7/31/2006
کابوس
7/30/2006
سوگند می خورم
7/29/2006
تردید
7/28/2006
با کتابهایم
7/26/2006
سکوت
دستم را بگیر
7/25/2006
امروز، فردای دیروز
7/24/2006
پیش شرط
7/23/2006
می شناسمت
نیمکت ( داستان )
اگر درست به خاطر داشته باشم ، یکی از ملال آورترین غروبهای روز جمعه بود که برای اولین مرتبه دیدم اش.
به علت حجم زیاد کار به عنوان کارشناس بیمه ، مدتی بود مجبور شده بودم تا تعدادی از پرونده ها را همراه داشته و تمام عصر را در اتاق کاری که در منزل به من اختصاص داده شده بود ، در عین اعتراضهای مداوم همسر و دخترم ، به آنها رسیدگی کنم.
آن روز جمعه نیز پس از چند ساعت کار مداوم و خستگی عضلانی شدید و بی حوصله گی طاقت فرسای روزهای جمعه سیگاری آتش زدم و به کنار پنجره ای که پارک محله را در درون خود قاب کرده بود آمدم و برای اولین بار متوجه حضور او بر روی یکی از نیمکتهای فلزی پارک شدم.
در وسط نمیکت نشسته ، پاها را روی هم انداخته، دستها را به دو طرف در دو سوی پشتی نیمکت باز کرده ، سر به سوی آسمان و دود سیگاری که بر لب داشت مثل ورد پیرزنکان از دهان او به سمت آسمان در پرواز بود.
آرامشی در حرکات او موج می زد که گویی بر هستی خود وقوف کامل داشت. حضوری قاطع بر روی نیمکت فلزی پارک در غروب روز جمعه.
از همان لحظه علاقه شدیدی در درونم نسبت به غریبه شکل گرفت. اما با چشمهایی که سالهاست تنها به دیدن فرمهای شرکت بیمه در فاصله ای نزدیک اکتفا کرده ، آن هم در غروبی که میدان دید آدمی رابه کمترین حد خود در طول روز می رساند، طلب جزئیاتی بیش از این کاری بیهوده بود.
غرق این افکار و تلاش بیهوده سوزش انگشتانم سیگار خاکستر شده را به یادم آوردند. مثل همیشه ته سیگار را به سمت سطل زباله زیر پنجره در پارک انداختم و مثل همیشه این اختلاف ارتفاع چهار طبقه ای مانع از رسیدن آن به هدف شد.
در حالی که از کنجکاوی بی دلیل خود گیج بودم به پشت میز برگشتم و به دسته بندی فرمها و وارد کردن اطلاعات مشترکین در رایانه مشغول شدم و فقط هنگامی که ضربه های نواخته شده به در ساعت صرف شام را اعلام کرد ، متوجه شدم که مدتی است دست از کار کشیده و در حالی که صندلی را بر روی پایه های پشتی آن متعادل و در دستم سیگاری را که قبل از گرفتن حتی یک کام به تمامی خاکستر شده بود نگاه داشته ام، به غریبه ای که در هوای خاکستری غروب بر من ظاهر شده بود، فکر می کنم.
با تعجب از این بذل توجه به موضوعی پیش پا افتاده آن هم در میان گرفتاریهای سر سام آور شخی و اداری ، در حالی که از اتاق بیرون می رفتم نیم نگاهی نیز به پنجره انداختم که اکنون به آیینه ای بی حوصله بدل شده بود که تنها به بازنمایی کلیات اکتفا می کرد.
روزها به این منوال گذشت و غریبه هر غروب در پارک و من در پشت پنجره به دیدار هم می آمدیم و من احساس می کردم که هر لحظه به او نزدیکتر و از دنیای خود دورتر می شوم ، انگار هر روز راس ساعت شش عصر دیوارهای اتاق یک قدم جلو می آمدند تا مرا در گور خود ساخته ام دفن نمایند. اینگونه بود که در یکی از این ساعات خاکستری شوق رسیدن به او و شریک آرامش لحظه هایش بودن سراپای وجودم را فرا گرفت. با وجود اینکه چیزی در درونم از شومی این تصمیم خبر می داد و می دانستم که او مثل سرابی ست که با نزدیک شدن از دستش خواهم داد، در یک لحظه خود را در حال دویدن به سمت در دیدم و بعد هم مسیر پله ها که پا بر هر کدام می گذاشتم در پس اش پله های دیگر مانند بچه های یک محله به حمایت اش می آمدند و انگار با این کار مرا از رفتن باز می داشتند. اما من چنان در خلصه فرو رفته بودم که هیچ به اطرافم توجه نداشتم و تنها می خواستم او را از نزدیک ببینم حتی اگر این کار به عواقبی شوم دچارم کند. به سرعت به دور محور پله ها می چرخیدم و همچنان به سمت او در پرواز بودم. اما هنگامی که از این هپروتِ تلاش برای رسیدن به او فارغ شدم ، خود را درهم و آشفته در مقابل چشمان بهت زده زنی سالخورده دیدم. دیگر نه تنها بین خواب و بیداری که بین بودن و نبودن خود مردد مانده بودم.
خانمی که در ورودی آپارتمان طبقه چهارم ایستاده بود همچنان برای آرام کردن من اصرار داشت که خود داخل شوم و از نزدیک مشاهده کنم که اتاقِ رو به پارک آنها کاملا خالی ست و هیچ مردی با مشخصاتی که من داده بودم در آنجا مشغول رسیدگی به پرونده های شرکت بیمه نیست.
خسته تر از آن بودم که از بیداری خود اطمینان حاصل کنم.سیگاری روشن کردم و از پله ها که اکنون مانند تابوتهایی در زیر پایم آرام بودند به سمت زمین سرازیر شدم.
دسته بندی
7/22/2006
بدیهیاتی به غایت مبهم
سایبر اسپیس
7/20/2006
7/19/2006
اتهام
7/17/2006
پیشرفت
برچسب
7/16/2006
حقوق بشر
7/15/2006
عصر جمعه
7/14/2006
معارفه 2
7/12/2006
معارفه 1
آره. دقیقا اشتباه به ذهنت متبادر شد. این سگدونی نیست . این گوشه امن و آرام سگ اربابه.
می خوای بفهمی سگدونی کجاست؟
جایی که هواش بوی تعفن میده.( حتما تا حالا برات پیش نیومده که سرت رو تو دخمه زردشتیها بکنی. اگر پیش اومده بود بهتر درک می کردی.) آره . اینجا اگه یه نفس عمیق بکشی ریه هات می پوسن . هر چند چاره ای هم جز نفس کشیدن نداری.
زمین اش غرق کثافته ، به طوری که با پوتین هم رغبت نمی کنی پا روش بذاری. و متاسفانه هیچ جای دیگه ای هم نیست که پذیرای پای برهنه ات باشه.
دیواراش به طرز وحشتناکی لجن بسته ، جوری که حتی نمی تونی لحظه ای بهشون تکیه بدی تا سیگاری دود کنی و تازه همین دیوارها هم دارن زیر بار سقفی از مصیبت خراب می شن.
اینجا فقط با اشعه ماورا بنفش سروکار داری و روشنی یک سرابه که آرزوش رو با خودت به گور می بری.
بزرگ ترین مشکل اینجا اینه که درهای خروجی اش کاملا مخفیند و تا حالا هیچکس ندیده کسی بتونه از اینجا خارج بشه.
اینجا فقط باید از گوشت و خون دیگران تغذیه کنی( همون طور که قبلا هم یه نفر گفته ) والا حال و روزت از چیزی که می بینی هم بدتر می شه.
اینجا خطر همیشه در کمینه. حتی یک قدم هم نمی تونی با آرامش برداری. خطر ممکنه زیر پات باشه .
البته خیلی اوقات از بالا رو سرت خراب می شه.
هر چند من اصلا نگفتم از روی شقیقه ات غافل بشی.
بدتر از همه اینه که می تونه نامرئی باشه. می بینی که نمی تونی مراقب همه اش باشی و اینجا همه چی به شانس بستگی داره. مثلا اگه یه روز جنس انقلاب عوض بشه و مخملی بشه ، پای من و تو هم گیره.
حالا همه اینها یه طرف ، چیزی که تو این سگدونی بیداد می کنه اسکرین سیوره که تمام در و دیوارها رو پوشونده. تو هیچ وقت بدون عمل کردن قادر به مشاهده دسک تاپ نیستی. تازه با چشم غیر مسلح که هیچی نمی بینی . باید روی چشمات لنز تله نصب کنی و حالا هم هیچ تضمینی نیست که واقعیت رو ببینی.
اینجا شنیدنی هم زیاد هست ولی مشکل اینه که هیچکدوم تو بازه فرکانسی 20 هرتز تا 20 کیلو هرتز نیست. حتی تا 20 مگا هرتز هم چیز خوشایندی نیست . پس حتما باید به فکر ابزاری برای شنیدن هم باشی.
اینها فقط یکی دو تا گوشه از سگدونی بود . راجع به بقیه اش بعدا بیشتر با هم حرف می زنیم.
ولی تا حالا حتما کلی ها برگشتن و عطای سگدونی رو به لقایش بخشیدند و من به یه عده دیگر هم کمک می کنم تا تصمیم شون رو بگیرند.
اول از همه باید به تجار و کسبه محترم بازار بگم که اینجا یعنی تو سگدونی لقمه دندون گیری پیدا نمی شه و با عمری اینجا بودن کار یکی از اون تلفنهای معروف بازاری ها رو هم نمی شه انجام داد ، پس پاشید که هر چی دیر کنید از کیسه تون رفته.
و اما مومنین و مومنات که گونی ثوابشون همیشه همراه شونه و از فرط سنگینی شونه راستشون، دیسک گردن گرفتن ، بدونن که اگه تمام وبلاگ های عالم رو هم بخونن به اندازه یه خط قران خوندن ثواب نداره ( اصلا هم ناراحت نباشین که معنی اش رو نمی فهمید که این قضیه ثواب به تنها چیزی که کار نداره میزان فهمیدن شماست.) پس شما هم پاشین و به این فکر کنید که ظرفیت اون طرف محدوده و اولویت با اونهای است که زودتر ثبت نام کنن
علاوه بر دو گروه بالا به خیل عظیم جوانان آینده ساز ! مملکت که با ک... چرخهاشون از صبح تا شب و دنبال یک ...گشتن ، مصرف بنزین مملکت رو چندین برابر کردن و ترافیک رو به حد اعلاش رسوندن باید عرض کنم که بابت اونی که اونها دنبالشن این وبلاگ که نه خیلی از وبلاگهای دیگر هم به لعنت خدا نمی ارزه پس شما هم پاشین که الان گل بازار هم هست و ... دست حق به همراه تون خب حالا اگر هنوز کسی هست که اسمش تو لیست بالا نیست ، دستش رو بلند کنه و اعلام وجود کنه تا ما هم بفهمیم هنوز کسی هست که بشه بهش تکیه کرد و ادامه گشت و گذار تو این سگدونی رو زیر سایه معرفتش تحمل کرد آخه دیگر کارد به استخونم رسیده
آره . به همین افتضاحی . شما ها که تا حالا موندین حتما می دونین که وقتی اومدی تو این سگدونی دیگر راه برگشتی نداری
اخه این سگدونی خاک دامن گیر داره
وقتی یه چیزهایی رو می بینی و می شنوی و می خونی و ...
دیگه نمی تونی فراموش کنی . دیگه نمی تونی راحت و بی دغدغه زندگی کنی . دیگه نمی تونی از رنج کشیدن شونه خالی کنی
و چیزی که از همه مهمتره اینه که وقتی تو این راه می افتی و لحظه به لحظه از همه دور می شی . وقتی می بینی که همه دارن روی سطح راه می رن و فقط تویی که داری تو عمق فرو می ری . بعضی وقتها با خودت فکر می کنی دیونه ای . مگه می شه همه اینها اشتباه کنند و راه اینی باشه که تو داری می ری و اگه راه اینه چرا اینقدر عذاب آوره و اونها اینقدر راحت می رن بعضی وقتها فکر می کنی باید برگردی بعضی وقتها وحشت می کنی و از همه بیشتر احساس می کنی چقدر تنهایی



