یکی بود یکی نبود
یک شبِ سرد و برفی بود
تو چشمای دوتاییشون، یه جورایی یه حرفی بود
روزا گذشت
یه هفته شد
هنوز لباشون بسته بود
هنوز دلاشون خسته بود
ولی دیگه نگاهاشون، نگاهِ عاشقانه بود
شبا به فکر ِهم بودن
دلا ok داده بودن
ولی هنوز تو ذهنشون دنبال ِراه حل بودن
حتا یکیشون “نه” آورد
اون یکی طاقت نیاورد
یه شب نشسته بود که دید، عشقش براش نامه آورد
باهم دیگه قدم زدن
از عشق باهم دم زدن
تا اینکه تقدیرشونو کنار ِهم رقم زدن
گل گفتن و گل شنیدن
هی گفتن و هی خندیدن
می مردن اون روزایی که هم دیگه رو نمی دیدن
حالا دیگه تنها نبودن
شکار ِغمها نبودن
حتا برای خودکشی مثل قدیم پا نبودن
یه سر تو جیک و پیک بودن
همش باهم پیک نیک بودن
هرچند میشد یه وقتایی از دستِ هم، خب، sick بودن
خلاصه من هرچی بگم
باید بگم، بازم بگم
پس می پرم از این روزا، از خوشی دیگه نمیگم
روزا گذشت یه سال شد
پارسال بود و امسال شد
حالا از اینجا به بعد می خوام بگم چی کار شد
زندگی خوب پیش می رفت
همش رو جُف شیش می رفت
تا که یه روز شنیدم، حرف از جدایش می رفت
اول باور نکردم
فکرای شر نکردم
شدم مثل قدیما، ولی اثر نکردم
گفتم گذشته هامون
اون همه خنده هامون
بگو چرا رسیده به اینجاها کارامون
گفت که من از اولم
اینا نبود تو سرم
بهش گفتم ولی من نمیشه اینا باورم
اگه منو دوس نداشتی
اگر که حرفی داشتی
چرا بهم نگفتی، سر به سرم گذاشتی؟
گفتم نمیشه برگشت؟
دنبال مشکلات گشت
علفهای هرز و چید، دوباره توی باغ گشت؟
گفت من تو رو نمی خوام
دیگه باهات نمیام
یه سال عذاب کشیدم، بس دیگه تا حالام
تو عین ناباوریا
تمام اون دلبریا
گذشتن و حالا شدم اسیر ِناداوریا
دوباره شروع غصه هام
مثل شروع قصه هام
یکی هست و یکی نیست، حتا میون رویاهام