1/29/2008

معنی پير شدن ماندن مردابی نیست

هیجده سالم بود که برای اولین بار توی اتاق ِخودم خوابیدم. در حقیقت،هیجده سالم بود که تازه یک اتاق به من اختصاص داده شد و بیست سالم بود که صاحب یک تخت شدم. یادش به خیر تختِ ننه ( مادربزرگم ) بود که بعد از راحت شدنش به من رسید. یادِ خودِ ننه هم به خیر. ورد زبونش این بود که : خدااااااااااا مرگ منو برسون...اگر صلاحه!

هیچ وقت نفهمیدم دستِ آخر ننه واقعا نمی دید یا خودشو به ندیدن می زد. راستی راستی نمی شنید... نمی تونست حرکت کنه ... یا تنها خودشو برای مامان لوس می کرد؟ یادمه از روزی که دیگران از روی محبت بهش برای نشستن و بلند شدن کمک کردند و دیگه از اون روز به بعد نتونست خودش به تنهایی بنشیند و بلند شود، از دست هیچکی غیر از دایی ( پسرش ) قرص نمی خورد. فکر می کرد همه می خوان دخلش را بیارن. یادمه مامان برای یه پروفن ِ ساده که دردِ استخوناشو کم کنه چه کلک ها که سوار نمی کرد. قرصو توی نوشابه ( چیزی که ننه عاشقش بود ) حل می کرد ولی بازم ننه می فهمید. حتی قبل از خوردن هم متوجه می شد که یک کاسه ای زیر ِنیم کاسه یِ این نوشابه یِ بی موقع هست. خاطرم هست یه بار که مامان می خواست ملحفه یِ تختش رو ( همون که بعدها به من رسید ) عوض کنه، کلی قرص از لابه لای روتختی بیرون ریخت. همه خندیدیم. خود ننه هم خندید. مامان وسط خنده هاش گریه کرد. هنوز که هنوزه برام سواله که چرا مامان اون روز گریه کرد!

ننه منو دوست نداشت. آخه همش به مامان می گفتم: تا این میگه دستشویی، تندی نزنش زیر بغلت ببرش توالت. دو روز دیگه خودت از دردِ کمر و زانو و اینها می افتی گوشه ی خونه ها. ماها آدمایی نیستیم که شما رو مثل ننه جمع کنیم ها، از ما گفتن بود حالا خود دانی. شاید برای همین بود که ننه همش به من می گفت: قرمساق. تازه وقتی هم که کیفِش کوک بود یه دیوث هم می گذاشت اولش. البته این همه ی شیطنتِ من هم نبود.

ننه چند تا انگشتر توی دستش بود و برای اینکه کسی نتونه درشون بیاره همیشه دستاشو مشت می کرد تا اینکه دستاش به همون حالت خشک شد و دیگه هیچکی نتوست انگشترها رو دربیاره. فقط من هر از گاهی می رفتم کنارش و وانمود می کردم که می خواهم بردارمشون. چه قشقرقی به پا می کرد.

راستی چرا آدما هرچی سنشون زیاد می شه، اشتیاقشون به مال اندوزی زیادتر می شه؟ مامان بزرگِ پدریم حقوقشو می گیره می گذاره زیر ِتشکچه اش بعد رو به یکی از پسرهاش شروع می کنه که: تقی جان گوشت و برنج و روغن و... هم نداریم!!!.

ننه هم از زمانی که از خونه ی خودش اومد بیرون و آواره ی خونه ی بچه هاش شد، زیرزمین ِخونشو مهر و موم کرد تا اینکه بعدِ مرگش راز ِاون انبار هم کشف شد. مقدار زیادی برنج های کرم خورده، دبه های های شوری و ترشی ِ کپک زده و خیلی چیزهایی پوسیده بود و بوی تعفن می داد...و موشهایی به بزرگی گربه.

مامان همیشه از اینکه توی خونه ی ما برای ننه اتفاقی بیافته می ترسید. آخرش هم ننه خونه ی ما...( همون که صادق هدایت می گه ).

غروب بود. گفتند شب خاک نمی کنند. شستن و گذاشتنش توی یخچال تا فردا صبح. امیدوارم بعد از حمومی که کرد، توی اون یخچال سرما نخورده باشه. خیلی مسخره است که آدم توی اون هاگیر-واگیر ِ سوال و جوابِ شبِ اولِ قبر و نکیر و منکر و کلی بی خوابی ( آخه آدم جاش که عوض می شه، خوابش نمی بره ) سرما هم خورده باشه!

صبح که با داداشم رفتیم از تو یخچال بیاریمش بیرون، دوتایی یکه خوردیم از اینکه دیدیم چقدر قد کشیده. شده بود هم قدِ من. یادمه برای خودشیرینی رفتم جای مامان و بهش گفتم: ناراحت نباش مامان، ببین فشار ِدنیا از روش برداشته شده چه قدی کشیده! یعنی راحت شده.

مامان واقعا خوشحال شد.

No comments:

 

© New Blogger Templates | Webtalks