2/24/2007

به خاطر ِیک قصه در سردترین ِشبها

بر آن شدم تا در باب کتابی دیگر با دوستان کلامی را در میان گذارم. پس لختی را در پشتِ شیشه هایِ کتابخانه به نظاره ی پرهیبِ ماتِ خویش گذراندم و تک تکِ کتابهایش، لحظه لحظه ی زندگی اش را، از جلوخان دیده گذرانیدم. بر عطفِ هر یک از آنها درنگی کردم، نامی را زیر لب زمزمه و خاطره ی لذتی توصیف ناشدنی را در ذهن مرور کردم." ای کوته آستینان"،"در آستین مرقع"،" ته بساط"،" بیچاره اسفندیار"،"ضحاک ماردوش"... از برای غبار ِ بی مهری، که در این زمانه ی بی های و هویِ لال پرست، دامانِ یادمانش را پوشانیده، نهالِ اندوهی در دل نشاندم. زمانی را در خود فرو رفتم و حالتی بر من گذشت که مهدی اخوان اینگونه به تصویرش می کشد: غم سرم بر دست و دست آرنج بر زانو نهاد.
و این گونه بود که دریغم آمد به نیکی یادی از او نکنیم. آری. هم او که شما نیز می شناسیدش و پایان غم انگیزش را بهتر از من به یاد دارید. او که مرگ اش آغازی بود بر زنجیره ای. به یاد آر، از سعیدی می گویم. سعیدی سیرجانی.
کسی که عمر و همت عالی خود را، همه از برای زنده نگاه داشتن میراثِ مشترکِ ما ایرانیان صرف کرد. او که با تمام توان از برای حفظ و حراستِ این بانوی نازک طبع سینه سپر کرده بود. او که فرزندِ خلفِ همه قله های شعر و ادبِ پارسی بود. یکه سواری که تا بود و توان داشت، دستِ هر متجاوزی را از دامانِ این گنجینه ی گرانبها کوتاه کرد. و اکنون بر ماست که به پاس ِ همه تلاشهایِ بی وقفه ی این مردِ بزرگ، که همه زندگی ِ خود را صرف این مهم کرد، به قدر ِ احترامی که برای او قایلیم به مرور آثارش، که غایت آرزوهایِ اوست، بپردازیم. یاد و خاطره ی همه کسانی را که با رفتنشان، پاکی و صداقت شاهدی را بر اثباتِ وجود خویش از دست داد، گرامی می داریم.

2/16/2007

آنجا که عقاب پر بریزد

کسی با من بگوید که در:
زمانه ای که در آن " بدفهمی و کژفهمی" هم نوعی " فهم" محسوب می شود و " بی توجهی و پشت کردن" به موضوع نیز نوعی " رویکرد به موضوع " به شمار می آید
من سرگردان را راهی به رهایی کو؟

2/07/2007

ارتباط بین هرمنوتیک و تریپِ مشکی

شاید اگر این اتفاق پنجاه سالِ پیش رخ می داد، مردم به محض شنیدن این مطلب که شخصی برخلاف میل باطنی ِخود و اینکه ذره ای نیز رنگِ مشکی را خوش نمی دارد، همیشه چونان شبی ظلمانی، در هیاتی به تمامی سیاه در انظار مردم ظاهر می شود، براحتی با مقایسه ای نه چندان دشوار،بین این شخص و آنهایی که با پای برهنه به کوه می روند،شبها بر زمین سخت و سرد می خوابند، کمتر می خندند و در خیابان،تنها روبروی خود را نگاه می کنند، حکم به " توده ای" بودن او می دادند و به راحتی از سر این موضوع می گذشتند. اما دریغ که آن شخص نه در بحبوحه 28 مرداد و دیکتاتوری پرولتاریا، که در عصر هرمنوتیک قدم به این خراب آباد گذاشته است و به همین دلیل آن مطلبِ ساده به غایت پیچیده شده است،چرا که تحلیل های بیشماری بر آن خواهد رفت. شاید عده ای بگویند این امر ریشه در عقده ای ناشناخته دارد. چیزی شبیهِ نیاز به جلب توجه کردن یا حتی از مقوله ی متفاوت نمایاندنِ خود، اینکه همیشه علاقه داری تا در ذهن دیگران این علامت سوال را باقی بگذاری که چرا؟ چرا همیشه مشکی؟ اما این تمام مطلب نیست، از آنجا که هستند کارشناسانی که پشت پرده ی این ذهن ِ سیاه پوش، مشغول گمانه زنی برای کشف بیماری های روانی می باشند. آری،مازوخیسم،چه تعبیر مناسب و در خوری. حتی سادیسم، القا تاثیر منفی بر روی دیگران، خراب کردن لحظات خوش دیگران یا خشکاندن خنده بر لبان انسانهایِ تمام رنگی. به هر حال اگر موارد بالا چنان که باید مشکل انگیزه را مرتفع نمی کنند، می توان به موارد زیر نیز اشاره کرد. یکی از شایسته ترین ها نهیلیست بودن شخص است، آن هم Iranian Version . یک انسانِ دلباختهِ مرگ و بیزار از زندگی. شخصی که قوه تشخیص ِزیبایی را از دست داده است.( اگر فرض کنیم که در ابتدا مالک آن بوده) یا می توان پا را فراتر گذاشت و مدعی شد که این شخص هم پیرو همان فلسفه ای است که زیبایی را تنها نبود زشتی می داند و برای رفع این تناقض آشکار،که در این صورت زیبایی طبیعت در کنار این همه زشتی چگونه ممکن است، هیچ گونه زحمتی نمی کشد و به همین دلیل همیشه سیاه می پوشد. اما در میان این هیاهویِ تفسیر و تعبیر و تحلیل و توجیه ها،علم نیز با تمام قوا زیر ِعَلَم کور رنگی سینه می زند و اگر بخواهیم حق مطلب را نیز ادا کرده باشیم، باید احتمالِ اینکه این عمل مانند روی زغال راه رفتن و روی تخته ی پر میخ خوابیدن و چهل روز به یک حالت نشستن، راهی برای تقویت اراده باشد را نیز همچون موارد زیر از قلم نیندازیم. مواردی از قبیل ِ تظاهر به خوار شمردن دنیا و در انتظار فرج یا در حسرت زندگی های پیشین بودن و تناسخ روح و ارتباط با ارواح و احتمال مدیوم بودن فرد و منفی بودن فکر و روشهای مثبت فکر کردن و NLP و قرمز و بنفش بودن هاله انرژیِ شخص و هزاران هزار مورد دیگر. و چه بسا علاوه بر تمام اینها بتوان به مشکل ِعدم توانایی در انتخاب رنگ ها و طرحهای مختلف البسه،اشاره کرد که خود می تواند شخص را وادار کند تا تک رنگ زندگی کند و چه رنگی بالاتر از سیاهی. آری. دوران انقلاب تفسیرها. عصر فراموش کردن بدیهی ترین واقعیات در مورد انسان و پیدا کردن عجیب ترین دلایل برای اعمال و رفتارش. زمان اوج مصرف عینکهای میکروسکپی و منقضی شدن تاریخ استفاده از عینکهای ماکروسکپی. عصر هرمنوتیک. دوران شکوفایی اندیشه هایدگر و مثل همیشه درک عجیب و غریب ما جهان سومی ها از فلسفه غرب. و این همه در حالی است که بسیار ساده می توان این موضوع را بیان کرد یا شنید و تنها خنده ای کرد و این گونه اندیشید که هیچ گاه، هیچ کس قادر به درک انگیزه ی آن شخص نخواهد بود، بجز خودِ او که هنوز نمی داند: چرا بر خلاف میل باطنی اش همیشه مشکی می پوشد.
 

© New Blogger Templates | Webtalks