1/17/2007

تو ببار برف تازه، سلام

این روزها که به لطف نامه نگاریهای فراوان با انواع کمیسیونها و شوراهای آموزشی و معاونتها و مدریت ها جهت تمدید سنوات هر روز راه دلازار ِ شش سال پیموده شده دانشگاه را در پیاده روی های طولانی و گهگاه لذت بخش گز می کنم به گونه ای حیرت آور شاهد آنم که هر روز فکری به غایت بی ربط با مسائل آموزشی و حتی زندگی روزمره و در یک کلام آنچه بتوان در فکر کردن به آن،آب و نانی برای خود تصور کرد،واحد پردازش کهنه و فرکانس پایین مغزم را درگیر خود می کند. و از آن جمله است آنچه امروز اتفاق افتاد و اینک آن طرفه حکایت: همچون روزهای پیش با چشمانی بهت زده از به یاد آوردن کابوسهای دوشینه و اندک ترس باقیمانده و تلاش برای فهم کردن زمان و مکان و با مجرای تنفسی خشک و آزار دهنده،حاصل از احتقان بینی ِمنحرف در تلاش و جد و جهدی مثال زدنی موفقیت دیگری در زندگی حاصل کردم مبنی بر بیدار شدن در ساعتی که هنوز خیلی دیر نبود و جدا شدن از زمینی که قرار بود بر اساس نظریه های روانشناسی آرامش بیشتری را به نسبت مکانهای بلند مانند تخت نصیب این بخت برگشته کند. الغرض، هنگام مسواک زدن که در حکم چای و نان و پنیر اینجانب نیز محسوب می شود، از آنجا که از دیدن قیافه در هم و خطوط خشکیده کنار لبها و چشمان ورم کرده و قی آلود لذتی حاصل نمی آمد و دوباره دچار بحرانهای فلسفی می شدم، از نگاه کردن در آینه حذر کردم و به پنجره رو به حیات پناه بردم و با دیدن ریزش دانه های برف که به قول شاعر " هر یک به اشکی نریخته می مانند" و پنهان بودن آفتاب نیمروزی به سرمای هوای مه گرفته پی بردم و همینطور که چند مورد ناسزای آب نکشیده را،که این روزها مثل ترجیع بند شعر زندگی من درآمده اند،نثار خاندان متصدیان دانشگاه می کردم به جستجو در بقچه ها و اشکافها و زیر تخت و پشت میز و دیگر سوراخهای اتاق برآمدم و مایملک خود را از البسه و پوشاک گرم گرد آوردم و زیر بار سنگین ِکوهی از ژنده پاره راه دانشگاه را در پیش گرفتم. و حالا تصویر اینجانب را،در میانه راهی که دیگر مثل اسب عصاری چشم بسته هم آن را می روم، مجسم بفرمایید،در حالیکه از زور سرما چون خایه حلاج ها در حال لرزیدنم و دندانهایم بر روی هم ضرب گرفته اند،با وجود اینکه چشمانم از دود سیگار پر اشک و بینی ام از سوز ِسرما پر آب می باشد حتی فکر در آوردن دستانم را هم از پاره پوره هایی که به عنوان جیب در لباسم تعبیه شده است نمی کنم که سرما سخت سوزان است.اکنون تصویر ذهنی خود را دوباره به دقت مرور کنید تا متوجه شوید که بنده همچنان که پاهای در حال پلاسیدن خود را در حوضچه های کفش دائما کج و راست می کنم تا بلکه اندکی از بار سنگین آب درون آنها کاسته شود، بسیار جدی به طوری که گویی حل تمام مشکلات من در گرو پاسخ این پرسش است به این نکته می اندیشم که آیا می توان هنرمندان را وجدان بیدار جامعه نامید و نقش آنها را به وظیفه قابله یا ماما در جریان وضع حمل نوزاد تشبیه کرد که گذار از دورانهای مختلف تاریخ را برای همنوعان خود قابل تحمل تر می کنند یا نه؟

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks