور گمرکات سریعتر انجام شود!
--------------
نتیجه اخلاقی این داستان به عهده خود دوستان
 

© New Blogger Templates | Webtalks