ساعت از ده گذشته بود. کلینیک مث همیشه تو این ساعتا شلوغ بود. آخه بیشتر ِخانومایی که قصد دارن قبل از مراسم، عشوه ای هم فروخته باشن و به قول ما " قیمتو بالا ببرن" تو همین ساعتا – که همسراشون، خسته و له و لَوَرده از سر کار می رسن – تصمیم می گیرن سری به ما بزنن. بعضیاشونو حتی رو دست میارن و کلینیکو بخاطرشون به هم می ریزن، ولی نیم ساعت دیگه می بینی با نیش ِباز دارن می رن، مطمئن از این که طرف هنوز دوسشون داره. البته در کل، بیمارهای ما هفتاد درصدشون خانومن. جالبه که از کل بیمارهای خانوم هم، هفتاد درصد کارشون به سرم می کشه. در حالیکه برای بیشتر از بیس درصد آقایون سرم تجویز نمی شه. تجربه نشون داده،خانوما وقتی سی درصد مریضن، صددرصد میان دکتر ولی پنجا درصدِ آقایونی که صددرصد مریضن، به دکتر مراجعه می کنن. تازه تابلوی افتخارات کلینیکی خانوما، جدیدا یه گل سرسبد داره که اونم، غش کردن و از هوش رفتن و تنگی نفس و علائم تشنجه وقتی که یکی از نزدیکان ریق رحمتو یه نفس ... نکته ی اصلی تو این موردا هم اینه که وقتی مراجعه می کنن، بی برو برگرد باید نوار قلبشون گرفته بشه و سرم هم که... اصلا به خاطر همون اومدن. وقتی هم که دارن می رن سرم وصل کنن، یه لیست از دوستا و آشنا ها رو اسم می برن که همراهی بدبختشون به همه زنگ بزنه و بگه اینا رفتن زیر ِ سرم (!) ولی به محض اینکه حالشون بهتر شد، بی معطلی به مجلس ختم برمی گردن تا دوباره غش کنن.
اون شبم، کما فی السابق، من به صندلی ریاستم – که بقیه از سر حسودیشون بهش می گن " پذیرش" – تکیه زده بودم و همراه با ترنم ِصدایِ انکرالاصواتِ بچه ای که دستش سوخته بود و پرستار ( امیدوارم در حال چیزی خوردن نباشین ) داشت پوستش رو غلفتی می کند – هرچند جیغاش بیشتر شبیهِ این بود که دارن یه چیزیشو می کشن – و البته صدای همیشه نوازش دهنده ی اصحاب رسانه که به رسم هر شب داشتن در مورد ورزش حرفای صدتا یه غاز می زدن – من فکر می کنم، به اندازه ای که از اول تاریخ تا حالا توی مسابقات جهانی و المپیک و غیره مدال تقسیم شده، ما توی همین چن سال برای رفع مشکلات ورزش، میز ِ گرد و دراز و غیره تشکیل دادیم. - ...؟
اینقد حاشیه رفتم که خودمم موضوع یادم رفت. خلاصه توی این شرایط داشتم تمام تلاشمو می کردم تا این اِسمای یونانی و رومی رو از قبیل ِ تیتوس لیویوس، اورتی اوریچه لاری و ... رو درس هجی کنم. – اصلا من با اسمای اینا مشکل دارم. رومانای روسی رو هم که می خوام بخونم پشتم می لرزه از اینکه باز باید ... آخه مشکل یکی هم نیس که ، این نویسنده های روسی هم مثل خانومای ایرانی،که تو آشپزی دستشون به کم نمی ره، تو نوشتن دستشون به صد، صدوپنجا صفه نمی گیره. اصلا بره همین گوگولو رو سرشون حلوا حلوا می کردن، که می تونسته داستان کوتاه بنویسه دیگه –
علی ای حال، تو همین حال و هوا بودم که احساس کردم دیگه هیچکدوم از مریضا منو نیگا نمی کنن. آخه نمی دونم این چه مرضیه که مریضای ما دارن. همه ی اونایی که منتظر ِدکتر و تزریق و دندانپزشکی و ... نشستن، بالاجماع در تمام مدت منو نگاه می کنن. هرچی من صدای این تلویزیون لعنتی رو تحمل می کنم که شاید برای چند لحظه نظر اونا رو به خودش جلب کنه، ولی ظاهرا حتی قیافه ی کژ و کوژ ِ صامت و بی تحرک من هم از برنامه های این رسانه ی ملی، برای مریضا جذابتره. امان از اون وقتی که تلفن من زنگ بزنه، همچی نیگا می کنن و با چشاشون به حرفام گوش می دن که مطمئنم اگه چیزی از حرفامو نفهمن، حتما می پرسن. آره، سر ِاین قضیه بود که وقتی خودم رو زیر نگاهاشون حس نکردم، یقین کردم که یه چیز ِ آنیوژوال اتفاق افتاده و برای اینکه از قافله ی فضولا عقب نمونم، سرمو بلن کردم و دنبال نیگای مریضا رو گرفتم و فکر می کنین چی دیدم؟
یه خانوم که در آنچه او را به تمامی وصف می تواند کرد، همین بس که هرچه خوبان همه دارند، اون دوبرابرشو داشت. البته ایرانی نبود و ملیتشم – همونطور که شما هم از همون دور تا حالا فهمیدین – آلمانی بود. لامصب این نژاد ژرمن، آدماشم مثه سگاشون از صد فرسخی داد می زنه که کجایین. خانوم بیچاره چنان زیر ِفشار ِنیگاه مریضا، آرومو با ترس قدم برمی داشت، انگار داره توی آب راه میره. البته اینو فقط من که همیشه دارم اون همه چشمای وق زده به خودم رو تحمل می کنم و حتی نمی تونم در طول یه شیفت یه بار با فراغ ِبال دست تو بینیم کنم، حس می کردم.
البته در کنار این احساس ِهمدردیی که با خانم آلمانی داشتم، با سرعت نور هم محتویاتِ ذهنمو زیرو رو می کردم تا یه چیزی پیدا کنم و بتونم باهاش حرف بزنم. هرچند مطمئن بودم، به آلمانی فقط می تونم به این خانوم بگم" ایشله به دیش" یعنی دوست دارم، که علی رغم میل باطنیم، می دونستم اینجا به کارم نمیاد.
در این اثنی،خانوم ِ بیچاره مثه گوسفندی که بین یه مُش گرگ افتاده باشه، با ترسی که از چهره اش خونده می شد و قلبی که احتمالا مثه قلبِ جوجه یِ تویِ منقار ِکلاغ می زد، تونس خودشو به حوزه ی استحفاظی من برسونه و اینجا بود که من هم به اتفاق همه ی ملتِ علافِ توی کلینیک( اینکه می گم علاف به این خاطره که این جایی که من کار می کنم، آدما از سر ِبیکاری و برای تفریح میان دکتر، چار نفر آدم می یان که یکی آمپول بزنه و بعدشم نیم ساعت تابلوهای در و دیوارو می خونن تا طرف کونشو بماله، خب شما بگین،اینا علاف نیستن؟) انگشت به ماتحت موندم ( باور کنید می خواستم بگم: انگشت حیرت به دندان گزیدم، ولی عادت کردم تا می گم انگشت بعدش اون میاد.) وقتی دیدم خانم ِآلمانی داره - اگه نه مثه بلبل، دست کم مثه فنچ – فارسی حرف می زنه.
آهی از سر ِآسودگی کشیدم - که دیگر مجبور نیستم دانش ِخودمو از زبونای خارجی محک بزنم، چون مطمئن بودم که به نتیجه ی مایوس کننده ای می رسید – و بعد از انجام ِدادنِ امور مزخرف ثبت اسم ِبیمار توی لیست و ... ، دوباره به اریکه ی سلطنتِ بی غم و غصه ی خودم تکیه زدم و در حالی که بخش غیر ارادی مغزم داشت لاطائلاتِ پست مدرنِ آقای نامجو – از قبیل: ببین دیاسپام ده خورانده اند خلق را ... چگونه می دهیم پولِ نفت و آب و برق را... - رو بره خودش با سوت می زد، در همون جای تنگی که از لحاظِ فکری به افکار ِارادیِ من اختصاص داده شده، شروع کردم به تفلسف کردن راجع به موضوعی که همون جا به ذهنم رسیده بود و با "آشوب یادها" واردِ مرحله ی تازه ای شده بود.
جلسه های اولِ کلاس ِفرانسه رو بخاطر آوردم که استاد با گندترین متدِ آموزشی ممکن داشت تدریس می کرد و یک سوال تکراری رو از همه ی بچه ها می پرسید و یه جواب تکراری رو از همه پس می گرفت، به این منظور که گوش ما با فرانسه آشنا بشه و اینک آن سوال و جواب:
Quelle est votre nationalité?
Je suis Iranien / Iranienne
با خودم گفتم، از اون جایی که این خانم الان داره فارسی حرف میزنه ولی ایرانی محسوب نمی شه، پس صرفِ تکلم به زبون فارسی نمی تونه دلیل ِایرانی بودن باشه. بعد به خودم گفتم، پس معیار ایرانی بودن چیه؟ و از اون جایی که بخش غیر ارادی مغز ِمن هرچی بگی زود به خودش می گیره، بدون هیچ تاملی جواب داد: خب تو ایران بدنیا اومدن. ولی من هم سریع گذاشتم کفِ دستش که پس چرا خیلی ها تو ایران بدنیا نیومدن ولی ایرانیین و برعکس. با این کارم روی بخش غیر ارادی رو کم کردم، ولی از میدون در نرفت و ایندفه اون پرسید که پس معیار چیه؟
شروع کردم به بهانه ی فکر کردن به خانومه نیگا کردن که، الان بین من و اون چه فرقی هست که اونو آلمانی و منو ایرانی کرده و نمی دونم چرا همینطوری این به ذهنم رسید که، خب مجلس ِ ملی این خانومو قریب به صد سال پیش به توپ نبستن. این خانوم وقتی مقبره کوروشو می بینه، فقط یه اثر تاریخی رو تماشا می کنه و غمی که رو دلِ من موقع دیدن این منظره سنگینی می کنه حس نمی کنه. و بعد از اونا این به ذهنم رسید که، مغولها دور ِ هموطنای اون خانوم با آجر خط نکشیدن تا برن شمشیرشونو بیارن و اونا رو بکشن. تازه این خانوم حتما نمی دونه وقتی من بهش گفتم : قابلی نداره، دروغ گفتم. به علاوه اینم نمی دونه که تا اینجاس، از لحاظ شرعی نصف ما مردا ارزش داره. و حالا مگه این اختلافاتی که من و این خانوم داشتیم، تموم می شد؟
با خودم گفتم، حالا با این معیار، چه خوب بود اگه از همه ی اونایی که ادعای ایرانی بودن می کنن یه آزمون جامع می گرفتن، تا درصدِ خلوص ایرانی بودنشون فاش بشه.
بخش غیر ارادی این دفه بجای جواب داش داد می زد که :ببین دیاسپام ده خورانده اند خلق را ...