در اعماق ِذهن ِمن دشمنی خانه دارد. کسی که نمی تواند پاره ای از "من" باشد. چرا که "من" چگونه می تواند زجر کشیدنِ من را چنان آسوده به تماشا بنشیند که هیچ،دائم نیز آتش آور ِمعرکه های ذهن ِهمیشه درگیر ِمن باشد. او بزدل،ویرانگر،بی عاطفه و در کنار اینها بسیار وقت شناس،نکته سنج و دقیق نیز هست. او همیشه از رودررو شدنِ با من هراس دارد. مرا به مبارزه می خواند اما هیچگاه در صحنه ی نبرد حاضر نمی شود. او تنها مانند شیاطین از پشت سر زمزمه می کند و همین که سر به سمتش بگردانی،می گریزد. او بحث نمی کند، تنها طعنه می زند. کافی است من لبخندی بزنم تا بارانِ ناسزا بر سرم باریدن بگیرد که:
- همه چیز را فراموش کردی./یا اینکه/ ببین چه تصعنی می خندی
او لحظه شماری می کند تا من از معیارهایم یا آرزوهایم برای کسی لب به سخن گشایم یا حتی در ذهن ِخود به آنها بیاندیشم، تا دندانهای چندش آورش را به خنده نمایان سازد که:
- فقط شعار می دهی، تو که مرد عمل نیستی، ببین چگونه قصد داری جلب محبت کنی، تو عقده حقارت داری و با این گزافه گویی ها در صدد پوشاندن آن هستی.
هنوز با گذشت چند سال، با هر سیگاری که روشن می کنم در گوشم زمزمه می کند که :
- تا کی برای نشان دادن اینکه بزرگ شده ای یا به تقلید از کامو و هدایت و ... می خواهی سیگار بکشی. چرا انکار می کنی که دوست داری شبیه آنان جلوه کنی.
او هیچگاه کمک نمی کند تا از ورطه ای، بحرانی یا پرتگاهی نجات یابی، اما همین که طوفانی را پشت سر گذاری،با تمام توان دوباره در گردبادی گرفتارت می کند و هنوز کمر راست نکرده به مردابی می کشاندت. او تنها در مخالفت کردن ِبا من است که احساس پیروزی می کند. به همین خاطر همراهی کردنش نیز دردی را دوا نمی کند، چرا که او ( حتی اگر نظریه صراطهای مستقیم را بپذیریم ) به هیچ صراطی مستقیم نمی شود. او تنها هدفش به بیراهه کشاندن من است و حتی اگر بر خود هموار کنم که از بی راهه، راهی برای خود بسازم، به سرزنش ام می پردازد که: این ره که تو می روی به ترکستان است. گفتم که او دارای خصایل مثبتی نیز هست. اما چونان کسی که روحش را به شیطان فروخته باشد، ویژگیهای مثبت اش بیشتر از منفی هایش آزار دهنده اند. وقت شناسی او به این معنی است که همیشه بهترین فرصت را برای ضربه زدن انتخاب می کند. درست هنگامی که من در اوج ضعف و ناتوانی و استیصال به سر می برم، ناگهان بر سرم هوار می شود. نکته سنج است، چرا که در کوچک ترین تصمیماتِ من نیز نقطه ی مقابلی پیدا می کند و باز مرا در کشاکش باقی می گزارد. با دقتی مثال زدنی، در هر موردی بهترین نقطه ضعف مرا می یابد و آنگاه لبخند پیروزی بر لبانش نقش می بندد. کافی است من دهان باز کنم و جمله ای را که دیگران شاید به راحتی بر زبان می آورند، بگویم. هنوز هجای اول "دوستت دارم" را نیز به زبان نیاورده ام که فریاد او بلند می شود:
- دروغ گو ، تو حتی معیار دوست داشتن را نیز نمی دانی ، تو هیچگاه کسی را دوست نداشته ای، تو همیشه تظاهر می کنی و ...
آری در ذهن ِمن دشمنی است که آهسته و در انزوا...
اما من قصد دارم تا سپید شدن آخرین رشته ی موی سرم، تا رسیدن به مرز جنون با او مقابله کنم و حتی در اوج این تناقضات زندگی کنم و فریاد بزنم
دوستت دارم.
No comments:
Post a Comment