شلوغی سالن انتظار بی جهت مضطربش کرده بود. تا رسیدن به میز منشی مدام سعی می کرد که صدای کفشش توجه کسی را جلب نکنه، اما بی فایده بود. سردی نگاه مردم را روی صورتش احساس می کرد.
- سلام.
- دکتر برای امروز وقت ندارن، مگر اینکه وقت قبلی داشته باشین.
شاید احساس کرد که هرکس نامه را در دستش ببیند از محتویاتش با خبر می شود که آنگونه با احتیاط آن را به دست منشی داد و همانطور که دست لرزانش را پس می کشید با نگاهِ ملتمسانه ای که مخاطبش را دعوت به رازداری می کند منتظر عکس العمل او باقی ماند.
- اه. شماها رو بره چی می فرستن اینجا. نمی دونین که من باید هر دفعه ...
اصلا این حرفها لازم نبود. همان نگاهِ متهم کننده کافی بود تا مثل گلوله ای تمام برج و باروی یک روح آزرده را در هم شکند. خود را در مقابل چشمان مشتی غریبه، برهنه حس می کرد. مثل همیشه همه توان خود را صرف بستن سدی در مقابل چشمانش کرد و چون روحی معذب به سوی پناهگاهش پرکشید. غرور جریحه دارش تنها با صدای بسته شدن در، چشمانِ بی تابش را محتاج ِباریدن یافت. صدای ناآشنای خود را در تمام فضای اتاق شنید که فریاد می زد:
تحمل بیماری به مراتب آسانتر از تحمل بار اتهام است...
من حتی از حس همدردی اطرافیانم محرومم...
این بی عدالتی ست، این...