2/20/2008

چرا چنین دوپاره ام

همین طور که لیوانِ چای به دست، دارم سلانه-سلانه به سمتِ اتاق میرم، نگاهی به مامان میندازم. درحالیکه روی تشکش نیم خیز شده و به دوتا بالِش ِپشتِ سرش لم داده، داره زیر ِلب یه چیزایی میگه و دونه های تسبیحو اینور-اونور میکنه. با اینکه میدونه این کارو می کنم ولی الانه که باز بگ...

-مهتابی رم خاموش کن

درو پشتِ سرم می بندم. سیگار و فندک رو برمی دارم و میرم لبِ دیوار ِپشت پنجره ی اتاقم مستقر میشم. احتمالن به این خاطر که هوا گرمتر شده و دیگه نمی لرزم احساس می کنم هوا امشب خماره. کام ِاول...

مامان چه آروم به نظر میاد. خودشم همیشه میگه از وقتی بابات از این خونه رفت راحت شدم. راستی راستی هم راحت شده.

مامان و آقاجون از شب و روز هم بیشتر اختلاف داشتن. همه ی کارای این اونو و همه ی کارای اون این یکی رو عذاب می داد. مامان درست به چیزایی که آقاجون حساسیت داره بی اعتناست. نه اینکه خودش بخواد ها، اصلا سرتش اینطوریه. مامان هیچ وقت نمی پرسه قیمت یه چیزی چنده و آقاجون تا نپرسه نمیخره. مامان محاله عصبانی بشه و آقاجون غیر ممکنه سرگرمه هاشو بی دلیل باز کنه. مامان از صمیم قلب اعتقاد داره و ایمانِ حاجی فقط بازاریه. آقاجون سرش بره قبول نمیکنه اشتباه کرده و حاجیه خانم هرچی بگی قبول می کنه، هرچند ترتیبه اثری نمی ده. به آقا هرچی محبت کنی باز میگه وظیفته و به خانم هرچی بگی محبتش کم نمیشه. پدر جان برای این که حرفش به کرسی بشینه زمین و زمانو به هم می دوزه و مادرجان اصلان حرفی نداره که کرسی بخواد. خلاصه تا صبح میشه از این چیزا گفت و گفت و...

از اون جاییکه ما آخر نفهمیدیم چایی رو بعد سیگار می خورن یا سیگارو بعد چای می کشن! یه نخ هم بعد چایی می کشیم که دیگه از توش حرف درنیاد. کام ِاول...

با خودم فکر می کنم چقدر من شبیه هردوتا شونم. پیش ِمامان عین آقاجونم و جلوی آقاجون مثل ِمامان میشم. وقتی تنها هم هستم همزمان جفتشونم و تازه متوجه میشم که من مامان و آقاجون باهم هستم. من بی دریغ بودنِ مامانو می خوام ولی حساب-کتابِ آقاجون دست از سرم برنمی داره. من آرزوی بخشش ِمامانو دارم ولی کینه ی آقاجون تو وجودمه. مامان میخواد حرفِ همه رو قبول کنه ولی آقاجون باز میخواد سفسطه کنه. حالا باید چی کار کنم؟ مامان و آقاجونم رو چطوری از هم جدا کنم؟

باید برم یه چایِ دیگه بیارم که بتونم بعدش سیگار بکشم. تازه بحث داره جالب میشه. گام ِاول...

.

1 comment:

حبسیات said...

به من مربوط نیست.ولی با این حال انگار بیشتر شبیه پدرتی

 

© New Blogger Templates | Webtalks