گوئیا قلم دشنه ایست در دستان به رعشه نشسته و غلیان های ذهن آشفته خیل اسیران. چرا که هنوز قلم از نیام جوهر برنکشیده،هر یک به دخمه ای پناه می جویند، می هراسند از آشکاره شدن...افشا شدن. چون محکومی دیدن دار مکافات را چهره درهم می کشند یا چو صیدی از دیدن صیاد می رمند. جوش و خروشی اند در پی یافتن...فهم کردن اما بیهوده اند. هیچ اند در عین بسیاری و پوچ اند در عین پر مغزی. و بدین گونه است که حاصل چنین ناچیز می شود و این اندک بضاعت نیز به یمن دانه پاشیدن و انتظاری طولانی به چنگ می آید.
----------------
از راه که رسید پا سست نکرده رفت کنج اتاق سرد عمو قربون و سرپنجه نشست. پاشنه سرشو که داد به دیوار نگاش به سقف سیاه و مه-دود غلیظی افتاد که همه اتاقو پر کرده بود. تکیه رو از دیوار گرفت و داد به آرنجهایی که روی زانوها گذاشته بود. خیره شد به صورت گر گرفته عمو و حواسش رو داد به صدای جرق-جروق زغال."عمو این دود و دم آخر از پا درت..."
"آورده پسر، آورده" اینو که گفت چن پک به وافور و چن تا سوزن به حب زد و حقه رو دوباره نزدیک زغالها گرفت و آهسته زمزمه کرد "پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن بهر تسکین وَجَع خوب است وافور ای وزیر"
لحنش مثل همیشه بود. یعنی حال و حوصله مزاحم ندارم. ولی چاره ای نبود، این دفعه باید..." گرد سفر نتکونده اومدم پیشت عمو که بگم ..."
عمو وافور رو گذاشت لب منقل.کمر رو چسبوند به دیوار.سینه دستو گذاشت رو تخت زانو و راست تو چشاش نگا کرد. حرف تو گلوش پیچید. رنگش برگشت. دلش ریخت. سرشو انداخت پایین. حقه عمو هنوز داغ نشده بود که پا از اتاق گذاشت بیرون و زیر لب گفت" واللا اون مرحوم خودش راضی به این کار نیست."
-------------
وجع: درد و اندوه
No comments:
Post a Comment