1/22/2007

خاموش - در - انتظار

و تو ای تنهایی،ای کوتاه ترین زندگینامه من،گویا راه دیگری برایم نمانده جز اینکه از تو به تو شکایت کنم. جز اینکه از تو به تو پناه آورم. چرا که دیگر جز پنجه ای که قلبم را بدان می فشاری،دست نوازشگری نیست. چرا که جز خنده های چندش آورت،لبخند دلنشینی باقی نمانده است. چرا که جز تارهای سپیدی که لطف بی دریغ ات در ابتدای راه نصیبم کرده، حاصل دیگری از گذر عمر دشت نکرده ام. چرا که جز یأس سیاهی که برایم رقم زده ای،کورسوی امیدی به چشم نمی بینم. چرا که جز سرمای گزنده ای که تو پیشکشم کرده ای،گرما بخش دیگری نمی شناسم. چرا که جز سرود سکوتی که تو برایم می سرایی،آواز دلنشین دیگری نمی شنوم. چرا که جز تو و پیمانه های زهرآگینی که شب و روز بر من می پیمایی، ساقی سیم ساق و باده نشئه آور دیگری در محفل خود بازنمی یابم. چرا که جز نیش و کنایه های گاه و بی گاهت،کلام محبتی در اعماق روحم طنین انداز نمی شود. چرا که جز بوی مشمئز کننده حضورت،رایحه عطرآگین دیگری شامه ام را نمی نوازد. چرا که جز دیوارهای سر به فلک سائیده ای که تو در راهم برمیافرازی، راه گشای دیگری نمی دانم. چرا که جز ارمغان کابوسهای شبانه ات،رویای دیگری خوابهایم را خیال انگیز نمی کند. چرا که جز تیشه هایی که تو به ریشه ام می زنی، دست آویز دیگری در مقابله با طوفانهای بنیان کن زندگی به چنگ نمی آورم. چرا که جز روزها سردرگمی و پریشانی که تو برایم تدارک می بینی، آرامشی دیگر را تجربه نمی کنم. چرا که دیگر جز اعتقاد به جبری که به انتخاب تو مجبورم کرده، به اختیار دیگری اعتقاد ندارم. آری ای تنهایی،ای همراه همیشگی من، می خواهم از تو با تو سخن بگویم. اما با تو چه می توان گفت. چگونه می توان با تو که مانند بخت من همیشه در نرمترین بسترها غنوده ای،از بی خوابی های شبانه گفت. چگونه می توان با تو که مثل کوچکترین آرزوهای من در اوج آسمان سبکبال و رها به پرواز در آمده ای، از فرازهای زندگی و نفسهای خسته و راههای ناهموار و زانوان بی رمق و پاهای تاول زده گفت. چگونه می توان با تو که چون آهنگ زندگی من همیشه آرام و یکنواخت بوده ای، از لحظه های فوران اندوه و جوشش بی امان اشک از چشمه همیشه زاینده چشم گفت. چگونه می توان با تو که همانند امروز من هیچگاه در انتظار فردا نبوده ای، از سالها انتظار زجرآوری که لحظه لحظه آن پشت کوهی را خم می کند سخن گفت. چگونه می توان با تو که شبیه به آینده من همیشه مه گرفته و رویا گونه ای، از تلخی حقیقت و تابش کور کننده واقعیت سخن گفت.آری ای تنهایی می خواهم دمی را نیز با تو برآرم. اما چگونه می توان به همکلام شدن با تو رضایت داد. چگونه می توان سخن گفتن با تو را که مانند خدای خود ساخته آدمیان کمترین توجهی به عجز و لابه آنان نمی کنی بر خود هموار کرد. چگونه می توان با تو که دهشتناک ترین لحظه های زندگی را رقم می زنی جامی زد و دل چرکین نبود. چگونه می توان چنین به حضیض ذلت فرود آمد که بتوان به زبان تو با تو در سخن شد. چگونه می توان چنین خوار و خفیف بود که بتوان انیس گرمابه و گلستان تو شد. نه. من هرگز چنین نمی کنم. حتی اگر تو ای دیو سیرت تا آخرین لحظه دمی نیز مرا به خود وا مگذاری، من تو را لایق نفرین نیز نمی دانم. حتی اگر تا واپسین نفسها در کنار من بمانی، من همچنان از تو روی می گردانم و در آرزوی گرمای آغوش او که خواهد آمد، از میان خاموشی و تو و انتظار، خاموش در انتظار بودن را بر می گزینم.

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks