هر کسی می شنید تعجب می کرد. شوخی می کنی؟!!! نه جدی می گم. دلیلش هم فقط این بود که می ترسیدم. کافی بود اسمی از مسافرت رفتن ِمامان پیش بیاد تا من دق مرگ بشم که وقتی مامان نیست من شبها کجا بخوابم؟!
آره. من تا هیجده سالگی ( یعنی همون شبی که برای اولین بار توی اتاق ِخودم خوابیدم ) کنار ِمامانم می خوابیدم. در واقع پشت به مامان به شونه ی چپ یا راست و حداکثر در فاصله ی ده تا بیست سانتی از مامان. این تنها وقتی بود که من با آرامش می خوابیدم. مامان خسته می شد. آروم آروم از من دور می شد و من هم ناخودآگاه به همون نسبت بهش نزدیک می شدم. تقریبان هر روز صبح که بیدار می شدم، جای خودم خالی بود و من توی ِجای مامان خوابیده بودم. و مامان هم رفته بود یه جای ِدیگه.
خب این هم یه نوع ترسه دیگه. من در هیچ زمانی غیر از شبها و از هیچ چیزی غیر از فضای خالی پشت سرم نمی ترسم. تا هیجده سالگی این فضا فقط با مامان پر می شد و هیچ چیز ِ دیگه ای جای اونو نمی گرفت.
امان از اون شبهایی که مامان کنارم نبود.
وقتی مامان نبود، من و خواهر کوچیکم باید می رفتیم طبقه ی بالا پیش پدر و نامادریم می خوابیدیم. اونها خواهرم رو می بردن توی اتاق ِخودشون، اما من باید تنها توی سرسرا ( همون هال ِخودمون ) می خوابیدم. در حقیقت باید تا صبح توی سرسرا بیدار می موندم.
نمی دونم از کی و کجا شروع شد ولی به مرور متوجه شدم تنها چیزی که بر ترس ِمن چیره می شه فکر کردن به مسایله جنسیه. و از اون پس هر زمان مجبور بودم جایی تنها بخوابم شروع می کردم به خیال بافی پیرامون یه ماجرایه سکسی. یه شخصیت انتخاب می کردم. برای مثال دوستِ خواهر کوچیکم که یه بار از پنجره ی توی حیات رقصیدنش رو دیده بودم. و خیال پردازی ها شروع می شد...
یه بار که من توی خونه تنها هستم میاد در ِخونه و یکی از وسایل ِپروانه رو می خواد. من می گردم اما پیدا نمی کنم، خودش میاد بالا تا پیداش کنه و ...
بیشتر وقتها یه مرتبه متوجه می شدم که کلی از داستان رو پریدم و الان دارم برای مثال می بوسمش یا بغلش کردم و چون از همون بچگی خیلی منطقی بودم به خودم می گفتم : نه خب ، چجوری رسیدی اینجا؟ اون اومد دنبال وسایل. حالا تو چی کار می کنی...
این داستانها اونقدر ادامه داشت تا من چشم باز می کردم و از اینکه دوباره صبح شده یه نفس راحت می کشیدم.
هیجده سالم شده بود. چند وقتی بود که با رفتن بابام از خونه ی ما صاحبِ یه اتاق شده بودم. کنار ِمامان خوابیدنم همه رو می خندوند. این بود که تصمیم گرفتم دیگه توی اتاق ِخودم بخوابم. اوایل نیمه های شب پتو و بالشم رو برمی داشتم و می رفتم سراغ ِمامان. مامان می گفت: دست کم از همون سر ِشب بیا اینجا که هم نصفه شب بیدارم نکنی، هم یه تشک برای خودت بیاری و نیای توی جای من بخوابی.
راستی باید اینم اضافه کنم از همون بچگی تا همین الان، با وجود همه ی این کارهایی که من می کردم هیچکی به ترس ِمن اهمیت نمی داد و فقط یه سوژه بود برای مسخره کردن یا یه ابراز برای آزار دادن.
شب بود. برادرم گفت برو چراغ ِانباریِ اون سمتِ حیاط رو خاموش کن. به اون که جرات نمی کردم ولی به مامان گفتم: می ترسم. گفت: خودت روشن کردی حالا هم باید خاموش کنی. ( حالا می فهمم مامانم با این همه تظاهر به دینداری عجب اگزیستانسیالیستِ متعصبی بود که تا این حد معتقد بود هرکس باید جوابگوی اعمالِ خودش باشه ) داداشم گفت: اگه نری می برمت توی پارکینگ تا صبح نگه می دارمت تا ترست بریزه. مامانم گفت : شاشش ممکنه بریزه ولی ترسش نه. رفتنش خوب بود چون پشتم به سمتِ خونه بود، اما در برگشت، تا برسم به در ِراهرو دچار ِاسپاسم عضلانی شدم و تازه متوجه شدم که ترس چه جوری تویِ وجود آدم رخنه می کنه.
کم کم دیگه از اتاق بیرون نمیومدم. می رفتم پشت به دیوار می دادم و مثل قدیما فیلم نامه می نوشتم تا خوابم ببره.
از اون شب تا الان هشت سال می گذره. زندگی و افکار ِمن زیر و رو شده. بچه ای که با دیدنِ یه تشییع جنازه از دور سنکوپ می کرد، حالا بعنوان محرم ِمتوفی می ره توی قبر و مرده رو می خوابونه و خودش از اینکه چرا دیگه نمی ترسه تعجب می کنه. اما...
1 comment:
چه واژه و چه مفهوم و چه همراهی آشناتر از ترس؟ از وهم؟در این مورد تجربه ی مشترک داریم.منم خیلی با اکراه رو به دیوار می خوابم.تنهایی دست بردار نیست.نباشه هم دقیقا به بودنش احتیاج داری.جالبه
Post a Comment